روایت یک مادر از ۳۲ سال گمنامیِ محافظ ۱۶ساله آیتالله مهدویکنی
فاطمه شیرکوند، مادر علیرضا کنی شهید تازهتفحصشده دفاع مقدس که در ۱۶سالگی محافظ آیتالله مهدوی کنی بود، فراق ۳۲ساله فرزند شهیدش را روایت میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «شهید علیرضا کنی» فرزند «جان برار» متولد 1344 است که توسط لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تهران بهصورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد و نهایتاً در سال 62، در سن 18سالگی و در منطقه حاجعمران و در عملیات والفجر2 به شهادت رسید. هویت پیکر مطهر او توسط پلاک شناسایی محرز شده است. پیکر مطهر این شهید دوران دفاع مقدس طی عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا توسط کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف و در معراج شهدای مرکز شناسایی شد. پیکر مطهر این شهید که هویت آن از طریق پلاک شناسایی محرز شده است، بههمراه قمقمه و بخشی از وسایل شخصی شهید طی عملیات تفحص کشف شده است.
مراسم نخستین دیدار خانواده شهید تازه تفحص شده، شهید علیرضا کنی، ظهر دیروز یکشنبه 13 دی ماه 94 در معراج شهدای مرکز برگزار شد. در این دیدار مادر، خواهر و برادر شهید حضور داشتند و بعد از گذشت 32 سال از شهادت شهید کنی، با پیکر مطهر او دیدار کردند.
فاطمه شیرکوند، مادر این شهید تازه شناسایی شده دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم از فراق 32ساله فرزند شهیدش سخن گفت، او علیرضا کنی را فرزندی سادهدل، زرنگ و باهوش، اهل خیر و مشتاق جبهه و جهاد در راه خدا توصیف کرد و گفت: علیرضا کلاس نهم درس میخواند، همه مدرسه دوست داشتند او بهجای جبهه رفتن درسش را ادامه بدهد چون هوش بسیاری داشت و بهخوبی از پس درسهایش برمیآمد اما علیرضا بیتاب رفتن بود. بااینکه زمان بسیاری از جنگ نگذشته بود اشتیاق زیادی برای رفتن داشت، در خانه بند نمیشد.
نمیدانستم نماز شب یعنی چه اما علیرضا نماز شب میخواند
مادر شهید کنی به توصیف رفتارهای فرزندش ادامه میدهد و میگوید: علیرضا سنش کم بود اما کارهایی میکرد که بزرگسالان هم انجام نمیدادند. آن موقع من هنوز خیلی از نماز شب سر در نمیآوردم اما علیرضا نماز شب میخواند. یکوقتهایی به خانه که برمیگشت میدیدم لباس تنش نیست، میگفتم "لباست کجاست؟" میگفت "فلانی لباس نداشت پیراهن خودم را به او دادم". یکموقعهایی داشتیم شام میخوردیم، میگفت "شما دارید غذا میخورید در حالی که فلانی در فلان جا غذایی برای خوردن ندارد، سهم مرا بدهید به او برسانم". با همه آنکه سنش کم بود از همه اهل خانه این چیزها را بیشتر میفهمید و رعایتش میکرد.
در 16سالگی محافظ مهدوی کنی بود/ سن شناسنامهاش را تغییر داد تا اعزام شود
فاطمه شیرکوند ادامه میدهد و میگوید: علیرضا از همان 16سالگی و سن کمی که داشت چندین ماه محافظ آقای مهدوی کنی بود. ایشان گفته بود "پیش من بمان". علیرضا قلب بیریا و خالصی داشت. آقای مهدوی کنی هم برای همین صاف و سادگیاش خیلی او را دوست داشت و دلش میخواست او را کنار خودش نگه دارد. اما او حاضر نمیشد جهاد را بهخاطر چیز دیگری عقب بیندازد. سنش کم بود و این مانع رفتنش میشد. در شناسنامهاش دست برد تا او هم مثل رزمندگان دیگر بتواند اعزام شود. یک سال سنش را بالا برد و حالا فقط به رضایت من احتیاج داشت اما من میگفتم "پدرت جز تو پسر دیگری ندارد، دست تنهاست، پیشش بمان". میگفت "مادر، امام حسین هم همه خانوادهاش در این راه شهید شدند".
بهجای من خالهاش رضایتنامه را امضا کرد
مادر شهید کنی در ادامه توضیحاتش میگوید: وقتی دید که من دستم به امضا نمیرود خالهاش را جای من برد و او امضا کرد. چند روز بعد از اعزام شدنش به من زنگ زد و گفت "من سر پل ذهاب هستم و جای خوبی دارم، نگرانم نباشید. سه روز هم به من تشویقی دادهاند اما آنقدر جایم خوب است که برنمیگردم." آنقدر نیامد تا پایش تیر خورد. پاسدارها آمدند گفتند مجروح شده و در بیمارستان تبریز بستری شده است. پدرش رفت و او را از تبریز به تهران آورد. وقتی آمد همسایهها به ملاقاتش میآمدند، من به همسایهها گفتم "علیرضا وظیفهاش را انجام داده و به عهدش وفا کرده است، دیگر نمیرود". از حرفی که زده بودم، خیلی ناراحت شد، گفت "تو نباید اینطور میگفتی، باید میگفتی علیرضا دوباره میرود".
