تمام آرزوهای کودکان کار مشهد در آستانه نوروز/ آرزوهایی به وسعت سفره هفت سین
در میان این روزهای شلوغ آخر سال که همه ما سرگرم آماده شدن برای نوروز هستیم، کودکانی در نزدیکیمان نفس میکشند که تاکنون هفت سین را تجربه نکردهاند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از مشهد مقدس، در میان این روزهای شلوغ آخر سال که همه ما سرگرم آماده شدن برای نوروز هستیم، کودکانی در نزدیکی مان نفس میکشند که تاکنون هفت سین را تجربه نکردهاند.
کودکانی که کودکی شان به سادگی سپری نشده است... آنها در کودکی بزرگ شدهاند و بار مسئولیت زندگی را به دوش کشیدهاند؛ کودکانی که هنوز طعم شیرین کودکی را نچشیده وارد بازار اشتغال و شرایط سخت زندگی شدهاند.
و اینک در آستانه بهار فرصتی پیش آمد تا سری به آرزوهای کودکان کار بزنیم و از نزدیک با رویاهای بزرگ مردان و زنان کوچکی که گاه در کنار خیابان و اتوبوس و پشت چراغ قرمز نگاهمان با نگاهشان گره میخورد آشنا شویم...
چراغهای همیشه سبز
همیشه و هر روز که از خیابان که عبور میکنم پشت چراغ قرمز در حال روزنامه فروختن است، کودکی 12 ساله که به گفته خودش تمام خوشبختیاش این است که شاغل است و میتواند از طریق روزنامه فروشی هزینه زندگی خانوادهاش را تامین کند.
از گفتن نامش سرباز میزند؛ وقتی میگویم عید کجایی؟ با لبخندی تلخ میگوید مشغول کار نیستم چون ایام نوروز روزنامه چاپ نمیشود اما احتمالاً در کنار خانوادهام باشم، میگویم سفره هفت سین هم پهن میکنید؟ بعد با کمی مکث گفت نه هیچوقت...
«مشکلات ما به اندازهای زیاد است که دیگر به سفره هفت سین و خرید عید نمیرسد همین که عید را کنار هم هستیم خدا را هم شکر میکنیم. البته خیلی دوست دارم مثل همه سفره هفت سین پهن کنیم اما تا به حال این کارو نکردیم اما مادرم باوجود اینکه دستمان تنگ است هر سال بلوز یا شلوار برایم میگیرد چون معتقد است سال جدید نباید با لباس کهنه آغاز شود.»
میگویم از درآمدت راضی هستی؟ که جواب میدهد از اینکه بیکار نیستم و میتوانم در کنار مادرم کمک خرج زندگیمان باشم خوشحالم، مادرم قبلاً خیلی کار میکرد اما همیشه برای کرایه خانه مشکل داشتیم الان من خرج خانه را میدهم و مادرم کرایه خانه را تامین میکند.
چراغ قرمزها همیشه فرصت خوبی برای گفتن خداقوت به کودکان کار است؛ برای اینکه کمی ایست کنیم و بهتر محیط اطرافمان را ببینیم...
خاطره از هفت سین
چراغ قرمز بعدی، رضا در حال فروختن گل نرگس و رز قرمز است صدا میزند شاخهای سه هزار تومان، اما اکثر ماشینهایی که پشت چراغ ایستادهاند بدون توجه از او عبور میکنند و رضا چشم انتظار چراغ قرمز بعدی مینشیند اما امید دارد...
رضا میگوید: از زمانی که یادم هست کار میکردم، از وقتی زیر پوشش بهزیستی هستم شرایطم خیلی خوب شده، درسته که پول زیادی نمیگیرم اما همین که میدانم هر ماه مبلغی دستم را میگیرد خیالم راحت است.
از او میپرسم عید نوروز هفت سین هم پهن میکنید؟ میگوید: زندگی ام در مرکز نگهداری کودکان بهزیستی است آنجا سفره هفت سین میاندازند و در کنار بچهها هستم. زمانی که مادرم زنده بود برایم لباس نو میخرید، با خنده میگوید شاید هم سال تحویل پشت چراغ قرمز مشغول گل فروختن باشم اما همیشه دوست داشتم سال تحویل مثل همه بچههای هم سن و سال خودم در کنار خانوادهام باشم اما مادرم چندسالی فوت کرده و از پدرم نیز خبری ندارم.
