روایت «احمد متوسلیان» از سرنوشتش/ چه کسی حاج احمد را به سوریه اعزام کرد

روایت «احمد متوسلیان» از سرنوشتش/ چه کسی حاج احمد را به سوریه اعزام کرد

وقتی حاج احمد و همراهانش رفتند و دیگر خبری از آنها نشد؛ حاج همت خیلی نگران شده بود. یاد اتفاقی که مدتی پیش در منزل حاج‌احمد رخ داده بود، افتادم. با خودم گفتم نکند حرفهای آن شب حاج احمد واقعیت داشته باشد؛ برود و دیگر برنگردد.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم ، حکایت ربوده شدن 4 دیپلمات ایرانی در لبنان در این 34 سال پیچیده و خواندنی است. در این چند سال هیچ مسئول و بنگاه خبری، اطلاع دقیقی از سرنوشت آنها منتشر نمی‌نمایند. هر کدام خبری را می‌دهند که اخبار و اطلاعات قبلی را نقض می‌نماید. تاریخ و آیندگان در زمینه قضاوت خواهد کرد. چند روز قبل قسمت ابتدایی گفتگو با سردار عباس برقی در مورد خاطرات اعزام قوای محمد رسول الله(ص) به سوریه را منتشر نمودیم. حال قسمت پایانی این گفتگو خواندنی را تقدیم مخاطبین خود می‌کنیم:

* آن پیغامی که برای حاج احمد آوردند چه بود؟
اینکه من می‌گویم چرا حاج احمد ناراحت بود؛ دلیلش این است که نیروها بدون اجازه امام به سوریه رفته بودند و امام از ماجرا خبری نداشت. بعد حاج احمد ادامه داد که سه نفر از نیروهایمان در همین دوه سه روزه در لبنان اسیر شدنده‌اند و آبرویمان رفته است. نرسیده سه تا اسیر دادیم.
پرسیدم: مگر ما وارد جنگ شده‌ایم که سه اسیر بدهیم. حاجی گفت: خیر. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده؛ به هر حال سه نفر از بچه‌ها را در بیروت اسیر گرفته‌اند. ماجرا از این قرار بود که آقایان میرکیانی، شهید حسن زمانی و سیف‌الله منتظری پول می‌گیرند که به بیروت بروند و ماشین تویوتا بخرند. در حال چرخیدن در شهر بودند که گروهی حالا اگر فالانژ بودند یا گروه دیگری از مخالفین حکومت لبنان؛ این سه نفر را بازداشت می‌کنند. حاج احمد هم فکر کرد که اینها اسیر شده‌اند و موقعی که ما رسیدیم سوریه، دیدیم هر سه نفر را آزاد کرده‌اند.
وقتی ماجرا را از سیف الله منتظری پرسیدم، گفت: وقتی ما را بازداشت کردند و از ما سوال کردند که شما اهل کدام کشور هستید؟ با خودمان گفتیم اگر بگوییم ایرانی هستیم ممکن است بترسند و فکر کنند آمدیم اینجا بجنگیم و رهایمان کنند. به همین دلیل تا گفتم ایرانی هستیم یکی از مسلحین کشیده‌ای سنگین به صورت ما زد. بعد با همان لهجه عربی به ما فهماند و گفت: شما پاکستانی هستید!! ما دیدم که یارو خوشش می‌آید ما بگوییم پاکستان. ما هم گفتیم بله بله پاکستانی هستیم. آنها هم ما را رها کردند.

