یادداشتی برای «آواز بلند» علیاصغر عزتی پاک
داستان با پایانی عارفانه و غمانگیز برای ساعتها مخاطبش را به فکر فرو میبرد، فکری که در آن یک جمله مدام در آمد و شد است و دائم در ذهن تکرار میشود: این مردمان به چه جرمی اینچنین مظلومانه کشته شدهاند؟
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، علیاصغر عزتی پاک متولد سال 1353 از نویسندگان کوشا و موفق دفاع مقدس و انقلاب است. آثار عزتی پاک عمدتاً دارای مضامینی مذهبی و ارزشی هستند. اولین اثر ادبی عزتی پاک تحت عنوان «میمانم پشت در» در سال 1385 به عنوان کتاب سال حوزۀ هنری معرفی شد. «زود برمیگردم» دومین کتاب وی است که جایزۀ دو سالانۀ ادبیات کودک و نوجوان ایران و همچنین جایزۀ کتاب سال سلام را به خود اختصاص داد.
مجموعه داستان «موج فرشته» و رمان «باغ کیانوش» از دیگر آثار عزتی پاک هستند که برای گروه سنی نوجوان نوشته شدهاند. گفتنی است عزتی پاک مسئولیت گروه داستان مؤسسۀ فرهنگی شهرستان ادب را نیز بر عهده دارد که این مؤسسه فعالیتهای ادبی گسترده و موفقی در زمینۀ ادبیات و خصوصاً ادبیات انقلاب و دفاع مقدس انجام میدهد.
رمان آواز بلند مشتمل بر پانزده فصل و در مجموع 138 صفحه است. هر فصل داستان یک روز را با تاریخ مشخص روایت میکند و درفضای دهۀ 60 (15/2/63 تا 13/1/64) اتفاق میافتد. این کتاب از سوی انتشارات شهرستان ادب به چاپ چهارم رسیده است.
طراحی جلد کتاب متناسب با موضوع رمان (تجاوز رژیم بعث عراق به خاک ایران) میباشد. فضای خاکستری و دلگیر آسمان شهر همدان که مقبرۀ بوعلی سینا نظارهگر آن است خبر از حادثهای دارد که رعب و وحشت را در سراسر شهر میپراکند و صدای مهیب حاصل از انفجار موشکها و صحنههای تخریب خانهها و آوارهای به جا مانده از حملههای هوایی را در ذهن خواننده تداعی میکند. ادبیات ساده و روان و همهفهم نویسنده این اثر را خواندنی کرده است. در واقع، آواز بلند روایتی از سالهای پراضطراب و غمانگیز جنگ در یک خانوادۀ همدانی است. ماجرایی که در آن صفحاتی ا ز کتاب جنگ تحمیلی با تمام تبعات، ناخوشیها، دلنگرانیها و هجرانها ورق خورده است و با این وجود در این شهر زندگی جریان دارد و ما پا به پای شخصیتهای داستانی پیش میرویم.
آنچه موجب گیرایی و جذابیت بیشتر کتاب آواز بلند شده نگاه دقیق و موشکافانۀ عزتی پاک است؛ نویسندهای که خود از نزدیک نظارهگر روزهای پراضطراب و وحشتناک جنگ بوده و آن را با تمام وجود خویش لمس کرده است. داستان در مورد مفقودالاثر شدن پسر خانوادهای همدانی به نام هادی است که خانواده برای یافتن او با ماجراهای زیادی روبهرو شده و سختیهای زیادی را متحمل میشوند. داستان از زاویۀ دید اول شخص و از زبان حبیب (خواهرزادۀ هادی) در حال و هوای خاص روزهای پرالتهاب جنگ شکل میگیرد و نویسنده مو به مو جزئیات ماجرا را به ما نشان میدهد. توصیف آدمها در موقعیتهای مختلف و نحوۀ بر خوردهایشان با یکدیگر در این کتاب جلوۀ معناداری از زندگی را به تصویر میکشد.
آنچه داستان عزتی پاک را از دیگر آثاری که دربارۀ جنگ و دفاع مقدس نوشته شده متمایز میکند نگاه بومی، بیطرف و عاری از پیشداوری اوست. انگار قصهای میشنویم که در همسایگی خودمان اتفاق افتاده و با چشمانمان حوادث آن را دیدهایم.. شخصیتهای داستان همگی از یک خانوادۀ سنتی همدانی هستند که زندگیشان آمیخته با آداب و رسوم شهر همدان است و هر کدام از نگاه خود به جنگ و دفاع مقدس مینگرند. آقاجان با به دست آوردن خبری نه چندان موثق از اینکه هادی دست کوملههاست تصمیم خطرناکی میگیرد و راهی کردستان میشود، غافل از اینکه کوملههای منافق با وعدههای دروغینشان فقط قصد داشتهاند پولی به دست بیاورند. دایی خانواده (برادر عزیز) در کتاب آواز بلند به نام مصطفی که از فرماندهان جنگ است و تمام زندگیاش در جنگ و مبارزه خلاصه شده است از همرزمان شهید چمران است.
