شهیدی که بهخواست آیتالله العظمی گلپایگانی نماینده مردم شد/ شهید هاشمی؛ مردی که خون مبارزه با طاغوت در رگهایش میجوشید
شهید حجتالاسلام علی هاشمیسنجانی از جمله شهدایی است که در تاریخ ۷ تیرماه ۱۳۶۰ در کنار همراهان و همرزمان دیرینهاش به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای شیخان قم آرام گرفت.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از قم، ساعت 9 صبح 8 تیرماه 1360 شهر تهران غوغا بود. مردم به خیابان آمده بودند تا درباره صدای مهیبی که شب گذشته شهر را به خود لرزانده بود بدانند.
قضیه از این قرار بود که حزب جمهوری اسلامی، براساس برنامه همیشگی خود جلسات هفتگی را روزهای یکشنبه برگزار میکرد. هفتم تیرماه 1360 نیز طبق معمول همیشه جلسه با حضور اعضا برگزار شد. عقربهها ساعت 21 را نشان میدادند و آیت الله بهشتی در حال سخنرانی بود که ناگهان صدای مهیبی در کمتر از چند دقیقه فضا را فراگرفت. دو بمب قوی منفجر شد.
انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در تاریخ 7 تیرماه 1360 منجر به شهادت آیتالله محمد حسینی بهشتی و 72 تن از یاران امام(ره) شده بود، کسانی که خالصانه قدم در راه پیروزی انقلاب اسلامی گذاشته بودند.
شهیدی که بهخواست مرجع عالیقدر آیت الله العظمی گلپایگانی نماینده مردم شد
شهید حجت الاسلام علی هاشمی سنجانی نیز از جمله شهدایی است که در این روز در کنار همراهان و همرزمان دیرینهاش به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای شیخان قم آرام گرفت. گفتن از شهیدی که حالا بیش از 35 سال از عروجش میگذرد خیلی آسان نیست. یافتن خانواده شهید راویان فتح قم فرصتی است برای رسیدن به فرزندان و همراهان و همرزمان شهید.
از کوچه پسکوچههای شهر گذر کردیم و به خیابان شهید بهشتی رسیدیم، همانی که بهفرموده امام(ره) خود بهتنهایی یک ملت بود. خیلی راه نرفته بودیم که نام شهید علی هاشمی بر تابلوی سر کوچهای چشمان ناآشنای ما را بهسوی خودش جلب کرد. تا پیش از این گمان میکردیم که شهید هاشمی نیز مانند بسیاری از شهدای سرافراز کشورمان از عروج کردههای دفاع مقدس باشد.
شهید ترور واژهای که شاید معنای آن با ذهن بسیاری از ما جوانان نسل امروز و فردا غریبه باشد، شهدای هفتم تیر سال 1360 در دفتر مرکز حزب جهموری اسلامی در تهران، کسی که دنیای بزرگ ما حقیرانه در نظرش جلوه مینمود و حتی کرسی مجلس هم نتوانست از قهرمان قصه ما دلربایی کند. او بهواقع خواست و نماینده مردم بودند و حتی بهاجبار خود آنها و درخواست آیت الله العظمی گلپایگانی راهی خانه ملت شد.
شهید علی هاشمی سنجانی در سال 1290 در سنجان اراک دیده به جهان گشود. تحت تعلیم مادری باسواد و عالم از سادات علویه و پدری سرشناس بهنام آقا محمود هاشمی سنجانی ابتدا قرآن را میآموزد و سپس راهی حوزه علمیه اراک میشود و پس از گذراندن دروس سطح، در 20 سالگی عازم قم میشود.
از این شهید بزرگوار 6 پسر و 2 دختر به جامانده که ادامه دهنده راه پدر باشند. شهید هاشمی، مردی که خون مبارزه با طاغوت در رگهایش میجوشید و لحظهای از آگاهیبخشی مردم دست نمیکشید. کوشایی در امور درسی ایشان را موفق به اخذ مجوز تدریس در حوزه مینماید. سپس به منبر روی میآورد و با خواندن آیات و روایات انقلابی و آیات امر به معروف و نهی از منکر و تبیین منکرات جامعه و تشبیه یزیدیان عاشورا، سعی در بیداری مردم میکند تا جایی که تعداد منبرهایش روزانه به بیش از 20 سخنرانی میرسد. در طول مبارزه سیاسی خود چندین مرتبه توسط ساواک دستگیر و ممنوع المنبر میشوند تا آنکه انقلاب به ثمر مینشیند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی بهاصرار مردم اراک و درخواست آیت الله گلپایگانی نماینده مردم اراک در مجلس میشود و در 7 تیر 1360 به آرزوی دیرینه خود میرسد.