*ماجرا آن شب در منزل حاج احمد به چه گونه‌ای شد؟
مقداری حاج احمد را دلداری دادم و گفتم: حاج‌احمد ببخشید شما در پادگان امام حسین فرمودید که ما داریم به راه بی‌برگشت می‌رویم و وصیت‌نامه‌هایتان را بنویسید. خب این سه نفر حالا اسیر شدند که شدند. ما می‌رویم یا آزادشان می‌کنیم یا اسیر و شهید می‌شویم. آخر کارمان این است. حاج احمد به روی زمین نشست و یک آهی کشید و گفت: «نه؛ من که بروم، دیگر برنمی‌گردم، بقیه به فکر خودشان باشند.» عین این جمله را گفت. می‌توانید ماجرا را از جعفر جهروتی بپرسید. آن شب با خودم گفتم؛ حاج احمد ناراحت است و چیزهایی برای خودش می‌گوید. اما بعدها که این اتفاقات افتاد به جعفر گفتم: یادت هست بعد از خوردن شام حاج احمد این حرف را زد (من بروم دیگر برنمی‌گردم). یعنی چی؟ حاجی که در پادگان به نیروها گفته بود راه بی‌ّبرگشت است و همه ‌ما شهید می‌شویم و شاید جنازه‌هایمان هم به کشور برنگردد. حالا چی شد که ما برمی‌گردیم و حاج احمد برنمی‌گردد؟! به نظر من چون می‌دانست که قضیه سوریه و لبنان تمام شده است و جنگی در کار نیست.

حاج احمد وقتی زمین نشست و اشک‌هایش پاک کرد و به ما گفت: فتح‌المبین یادتان هست؟ گفتیم: بله. گفت: قبل از عملیات آقا محسن(رضایی) به من گفته بود که اگر تیپ را تشکیل بدهید مثلا 50 دستگاه تویوتا به‌ ما می‌دهد؛ 15 تیربار می‌دهد، فلان می‌دهد و بهمان می‌دهد و شما این تعداد گردان تاسیس کنید و ... . حالا نزدیک عملیات که شده بود فرمانده سپاه می‌گفت که مثلا ده دستگاه تویوتا بیشتر نمی‌توانیم بدهم. شاید یک پنجم امکانات قول داده شده را هم به ما نداده بود. من در این فکر بودم که نکند در عملیات فتح المبین شکست بخوریم. مرا از کردستان به جنوب آورده‌اند تا تیپ جدید تشکیل بدهم و حالا این گونه دستم را در پوست گردو گذاشته‌اند. فکرم بدجوری درگیر این مطالب شده بود. شب با ناراحتی از سنگر فرماندهی بیرون زدم و برای گرفتن وضو به سمت منبع آب رفتم. در حالی که داشتم دستهایم را می‌شستم، یک مرتبه دستی به سر شانه‌هایم زد. برگشتم دیدم یک برادر پاسدار با لباس فرم سپاه بود. (حاج احمد دیگر نگفت که این برادر پاسدار نورانی بود و هاله‌ای از نور و از این چیزها داشت). آن برادر پاسدار به من گفت: برادر احمد؛ شما خدا و اهل البیت را فراموش کرده‌ای؟ فکر تویوتا و آیفا هستی؟ شک نکن در این عملیات پیروز هستید. یک عملیات دیگر دارید به نام الی بیت‌المقدس که در آن خرمشهر را آزاد می‌کنید. بعد از آن برای کمک به شیعیان لبنان به آنجا می‌روید و آن پایان کار توست و دیگر برنمی‌گردی.

*تمام این جملات را حاج احمد گفت؟
بله. جعفر جهروتی شاهد است.

*در آن شب چه کسانی حضور داشتند؟
من، جعفر جهروتی، حاج احمد متوسلیان، حیات‌پور معاون جهروتی که بعدها شهید شد و آقای محبی که بعد از بازگشت از سوریه دیگر او را ملاقات نکردم. پذیرش این خاطره حاجی برای من سنگین آمد. چون حاج احمد از زمانی که در مریوان بودیم تا روزی که اسیر شد، هر وقت بحث شهادت می‌شد می‌گفت: من شهید نمی‌شوم و نمی‌خواهم که شهید بشوم. می‌گفت با خدای خودم عهد کرده‌ام که کومله و دمکرات مرا نکشند. با خدای خودم عهد کرده‌ام که در جنگ و به دست عراقی‌ها شهید نشوم. با خدای خودم عهد کرده‌ام که در تهران به دست منافقین ترور نشوم. من از خدا یک خواسته دارم و این است که در جنگ با اسرائیل و به دست شقی‌ترین آدم‌های روی زمین کشته شوم. می‌خواهم در جنگ با اسرائیل کشته شوم. این جمله را چند بار حاج احمد گفته بود. می‌توانید از دوستان هم‌رزم حاجی بپرسید.

