شیرینی شهادت و عطش عشق به وطن در زندگی شهید دهقانی موج می‌زد

شیرینی شهادت و عطش عشق به وطن در زندگی شهید دهقانی موج می‌زد

همسر شهید هاشم دهقانی‌نیا با بیان اینکه فرقی نمی‌کند فرزند دهه اول انقلاب باشی یا دهه سومُ زمان که می‌گذارد انگار عطش عشق به وطن و حفظ ارزش‌ها جان تازه‌ای می‌گیرد و این عشق در زندگی شهید دهقانی‌نیا موج می‌زند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اردبیل, شهید والامقام هاشم دهقانی‌نیا نخستین شهید مدافع حرم اردبیل در سال 1367 به دنیا آمد و از کودکی عشق اهل بیت (ع) را در دل می‌پروراند. هنوز هم نوای رجزخوانی او در سوگ مولایش امام حسین (ع)، خانم زینب (س) و حضرت رقیه (ع) در حسینیه‌ها و مسجد امام صادق (ع) در کوچه پس کوچه‌های شهر شنیده می‌شود,کارکنان و خبرنگاران دفتر تسنیم در اردبیل به رسم ادب و برای عرض تبریک و تسلیت با حضور در منزل این شهید بزرگوار از خانواده ایشان دلجویی کردند.

فرقی نمی‌کند فرزند دهه اول انقلاب باشی یا دهه سوم زمان که می‌گذارد انگار عطش عشق به وطن و حفظ ارزش‌های اسلامی جان تازه‌ای به خود می‌گیرد وقتی می‌بینی جوانی بیست و چند ساله‌ای آرزوی دنیوی ندارد, به راحتی پشت به دنیا می‌کند و از زن و فرزند و مادر و پدر دل کند و عزم رفتن می‌کند به قول سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی " زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند ". به روایت دیگر « با شهادت زمان اجل هیچ‌کس جلوتر نمی‌افتد!» به کلامی ساده «اگر شهید نشویم، می‌میریم! راه دیگری وجود ندارد».

این روزها عاشقان دلباخته سالار شهیدان(ع) و فرزندان معنوی امام خمینی(ره) که گهواره ‌نشینان دهه دوم انقلاب بودند، در دفاع از جبهه جهانی مقاومت به سوی خط مقدم می‌شتابند و در آغوش خواهرشان زینب (س) آسمانی می‌شوند. یکی از این شهدا شهید "هاشم دهقانی نیا" نخستین شهید مدافع حرم خطه دلاور پرور اردبیل است. آنچه می‌خوانید بخش دوم  گفتگو صمیمانه ما با  "ننه لر عروجی" مادر و " نسیم سلطانی" همسر این شهید والامقام است.

تسنیم: شهید دهقانی نیا که بود و چگونه زندگی کرد؟

مادر شهید: هاشم دهمین فرزندم است که سال 1367 در محله جعفر صادق محله قدیمی‌مان به دنیا آمد. پدرش دوست داشت اسم بچه‌ها از رو اسم امامان بگذارد به خاطر همین نام هاشم را برایش انتخاب کرد. هفت سالگی پدرش به رحمت خدا رفت و رو این حساب هاشم از کودکی دلش می‌خواست روی پای خودش بایستد با اینکه می‌خواستم کودکی بکند اما او مردانه برای زندگی تلاش می‌کرد. اصلا آرام و قرار نداشت کمتر او را در خانه پیدا می‌کردم. بیشتر وقتش در هیئت‌های مذهبی، مساجد و آموزش کلاس‌های هنری و ورزشی می‌گذشت در اکثر رشته‌های هنری سررشته داشت عکاسی، معرق کاری و تصویربرداری را دوست داشت و در کناری به ورزش تکواندو می‌پرداخت.