امروز اسلام اینچنین زبانهایی را میخواهد
«حجت الاسلام حسین هاشمی سنجانی» فرزند شهید درباره پدر میگوید: شهید هاشمی از شاگردان برجسته امام(ره) در درس فلسفه بودند. به یاد دارم در سال 42 که زمان فراگیری شعور انقلابی درمان مردم بود پدرم در منزل امام(ره) برای مردم سخنرانی داشتند و عموم در جلسات منزل ایشان شرکت میکردند. پس از سخنرانی پدرم، حضرت امام(ره) که روی صندلی نشسته بودند تمامقد ایستادند و به استقبال ایشان رفتند و سپس رو به جمعیت حاضر فرمودند: «امروز اسلام اینچنین زبانهایی را میخواهد».
یک روز منزل آیت الله گلپایگانی بودیم، پدرم شهریه یک سال را به آقا برگرداند و گفتند: «من از پول منبر ارتزاق کردهام و نیازی به این پول ندارم.» هرچند آیتالله گلپایگانی نپذیرفتند ولی ایشان تا جایی که امکان داشت سعی میکردند پول شهریه را استرداد کنند.
شهید هاشمی از واعظان برجسته و سرشناسی بودند که در بیان حق کوتاهی نمیکردند و در مقابل مشکلات جامعه سریعاً واکنش نشان میدادند، مردم اراک نیز ایشان را مانند پدر خود میدانستند. وقتی از پذیرش نمایندگی در مجلس امتناع کردند یک اتوبوس از مردم اراک نزد آیت الله گلپایگانی آمدند و از ایشان خواستند تا پدرم را به این کار راضی کنند. سرانجام بهدلیل درخواست آیت الله و اصرار مردم کاندیداتوری مجلس را پذیرفتند.
اگر مردم مرا نمیشناسند چرا به من رأی میدهند؟
«عباس هاشمی» دیگر فرزند شهید هاشمی نیز میگوید: زمان انتخابات مجلس، از استانداری اراک با من تماس گرفتند تا یک قطعه عکس کلیشه شده از پدر را برای انجام امور تبلیغات به اراک بفرستم که 200 تومان بیشتر هزینه نداشت. وقتی به ایشان اطلاع دادم در جواب من گفتند: «نیازی به این کار نیست، مگر مردم مرا نمیشناسند؟ اگر میشناسند که نیازی به تبلیغ نیست و اگر نمیشناسند چرا به من رأی میدهند؟».
«سید حیدر میریونسی» همراه همیشه شهید هاشمی است، که تقدیر او را به دامادی شهید برگزید نقل میکند: شهید هاشمی هم گوینده و هم واعظ توانمندی بودند. نزد مردم اراک محبوبیت خاصی داشتند و مردم مراسم خود را طوری تنظیم میکردند که شهید هاشمی در خانه آنها به منبر برود.
ایشان ماه محرم را در اراک به منبر میرفتند و ماههای دیگر هم در سایر شهرها. هر روز از 9 صبح تا 8 شب در بازارهای بزرگ اراک سخنرانی داشتند و چون بین سنجان و اراک 8 کیلومتر فاصله بود یک تاکسی اجاره کردند که روزانه در اختیارشان باشد. در یکی از روزهای سرد زمستان در راه بازگشت از اراک متوجه میشوند که از سوی نیروهای امنیتی ساواک تحت تعقیب هستند، بدون اعتنا به خانه میروند. فردا صبح زود از حاج آقا شمس اراکی پیغامی برای ایشان میرسد که "شما امروز به اراک نیایید" بعد از نماز و صبحانه دکتر بدیعی که صاحب داروخانهای در اراک بودند همین پیغام را به حاج آقا میرساند و بلافاصل سومین پیغام با همین مضمون، از حاج آقا مینایی کارخانهداری در اراک به دست ایشان میرسد. ولی علیرغم این پیامها شهید هاشمی زودتر از هر روز راهی اراک میشوند و مستقیم نزد حاج آقا شمس اراکی میروند.
حاج آقا شمس با دیدن ایشان ناراحت میشوند و میگویند: «مگر پیغام ما به شما نرسید؟» شهید هاشمی جواب میدهند: «من وظیفهام است که بیایم، آنها میخواهند زبان ما را از طریق دوستان ببندند و بدون آنکه عوارضی پرداخت کرده باشند به هدف خود برسند».
از همان جا با سازمان امنیت تماس میگیرند و میگویند: «شما با من کاری داشتید که از دیروز تعقیبم میکردید؟» آنها از شهید هاشمی میخواهند که به سازمان برود. شهید هاشمی به آنجا میروند و داخل اتاقی تا آمدن رئیس سازمان منتظر میمانند. پس از یک ساعت ایشان به داخل اتاق دیگری راهنمایی میشوند. رئیس پس از وارد شدن با دیدن ایشان شروع به پرخاش میکند که «مگر در این شهر بهغیر از شما عالمی نیست؟ چرا دیگران چیزی نمیگویند؟».