مثلا در عملیات بیت‌المقدس و در سخت‌ترین روز عملیات در منطقه شلمچه؛ شهید همت یک گودال کنده بود و داخل آن مستقر شده بود. گلوله که می‌آمد، می‌رفت پایین و می‌آمد بالا و با بی‌سیم حرف می‌زد. ما از ماشین حاج احمد که پیاده شدیم با نصرت قریب به داخل یک سنگر رفتیم که تنها یک پلیت روی آن بود و رگباری خمپاره به زمین می‌خورد، تَق تَق این پلیت صدا می‌داد. من از زیر این پلیت نگاه می‌کردم که حاج احمد راحت راه می‌رود و حتی یک ترکش نخودی هم به او نمی‌خورد. تعجب می‌کردم چرا او مشکلی پیدا نمی‌کند. انگار مرد آهنی بود. نگو می‌دانسته چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد. می‌دانست هیچ‌وقت طوریش نمی‌شود تا به لبنان برود.

* بعد از آن شب چه اتفاقاتی افتاد؟
فردا صبح از خانه حاج احمد بیرون رفتیم. حاجی گفت: من یک جلسه‌ای در ستاد مشترک سپاه با فرمانده سپاه دارم که باید به آنجا بروم. شما چند دقیقه داخل ماشین منتظر بشینید تا من برگردم. خدا خیرش بدهد جلسه‌اش چهار ساعت طول کشید. من، جعفر جهروتی و این دوستمان که گفتم گرسنه و تشنه چهار ساعت داخل ماشین نشستیم. وقتی حاجی بیرون آمد، گفت: برادرها یک مقدار دیر شد ببخشید. گفتم: دیر شد حاج احمد؟! چهار ساعت هست که جلسه‌ات طول کشیده است. ساعت را نگاه کن!! گفت: اَه، یعنی اینقدر طول کشیده است. ناراحت نباشید یک شام مشتی به شما می‌دهم که تلافی این کار درآید. ضمنا ماه رمضان هم بود.

ببینید بیرون از جنگ حاج احمد چقدر مشتی است. درست است که در جنگ محکم برخورد می‌کند و مثلا مجتبی عسگری را دنبال می‌کند و چنگال برایش پرت می‌کند، چون داخل جنگ است. روحیاتش عین روحیات خود حضرت امام بود. ایشان هم در جلسات کاری به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد غیر از اسلام حرف بزند و حتی برخورد هم می‌کند.

همان شب رفتیم جلوی یک ساندویچی و گفت: یک ساندویچ مشتی میهمان من هستید. بچه‌ها گفتند: حاجی ساندویچ؟! حاجی گفت: پس چی؟ گفتند: چلوکباب کوبیده. حاج احمد هم ما را به میدان انقلاب برد. میدان انقلاب، مقداری که به طرف میدان آزادی می‌روید دست چپ یک چلوکبابی بود و هنوز هم هست. جلوی درب چلوکبابی حاج احمد به جعفر گفت: تو نگهبانی می‌دهی تا بلایی سر ماشین نیاورند. ما می‌رویم شام می‌خوریم و می‌آییم. بعد تو برو شامت را بخور. چهار پرس کباب برگ با کوبیده اضافه و سالاد و ماست و نوشابه و همه چی آورد و خوردیم. خب من از جعفر بزرگتر بودم و شاید از آن روحانی هم بزرگتر بودم. از طرفی هم معلم بودم و حقوق‌بگیر. از جایم بلند شدم که بروم پول غذا را حساب کنم؛ حاج احمد مچ دستم را گرفت و با آن دست‌های پهلوانی‌اش یک فشار به دست من داد. گفت بار آخرت باشد جایی با احمد می‌روی و دست در جیبت بکنی.

این‌ مطالب را مردم از حاج احمد نمی‌دانند. بعد می‌گویند حاج احمد زد و حاج احمد برد و آدم عصبی بود. شام را خوردیم و قرار شد فردای آن شب با حاج احمد برویم وسایلی که نیاز هست را در هواپیما بار بزنیم.