میخواست گمنام بماند، میگفت "اگر برگشتم لباس مشکی نپوشید"
وقتی به علیرضا میگفتم "جبهه نرو" میگفت "چرا نروم؟ اگر منافق بشوم دوست داری؟ اگر بهخاطر منافق بودنم پاکت پاکت پول دم در خانهات بیاورند دوست داری؟" گفتم معلوم است که نه. در حالی که هنوز پایش خونریزی داشت با یک جفت دمپایی زیر باران رفت و از راهآهن زنگ زد، گفت "دارم میروم دلواپس نباشی، پایم هم خیلی خوب است". انگار نمیتوانست معطل شود تا زخم پایش التیام یابد. هیچجوری در خانه بند نمیشد. دلش طاقت نمیآورد. همان ایامی که در رفت و آمدش به جبهه میگذشت به من گفت "خیلی دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام بمانم. دعا کن همین هم بشود اما اگر بعد از مدتی پیکرم برگشت و برایم مراسمی گرفتی مبادا لباس مشکی تن کنی". خودش گمنامی را دوست داشت اما حالا خدا به داد دل من رسید و او را بعد از 32 سال بازگرداند.
بین قبور شهدای گمنام دنبالش میگشتم، به خوابم آمد، گفت "آنجا نیستم"
فاطمه شیرکوند مادر این شهید تازه شناسایی شده از ایام دلتنگیاش میگوید: وقتی دلتنگ میشدم به امام حسین(ع) میگفتم "علیرضا را برای تو دادم اما یک نشانی از او برایم بفرست". به مزار شهدای گمنام میرفتم آنجا را زیارت میکردم همه قبور را نگاه میکردم و دنبال علیرضایم بودم اما بعد از مدتی علیرضا به خوابم آمد و گفت "مادر، من آنجاها نیستم، دنبالم نگرد". گفتم "چرا نیستی؟" گفت "چرا ندارد، من بین این شهدا نیستم". به ما هم خبر قطعی شهادت را نداده بودند، برای همین من همیشه دنبالش میگشتم، به ما گفته بودند تیر خورده و مفقود الاثر شده است.
امدادگر شهید شد، فرماندهاش گلوله خورد و پیکرش برنگشت
او نقل قولی را که از آخرین ساعت فرزندش شنیده بود روایت میکند و میگوید: داود حیدری فرماندهشان بوده است، خودش برای من تعریف کرد "در یک عملیات از سیصد نفری که بودند فقط 13 نفرشان باقی ماندهاند. علیرضا سمت راست سینهاش مورد اصابت گلوله قرار گرفت. من خواستم او را به امدادگر برسانم که دیدم امدادگر هم شهید شده، در همان لحظه پای خودم هم گلوله خورد و دیگر نفهمیدم چه شد".
مادر شهید کنی از خوابهایی که در ایام مفقودی فرزند شهیدش میدید سخن میگوید و اینگونه توصیفشان میکند: برای علیرضا خواب زیاد میدیدم هم خودم هم خواهرش، یک بار پیکرش نزدیک آمبولانس پودر شده است. یک بار دیگر هم خواب دیدم در یک باغ بزرگی هست، پرسیدم "اینجا چکار میکنی؟" گفت "من باغبان امام حسینم". میدیدم مثل کبوتر بال میگیرد و از این طرف و آن طرف پرواز میکند اما هرچه صدایش میکنم دستم به او نمیرسد. یک بار هم با ماشین از دره میآمد تا عراقیها را بزند، ماشین درون دره پرتاب میشود و تمام پشتش مجروح میشود، من هم در خواب دیدم که در یک اتاق خوابیده و چند بسیجی کنارش ماندهاند، پمادی را به من داد و گفت "ناراحت نباش خوب میشوم، این پماد را به پشت من بزن". این پمادی که درون وسایلهایش باقی مانده و شناساییاش کردهاند همان پماد خواب من است.
اسم برادرش را گذاشت «محمدرضا» گفت "راه مرا ادامه میدهد"
مادر شهید تازه شناسایی شده علیرضا کنی توضیح میدهد و میگوید: وقتی برادرش متولد شد از جبهه به بیمارستان آمد تا من و برادرش را ببیند، در گوش برادرش گفت "اسم من علیرضا، اسم تو هم محمدرضا". به من میگفت "برای محمدرضا لالایی بگو". بعد فهمیدم دارد صدای مرا ضبط میکند. به برادر کوچکش اشاره میکرد و میگفت "مادر، انشاءالله این برادر راه مرا ادامه میدهد" آن موقع من معنای حرفش را نفهمیدم الآن میفهمم چه منظوری داشت. سالهایی که او مفقود الاثر بود پدرش خیلی انتظارش را کشید و برایش بیتابی کرد، اما عاقبت او را ندید و رفت. حدود سی سال پیش وقتی جمعیت «خواهران زینب» برای دیدن خانواده شهدا آمده بودند میخواستند مبلغ پولی را هم به ما بدهند، پدرش گفت "ما علیرضا را در راه خدا دادهایم، برای شهادتش از کسی پولی نمیگیریم". اگر حالا زنده بود او هم مثل من خدا را شکر میکرد که بالاخره پسرش برگشته است.
انتهای پیام/*