اندیشههای حبیب با خانوادهاش متفاوت است و برخلاف خانوادهاش که در صحنۀ جنگ، حضور فعال و پررنگ دارند برای نرفتن به جنگ با بهانههای متعدد (درس و دانشگاه، ترس و...) خود را توجیه میکند و خود را از فکر کردن به این موضوع مهم فارغ میکند. تذکرهای دایی مصطفی به او و پدرش فایدهای ندارد. او در گیر و دار جنگ، عاشق دختری به نام شکوه میشود؛ غافل از اینکه جنگ سرنوشتش را جور دیگری رقم زده بود. عزیز که بیخبری از جگر گوشهاش بیتاب و رنجورش کرده، گاه و بیگاه سراغ رادیوی آقاجان میرود به این امید که شاید از طریق اخبار بغداد و اعلام اسامی اسرا خبری از هادی دستگیرش شود اما نمیداند که چه سرنوشتی برایش رقم خورده است، و خوابهای آقاجان چگونه تعبیر میشود: «دیدم هادی آمده خانه. همۀ گلدانها را از گلخانه کشیده بود بیرون و چیده بود وسط حیاط. با فهیمه و مهناز نشسته بودند وسط باغچه، انگور شاهانی میخوردند. دانههای سیاه و درشت را چندتا چندتا میانداختند توی دهانشان. با لذت میخوردند و بیجهت میخندیدند. همینطور میخندیدند. با خودم گفتم این انگورها را این وقت سال از کجا آوردهاند». انگار قرار نیست که آقاجان گمشدهاش را در این دنیای فانی و خاکی بیابد بلکه باید باقیماندۀ جسم بیرمقش قربانی ظلم و ستم رژیم زورگو و متجاوز صدام شود تا تماماً از جنس نور شده و روح بلندش سبکبال و سبکبار توان پر کشیدن به سوی فرزنش را داشته باشد و هادیاش را که مشتاقانه در انتظارش بود در عالم ملکوت ملاقات کند.
روند داستان با شخصیتهای محدود ادامه پیدا نمیکند، بلکه هر از چند گاهی افرادی با ماجراهای جدیدی وارد داستان میشوند مانند اقای نیلگون و همسرش طوبا که با لجبازی و جر و بحثهای مداوم زندگی را بر کام خود تلخ کردهاند و یا حجت و معشوقهاش مهناز (خواهر هادی). حجت برای به دست آوردن خبری از هادی تا خط مقدم جبهه پیش میرود بلکه بتواند برای عشق سوزان یکطرفهاش به مهناز کاری کند و جایی در دل مهناز پیدا کند.
نویسنده صحنههایی را که نیاز به تو ضیح بیشتری داشته و با درونمایۀ داستان همخوانی دارد شرح و بسط کافی داده است. مثلاً خانۀ مصطفی که از شخصیتهای انقلابی داستان است به گونهای توصیف شده که کاملاً در ذهن خواننده تصویر میگردد. فضای درام بعد از بمباران و بیرون اوردن اجساد شهدا از زیر آوار احساسات خواننده را با غم و اشفتگی آن دوران همسو میکند: «بابام رنگ به صورت نداشت. امین گریه میکرد. از پشت سرم صدای ناله و فریاد برخاست. برگشتم. امدادگرها در حال بیرون کشیدن یک زن از زیر آوار آرایشگاه بودند. زن را آوردند بیرون. گذاشتند روی برانکارد. خانم سماوات بود. باز هم فریاد، این بار از خانۀ آقاجان. اینجا هم رسیده بودند به زنها. بلند شدم ایستادم. صورتم را پاک کردم. دایی بالای سرشان بود. خواستم بروم جلو، از پشت سرم صدای نالۀ جمعیت آمد. برگشتم. شکوه بود . فریاد مادرم بلند شد. یکی را گذاشتند روی برانکارد. خاله بود. دومی را جابهجا میکردند؛ عزیز بود...»
داستان با پایانی عارفانه و غمانگیز برای ساعتها مخاطبش را به فکر فرو میبرد، فکری که در آن یک جمله مدام در آمد و شد است و دائم در ذهن تکرار میشود: این مردمان به چه جرمی اینچنین مظلومانه کشته شدهاند؟
انتهای پیام/