فردا صبح با حاجی جلوی درب ساها رفتیم که تسلیحات را بار بزنیم. یک پیراهن چینی و شلوار کوتاه هم به پا داشتیم. به مامور دژبانی هم خود را معرفی نمی‌کرد. فقط جلوی دژبانی قدم می‌زد. من دیدم که تا صبح هم راه برویم مامور دژبانی ما را راه نمی‌دهد. رفتم جلو و به دژبان گفتم: ببخشید جناب سروان؛ این برادر حاج احمد متوسلیان، فرمانده تیپ محمد رسول الله(ص) هستند. تا این جمله را گفتم، به طرف حاجی رفت برای او احترام نظامی گذاشت و گفت: بفرمایید داخل، چرا جلوی درب ایستاده‌اید. وقتی وارد شدیم، حاجی گلوی مرا گرفت و به کنار دیوار فشار داد؛ گفت: چند بار من به شما بگویم؛ مرا اینجوری معرفی نکنید، من عددی نیستم و ... . گفتم: برادر احمد خب شما تا صبح هم آنجا قدم می‌زدی کسی ما را راه نمی‌داد. مجبوریم بگوییم ما که هستیم. به هر صورت وسایل مورد نیاز را بار زدیم و قرار شد که فردای آن روز به سوریه برویم. بچه‌ها جمع شدند و و مجددا حاجی پای هواپیما صحبت کرد و سوار هواپیما شدیم.

بعد از سه ساعت و نیم پرواز به سوریه رسیدیم. گروه اول که به سوریه اعزام شده بودند در مکان خیلی بدی مانند مرغ‌دانی که خیلی کثیف بود مستقر شده بودند. وقتی که به این کار دولت سوریه اعتراض شد، یک جایی به ما دادند که محل استراحت پیشاهنگ‌هایشان بود. اردوگاه زیبایی در شهر زبدانی. چند روزی که گذشت اعلام کردند که در حسینیه جمع بشویم.

حاج احمد آمد و برایمان صحبت کرد. نتیجه کل حرفهایش این بود که اینها مرد جنگ نیستند و ما اشتباه کردیم که به اینجا آمده‌ایم.

از طرفی هم حضرت امام هم فرموده بود که راه قدس از کربلا می‌گذرد و به ایران برگردید. شهید صیادشیرازی در کتاب خاطراتش(ناگفته‌های جنگ) مطرح کرده است که خدمت حضرت امام رسیده است و به ایشان گزارش سوریه را داده است. حضرت امام همه حرف‌های صیاد شیرازی را گوش داده و در پایان گفته بودند؛ آقای صیاد حرفهایتان تمام شد؟ اگر خون از دماغ یک بسیجی بیاد من نمی‌پذیرم. اشتباه کردید که به سوریه رفتید، سریع نیروها را برگردانید. به همین دلیل صیاد شیرازی سه چهار روز زودتر از بچه‌های ما نیرو‌هایش را جمع کرد و به ایران آمد.

حاج احمد آن روز گفت: ما مجبوریم برای ادامه جنگ خودمان به ایران برگردیم. ولی تعدادی از برادرها باید برای کارهای تبلیغاتی و آموزشی بمانند. همه فرماندهان را در اتاق ستاد جمع کردند و تقسیم کار کردند. بنده جزو کسانی شدم که به دستور حاج احمد باید در سوریه می‌ماندم. برایم خیلی سخت بود. چون همه به ایران برمی‌گشتند و ما باید در سوریه می‌ماندیم. آقای کوچک‌محسنی جانشین حاج‌احمد و آقای کاظم رستگار به عنوان فرمانده عملیات انتخاب شدند. تعدادی را مشخص کردند که بمانیم. کار اصلی ما هم تبلیغات و آموزش بود. در دره بقاع یک پادگانی به نام جنتا وجود داشت. تابلوی آن را عوض کردند به نام مرکز آموزشی حضرت علی(ع) و نیروهای مسئول آموزش شروع کردند به آموزش نیروهای حزب الله.

با ورود ما به سوریه، «گروه امل» که اعضای آن را شیعیان تشکیل می‌دادند به دو شاخه تقسیم شدند. عده‌ای جدا شدند و رفتند و یک گروه که سیدعباس موسوی و سیدحسن نصرالله در آن حضور داشتند باقی ماندند. قرار شد یک گروهی را تشکیل بدهند. در جلسه از حاج احمد سوال می‌کنند، نظرتان چیست و چه پیشنهادی برای نام این گروه دارید؟ حاج احمد می‌گوید پیشنهاد من این است که اسم گروه‌تان را بگذارید «حزب‌الله لبنان».