رضا میافزاید: نخستین عیدی که گرفتم از پدرم گرفتم، آن زمان مادرم هم زنده بود من خیلی بچه بودم شاید 5 سال داشتم، یک 200 ریالی بود شاید، تنها خاطره خوبی که از عید نوروز دارم همین عیدی که گرفتم باشد.
تمام آرزوهای آرزو
آرزو یکی از کودکانی است که در بازارهای منتهی به حرم دستمال کاغذی میفروشد، دختری 8 ساله با روسری گلدار آبی و کاپشنی زرد در یکی از بازارها مشغول کاسبی است، با وجود جثه کوچکش در هوای سرد آخرین روزهای سال نیز دست از کار برنداشته است، میگوید: پدرم برایم دستمال و جوراب به قیمت مناسب خریداری میکند و من آنها را به مردم میفروشم.
میگویم سفره هفت سین هم چیدهای؟ با نگاهی معصومانه جواب میدهد ما فقط گاهی وقتها سفره غذا پهن میکنیم، شبهایی که فروشمان خوب باشد.
میگویم آرزو در سال جدید چه آرزویی دارد که با خنده میگوید من خودم آرزو هستم، اما دوست دارم پدرم کار پیدا کند و مادرم آشتی کند و از روستایمان به همراه خواهرم به خانه برگردد. دوست دارم وقتی شرایطمان خوب شد به مدرسه بروم.
احمد کودکی 7ساله است که به همراه چند نفر دیگر هر روز در کنار خیابان فال میفروشد و خیلی هم در فروختن فالهایش مصر است به طوری که اگر به دلش بیفتد که فالت را باید بگیرد تا فال نگیری رهایت نمیکند.
فال خوشبختی
فال خریدن من بهانهای شد تا با یکی از کوچک مردان شهرم هم کلام شوم، سئوالهایم را نصف و نیمه جواب میدهد بیشتر چشمش به دستم است تا پول فالش را بگیرد و برود، میگویماحمد هوای به این سردی چرا بیرون آمدهای؟ جواب میدهد من باید تمام فالهایم را تا شب بفروشم وگرنه نمیتوانم برای شام مادر و برادرم خرید کنم.
احمد درباره آرزویش در سال 95 میگوید: آرزو دارم سال 95سال خوبی باشد و پدرم برگردد، من هم بزرگ شوم و به مدرسه بروم.
میپرسم احمد سفره هفت سین هم پهن میکنید؟ جواب میدهد چند سال پیش یک سفره هفت سین کوچک از این مدلهای تزئینی یکی به مادرم داده بود و هرسال دور همان مینشینیم. دوست دارم کار کنم و پولدار شوم و بعد به همه کمک کنم.
سعید یکی دیگر از کودکانی است که به قول خودش بیشتر زندگیاش را در پشت چراغ قرمز سپری میکند و اگر این چراغهای قرمز نبود شاید نمیتوانست کار کند.
خاطره لحظه سال تحویل
سعید از بهزیستی به خاطر کار و سرپناهی که در اختیارش قرار داده تشکر میکند و میگوید اگر مددجویان بهزیستی نبودند معلوم نبود سال تحویل کجا بودم اما الان سال تحویل در کنار دوستانم و یا پشت چراغ قرمز هستم.
میگویم خاطرهای از سال تحویل در کنار خانوادهات داری؟ جواب میدهد یکسال خواهرم برای عید نوروز یک ژاکت بافت خیلی قشنگ بود یک سال هم پدرم خوب کار کرده بود و رفتیم خرید عید، یادم هست مادرم خیلی خوشحال بود.
کودکان کار بخشی از جامعه ما هستند، کودکانی که هنوز طعم شیرین کودکی را نچشیدهاند وارد دنیای بزرگترها و مشکلات و دغدغههای زندگی روزمره شدهاند. کودکانی با آرزوهای بزرگ و رنگارنگ، بد نیست در آخرین روزهای سال که مشغول خرید هستیم بخشی از خریدمان را به این کودکان اختصاص دهیم و یا با خرید یک نسخه روزنامه، یک شاخه گل، دستمال و تمیز کردن شیشه ماشین و یا یک فال حافظ دلشان را شاد کنیم.
لحظه سال تحویل کودکان کار را فراموش نکنیم، آنها بزرگ مردان و زنان کوچک سرزمینمان هستند که از دنیا و روزگار ناخوشیهایش سهمشان شده است. آرزوهای کودکان کار را در آخرین روزهای نو شدن دریابیم ...
گزارش از مرجان شریعت
انتهای پیام/