و شروع به تهدید ایشان به زندان و اعدام میکند. در انتها میگوید: «ما هم مسلمانیم و مثل شما، نماز و قرآن میخوانیم.» شهید هاشمی تا اتمام حرفهای او صبر میکنند و سپس میگویند: «شما دیگر حرفی ندارید؟» و شروع به صحبت میکنند: «شما دروغ میگویید که مسلمان هستید. مسلمان نمیتواند تحمل کند که پیرمردی داخل اتاق سرد، یک ساعت منتظر بماند در حالی که از حضور او مطلع است.» و شروع میکنند از شرایط مملکت و اقدامات متناقض با اسلام در کشور میگویند. پس از صحبتهای ایشان رئیس میگوید: «شما من را اغفال میکنید چه برسد به پسرم که پای منبرتان مینشیند».
من اگر اسم شاه را بیاورم، دیگر مردم اسم مرا نمیآورند
سپس رئیس سازمان امنیت میگوید: «باشد هر چه میخواهی از خمینی بگویی بگو، فقط لااقل یک جمله هم از شاه به زبان بیاور و یک بار اسم اعلیحضرت را ببر.» شهید هاشمی هم در پاسخ میگویند: «من اگر اسم شاه را بیاورم دیگر مردم اسم مرا نمیآورند». رئیس با ناراحتی میگوید: «چه میگویی؟ شاه محبوب مردم است! » حاج آقا میگویند: «محبوبیت شاه نزد مردم همین قدر است که اگر من اسم او را بیاورم دیگر مردم اسم مرا نمیآورند».
وی در ادامه تعریف میکند: شهید هاشمی یک ماه برای تبلیغ به فریدونکنار رفته بودند. شب دوم یا سوم سخنرانی متوجه میشوند توسط فردی از ساواک تحت نظر هستند، ایشان بهروی خود نمیآورد، پس از یک ماه که اقدام به بازگشت میکنند به مکانی برای تهیه بلیت میروند آن مرد نیز از همان جا بلیت تهیه میکند و راهی قم میشود. هنگام سحر به مقصد میرسند. حاج آقا آن مرد را به خانه میآورد و بدون اینکه آن فرد بداند که حاج آقا متوجه هویت او شده است پس از مدتی استراحت و خوردن صبحانه فرد ساواکی منزل شهید را ترک میکند به سازمان میرود و گزارش میدهد. ساعتی پس از آن ساواک برای دستگیری شهید راهی منزل ایشان میشود.
میریونسی ادامه میدهد: پس از انقلاب و مصادره اموال طاغوتیان فراری از کشور، خانهای را برای سکونت به ایشان پیشنهاد کردند اما با آنکه شدیداً با طاغوت مشکل داشتند از گرفتن آن خانه امتناع کردند و در خانه خواهر خود میماندند و دلیل کارشان را اینچنین توضیح دادند: «آنها هم مسلمان بودند و در این کشور کار کردهاند. باید رسیدگی شود و سپس تصرف شود. » ایشان در آخرین سخنرانی قبل از شهادتشان هم به تخصیص بودجه جهت مناطق محروم تأکید فراوان داشتند.
خواب دیدهام که باید آماده رفتن شوم
ذهن و روح دختر شهید هاشمی، پر از لحظههای با پدر بودن است. دلش با یاد پدر به تلاطم میافتد و چشمانش با دیدن عکس ایشان آرام میگیرد.
دختر شهید میگوید: پدرم بسیار مهماننواز و مردمدوست بودند. هر زمان که مهمانی از اراک برای ما میآمد، با خرید هدیه برای همه آنان، بدرقهشان میکردند. فرزندان و نوههایشان را بسیار دوست داشتند. ما را مجبور به هیچ کاری نمیکردند اما از اینکه ما قرآن بخوانیم و علوم دینی را بیاموزیم لذت میبردند. یادم میآید برای حفظ آیت الکرسی 50 تومان از پدر جایزه گرفتم با آنکه آن زمان 50 تومان پول کمی نبود.
مادرم تعریف میکنند مدتی قبل از شهادت پدرم در کنار ایشان مشغول گفتگو بودند. پدرم در میان صحبتهایشان به مادرم میگویند: «خودت را برای تنهایی بعد از این آماده کن.» مادر در جواب با خنده و با تعجب میگویند: «تنهاتر از این؟ با وجود مشغلههای شما من که خیلی وقت است تنها هستم.» پدرم میگویند:«خواب دیدهام که باید آماده رفتن شوم».
گزارش از زینب حیدری
انتهای پیام/*