*این مطلب را از قول چه کسی نقل می‌کنید؟
آقای کوچک‌محسنی و دیگر دوستان در آن جلسه که در بعلبک شکل گرفت، حضور داشتند.

* در مورد آن روز که حاج احمد و دیپلمات‌های دیگر به بیروت رفتند برایمان بگویید.
یک روز که در پادگان زبدانی بودم، دیدم شخصی وارد ستاد شد که بعدها فهمیدم نام او موسوی است. یک فرد دیگر هم همراه او بود. به اتاق حاج احمد رفتند و با او جلسه داشتند. گویا در آن جلسه مطرح می‌شود که سفارت ایران در بیروت به دلیل محاصره وضع بدی دارد و ما باید به بیروت برویم چون کسی آنجا نیست که بخواهد کاری کند. سفیر جدید هم توجیه نیست. آقای موسوی از حاج احمد می‌خواهد که همراه آنها برود. آقای رفیق‌دوست می‌گوید هر کاری کردم حاج‌احمد را منصرف کنم تا به این سفر نرود، قانع نشد. حاج احمد می‌دانست سرنوشتش کجاست و کجا قرار است که به شهادت برسد.
وقتی حاج احمد و همراهانش سوار بنز شدند و رفتند دیگر خبری از آنها نشد؛ حاج همت که در مقر حضور داشت خیلی نگران آنها شده بود. همینطوی که به حاج همت نگاه می‌کردم، یاد اتفاقی که مدتی پیش در منزل حاج‌احمد زخ داده بود، افتادم. با خودم گفتم نکند حرفهای آن شب حاج احمد واقعیت داشته باشد؛ برود و دیگر برنگردد.

رفتم پیش حاج‌همت و گفتم: حاجی یک حرف می‌خواهم بزنم اما می‌ترسم. گفت: نترس بگو، از حاج احمد خبری آمده؟ گفتم: نه. قبل از آمدن به سوریه یک اتفاقی افتاد، آن را می‌خواهم نقل کنم. وقتی جریان را برای حاج همت گفتم؛ شروع کرد به گریه کردند و گفت برقی الهی لال شوی، این چه حرفی بود که زدی.

البته بعد از ماجرا مفقود شدن حاج احمد، که معلوم شد اسیر شده‌اند سعی بر این شد که یک عملیاتی انجام بدهند و تعدادی اسرائیلی اسیر بگیرند که حاج احمد را با آنها معاوضه کنیم اما اجازه ندادند.

*چه کسی یا کسانی اجازه نداد؟
حافظ اسد. آنها می‌گفتند ما زیر نظر روسیه هستیم و روسیه هم اجازه عملیات نمی‌دهد. این وابستگی تا حدی بود حاج‌احمد قبل از اسارت در مصاحبه‌ای با مجله پیام انقلاب عنوان کرد که اسرائیل نوزده پایگاه موشکی؛ زمین به هوای سوریه را بمباران کرد اما یکی از این موشک‌ها شلیک نشد. چون روسیه اجازه این کار را نداده بود. ما با یک چنین وضعی باید به سوریه می‌رفتیم.

* سوال مهمی که در اینجا مطرح می‌شود این است که اعزام نیروهای قوای محمد رسول الله(ص) به سوریه با تایید و اجازه چه کسی انجام شده است؟
شورای عالی دفاع. الان بحثی که هست عده‌ای می‌خواهند این ماجرا را به گردن حضرت آقا بیندازند که ایشان بدون اجازه حضرت امام اقدام به این کار کردند.

*چون در خاطرات آقای محسن رضایی عنوان شده که یک روز به همراه حاج احمد متوسلیان به دیدن آیت الله خامنه‌ای رفتند و جریان رفتن به سوریه و لبنان در آنجا مطرح شد.
ببیند آن روزها آیت الله خامنه‌ای، رئیس‌جمهور بودند و در واقع رئیس شورای عالی دفاع می‌شدند. از طرفی هم نماینده حضرت امام(ره) در شورای عالی دفاع هم بودند. چه افرادی در شورای عالی دفاع عضو بودند؟ تمام مسئوولین درجه اول جمهوری اسلامی. فرمانده ارتش، سپاه، روسای سه قوه و... . شاید پنجاه الی شصت نفر عضو داشته باشد. این شورا تصمیم گرفت که چنین اقدامی شود. حالا در جریان نگذاشتن امام به این معنی نیست که می‌خواستند امام را دور بزنند. آن روزها امام قلبشان بسیار ناراحت بود و شاید اعضای شورای عالی دفاع نمی‌خواستند امام را ناراحت کنند. گفتند امام بیمار است و به ایشان نگوییم بهتر است. بالاخره که امام بعدش می‌فهمید. چهار تا شهید به داخل ایران که می‌آمد ایشان می‌پرسید این شهدا از کجا می‌آیند؟ نخواستند امام اذیت شود نه اینکه امام را  دور بزنند. همان موقع من شنیدم چند کشور عربی مانند مصر، الجزایر، لیبی و ... به ایران آمدند و درخواست داشتند که قوای نظامی به لبنان اعزام و مقابل اسرائیل بایستند. اما در عمل به غیر از ایران هیچ کدام پای کار نیامدند.

در خاطرات شهید صیاد شیرازی هم این نکته وجود دارد که از قول حاج‌احمدآقا خمینی می‌گوید این کشورها اهل جنگ نیستند. نیروها را به ایران برگردانید و سراغ جنگ خودمان بروید.

در آخر صحبت‌هایم می‌خواهم این را بگویم که حاج احمد با چشم باز رفت و با دیدی رفت که به شهادت برسد. از خدا خواسته بود. فالانژها در خدمت اسرائیل بودند؛ مثل نیروهای ضدانقلاب در کردستان هستند. ما روبرویمان عراق بود و پشت سرمان دمکرات،کومله و رزگاری بود. در بیروت هم اینجوری بود. سر مرز اصلی جنگ بااسرائیل بود و پشت نیروهای حزب‌الله و مردم مسلمان فالانژها بودند. فالانژها یک گروه دست نشانده اسرائیل هستند که حاج احمد را به اسارت گرفتند. من به عنوان همرزم حاجی و با دیدن آن مسائل در منزل او؛ حرف‌هایی که آن شب حاج احمد به ما زد، یک هزارم درصد احتمال نمیدهم که حاج‌احمد زنده باشد.

از بُعد معنوی مطرح کردن آن خاطره در قبل از عملیات فتح‌المبین کافی است. از بُعد نظامی‌ هم که بخواهیم فکر کنیم، شما از همه همرزمان حاج‌احمد هم که بپرسید در این نظر با هم یکی هستند، که حاج‌احمد امکان ندارد بایستد و چهار فالانژ بیاید و دست‌هایش را ببند و دستگیرش کنند. یعنی از روحیاتی که در این چند سال از حاج احمد دیدیم این گونه رفتار بعید است. یک آدمی که دشمن سر سخت اسرائیل بود و در همه صحبت‌هایش اینمسئله دیده می‌شود. صحبتی ندارد که از اسرائیل حرف نزند. آن وقت بایستد آنجا و چند فالانژ بیایند دست‌هایش را ببندند و او را ببرند؟! من احساسم این است که حتما با آنها درگیر شده و به شهادت رسیده.

* آن روز که حاج احمد به سمت بیروت رفتند، شما آنجا حضور داشتید؟
در پادگان زبدانی بله. ولی وقتی از سفارت حرکت کرده بودند حضور نداشتم.

* مدتی بعد از اسارت حاج احمد و همراهانش، مجددا تعدادی از نیروهای ایرانی اسیر می‌شوند. در این زمینه برایمان بگویید.
اگر من این موضوع را مطرح کنم، آن وقت بعضی‌ها می‌گویند که خب چرا شما به این راحتی اینها را آزاد کردید اما حاج احمد را آزاد نکردید.

* خب ایراد ندارد؛ توضیح بدهید تا موضوع کاملا روشن شود.
یک روز شهید کاظم رستگار مرا صدا کرد و گفت: سه نفر از نیروهایمان را کتائب اسیر کرده‌اند، باید برای آزادی‌شان کاری کنیم. یک خمپاره انداز به همراه یک گلوله بردار که به منطقه برویم. نظرش این بود که برویم یک خمپاره کار بگذاریم بالای روستای محل استقرار آنها و چند گلوله‌ای بزنیم تا رعب و وحشتی در دل آنها ایجاد شود و بگوییم که اگر نیروهای ما را آزاد نکنید، روستا را با خاک یکسان می‌کنیم. حالا این روستا کجا بود؟ یک دهی بود به نام «زحله». روستای در نزدیکی آن قرار داشت که نیروهای اطلاعات ما، در آن روستا کار شناسایی انجام می‌دادند. این سه نفر دم غروب سوار بر موتور اشتباهی وارد روستای زحله می‌شوند و همانجا اسیر می‌شوند. برادر علی‌اکبر هاشمی فرمانده گردان مالک‌اشتر که بعدها در عملیات والفجر یک به شهادت رسیدند به همراه دو تن نیروهای خود اسیر می‌شوند.

به حاج کاظم گفتم: ما که اینجا گلوله نداریم؛ خمپاره را مثل لوله بخاری ببریم آنجا بگذاریم، چه فایده‌ای دارد؟ برنامه‌ریزی کردند تا آنها را تهدید جدی کنیم. به هر صورت آقای کوچک‌محسنی و مسئولین جمع می‌شوند؛ یک نامه‌ای می‌نویسند و نامه را برای نیروهای کتائب می‌فرستند که اگر این‌ها را تا فردا آزاد نکنید، روستایتان را با خاک یکسان می‌کنیم.

یک شب برای دستشویی بیرون آمده بودم که دیدم یک نفر پتو روی سرش انداخته و به صورت خمیده به سمت توالت می‌رود. گفتم: بایست، ببینم تو که هستی؟ چند بار که صدایش زدم در جای خود ایستاد. گفت: برادر برقی حرف نزن. گفتم: تو چه کسی هستی؟ گفت: من هاشمی هستم. گفتم: چرا دو لا دو لا می‌روی و چرا پتو روی سرت کشیده‎ای؟ پتو را از روی سرش برداشتم. سر و صورت و بینی‌اش داغون شده بود. گفتم: چی شده؟ گفت: این پدرسوخته‌ها ما را انداختند داخل دستشویی و درب را قفل ‌کردند. هر چند ساعت می‌آمدند سراغ ما و کتک می‌زدند. همان تهدید به جا موثر واقع شده بود و این سه نفر آزاد شدند.

*خب همین کار را چرا برای حاج احمد نکردید؟
چون معلوم نبود چه اتفاقی برای حاج احمد افتاده است. در مورد جریان این سه نفر باید بگویم معلوم بود کجا هستند و جایشان کجاست و چه کسانی آنها را اسیر کرده‌اند. ولی حاج احمد در راه بیروت گم شد و هیچ اثری دیگه از او نبود. مثلا ما اگر می‌دانستیم که فالانژها اینها را بعد از اسارت و به فلان ساختمان در بیروت برده‌اند به هر حال کاری انجام می‌دادیم و آزادشان می‌کردیم.

* آن روز هم نمی‌دانستید که این 4 نفر را فالانژها اسیر گرفته‌اند؛ بعداً متوجه موضوع شدید؟
بالاخره در بیروت و سفارت ایران منتظر آقای موسوی بودند. وقتی اینها تاخیر می‌کنند، سفارت پیگیری می‌کند و متوجه می‌شوند که در ایست بازرسی برباره، فالانژها اینها را اسیر کرده‌اند. چون آن منطقه در اختیار فالانژها بود. حرف این است که حاج احمد خودش داوطلب به این ماموریت رفت. دوم اینکه حاجی گم شد. ما اگر می‌دانستیم کجاست حتما برای آزدی او دست به کار می‌شدیم.

*حتی آن نامه‌نگاری که برای روستای زحله انجام دادید، همچین نامه‌نگاری نتوانستید برای فالانژها بکنید.
آقای کوچک‌محسنی و بقیه همرزمان خیلی کارهای بزرگی انجام دادند که اینها را بهتر است از خودش بپرسید. ولی من باز می‌گویم حاج احمد چون خودش نخواست برگردد و خودش عهد کرد که برنگردد نتوانستند برایش کاری بکنند. یک دلیلش هم این است که حاج احمد باید می‌رفت و باید به آرزو و خواسته اش می‌رسید. حالا می‌گویند زنده هستند. من اعتقادم این است که شاید سه نفر دیگر زنده باشند، من با آن سه نفر صحبت نکردم که بگویند چه اتفاقی برایمان می‌افتد. چون در ایست بازرسی برباره هم شاید موسوی و دیگران درگیر نشده باشند. حاج احمد این اخلاق را داشت که برخوردهای دشمن را تحمل نمی‌کرد. حاج احمد شهید شده و دیگران زنده باشند و شاید سه نفر با حاج احمد را من هیچ درصدی احتمال نمی دهم که زنده باشد.

* و حرف آخر.
حرفم با مسئوولین نظام است که آنها که دست‌اندرکار پیگیری کار حاج احمد و سه نفر بقیه هستند. 34 سال پیش این اتفاق افتاده، هر زمانی که 3 خرداد و 14 تیر می‌شود یک موجی را شروع کنند که از حاج احمد و بقیه اطلاعاتی به دست آمده و آنها زنده هستند. خب اگر اطلاعات دارید چرا هیچ کار موثری انجام نمی‌دهید. ما نمی‌گوییم حاج احمد را زنده برگردانید. من به عنوان یک همرزم حاج احمد از این آقایان و مسئولین نظام این را می‌خواهم که یک خبر قطعی به ما بدهند. اطلاعات بدهید حاج احمد اگر زنده است که باید بیاید. باید پیگیری کنند و هر کاری می‌توانند بکنند و اگر شهید شده جنازه‌اش را تحویل ایران بدهند یا مزارش را نشان بدهند.

حاج احمد اگر زنده باشد الان 63 سال سن دارد. خب حاج احمد چند سال در زندان می‌تواند دوام بیاورد. اگر زنده هست، که این آقایان می‌گویند زنده هست. حالا بگوییم اصلا شکنجه‌اش نمی‌کنند و چلوکباب برگ هم به او می‌دهند. شاید بگویند حاج احمد شخصیتی هست که می‌‌خواهند ازش استفاده کنند. حاج احمد چند سال دیگر به عمر طبیعی‌اش زنده خواهد ماند. بالاخره اگر زنده هم باشد عاقبت از دنیا خواهد رفت و آن وقت است که می‌گویند؛ حاج احمد در زندان صهیونیست‌ها فوت کرده. کمی فکر کنیم کدامش برازنده حاج احمد عزیز است، شهادت یا مرگ طبیعی. شهادتی که جاویدالاثر است و تا قیامت مردم شریف از او یاد خواهند کرد قهرمان ملی ایران و اولین سرباز ولایت در جنگ با اسرائیل.

بنده حرفها و آرزوی این مرد بزرگ را که جنبه وصیت داشت به شما انتقال دادم ولی به شخصه آرزو دارم قبل از مرگم بتوانم یکبار دیگر حاج احمد را زیارت کنم. دقیقا آرزویی که همه همرزمان ایشان دارند. بنده هم مثل بقیه دوستان و همرزمانم اعلام می کنم و از مسئولین می خواهم این موضوع را تا رسیدن به نتیجه قطعی پیگیری کنند. نه فقط در روزهای سوم خرداد و 14 تیر هر سال دائما در داخل کشور اعلام کنند، نتیجه‌ای جز زجر دادن خانواده این چهار عزیز ندارد. هر وقت حاج احمد را به فرودگاه حضرت امام رساندند اعلام کنید ایشان زنده است و وارد کشور شدند. ان شاء الله که اسرائیل غاصب تا چند سال آینده به فرمایش حضرت آقا نابود خواهد شد ولی تا زمانی که هست بدانند ما مردم ایران آن 4 نفر عزیزمان را فراموش نخواهیم کرد و عاقبت باید خبری قطعی از وضع آنان به جمهوری اسلامی ایران اعلام نمایند.

منبع:مشرق

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
طبیعت
میهن
گوشتیران
triboon