دیپلمش را هنوز نگرفته بود پیشم آمد و گفت: مادر جان می‌خواهم بروم سپاه. گفتم: مادر فدایت شود تو هنوز بچه‌ای می‌خواهی سپاه بروی چه کار کنی؟ در بین اون همه کار بلدها تو چه می‌دانی؟ گفت: مادر جان  مگر شهید "مرحمت بالا زاده" با اون سن و سال کوچکش کارهای بزرگی انجام نداد پس منم می‌توانم نگران نباش هنوز هاشمت را نشناخته‌ای مطمئن باش سربلند می‌شوی". درست می‌گفت خودش بچه بود ولی عقل بزرگی داشت هیچ کدام از برادرهایش شبیه او نبودند, از همان روزهای اول که به استخدام سپاه درآمد بیشتر وقتش در ماموریت و سفر گذشت.

قرآن را از هاشم آموختم

قرآن را خیلی خوب می‌خواند  یکی از مسابقات به او قرآن قلمی جایزه داده بودند آورد به من گفت : "مادر دیگه فرزندانت را فرستاده‌ای رفته‌اند سر خانه و زندگی‌شان بیا این قرآن رفیق و همراه خوبی برایت هست  بخوان تا تنها نباشی". گفتم پسرم من که بلد نیستم خوب بخوانم. گفت: "خودم یادت می دهم" هر شب خسته از سرکار می‌آمد ولی برای من وقت می‌گذاشت اول قربان صدقه‌ام می‌رفت بعد من قرآن را  دستم می‌گرفتم. او هم به هر نحوی بود با من همخوانی می‌کرد گاهی از خستگی دراز می‌کشید می‌دیدم خوب حفظ است و همراهی‌ام می‌کند.

تسنیم: شهید دهقانی در کارهای خیر مشارکت داشت؟

دلسوزی و خیرخواهی‌اش تمامی نداشت اگر کسی پول از او می‌خواست اگر خودش نداشت و حتی می‌دانست آن طرف دارد باز دنیا را می‌گشت او را به خواسته اش می‌رساند, هر کس هر کاری و مشکلی داشت او اولین کسی بود که پیش قدم می‌شد هیچ وقت خودش را دست بالا نمی‌گرفت که پاسدارم و .. اگر مجلس ترحیم فردی از اطرافیان برگزار می‌شد او در صف کمک رسانی حاضر بود از پخش اعلامیه در کوچه پس کوچه‌ها گرفته تا پذیرایی از مهمانان را انجام می‌داد.

تسنیم:مهم‌ترین معیار شهید دهقانی در انتخاب شریک زندگی چه بود؟

خیلی دوستم داشت متفاوت با سایر بچه‌هایم با من رفتار می‌کرد همیشه دستم را می‌بوسید سرش را روی پاهایم می‌گذاشت و می‌گفت: بوی بهشت را استشمام  می‌کنم خیلی هم دست و دلباز بود هر کجا می‌رفت برای بچه‌های خواهر و برادرش هدیه می‌آورد و از این کارش لذت می‌برد, وقتی اعتراض می‌کردم که پسرم قدر پولت را بدان به شوخی می‌گفت: برایم زن بگیر منم ولخرجی نکنم, نگو دلش پیش نوه خواهر شوهرم گیر کرده بود دلش می‌خواست او را خوب بشناسد,گفتم: پسرم برو جلوی مدرسه‌اش تعقیبش کن ببین با معیارهای تو جور هست یا نه؟  تا دو سه ماه این کار را کرد و در آخر آمد و گفت: مادر خیلی دختر نجیبی است هر وقت دوست داشتی برایم خواستگاری کن.

تسنیم:در زندگی متاهلی‌اش چه گذشت؟

 عاشق سادگی‌اش شدم

همسر شهید: داشتم امتحانات ترم آخر سال سوم دبیرستان را می‌دادم که خبر آمد از من خواستگاری شده پدرم به خانواده هاشم گفته بود دخترم هنوز درس می‌خواند بعد از دو ماه دوباره به خواستگاری آمدند درسم تموم شده بود تقریبا خانواده‌ام راضی بودند, اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم ولی چون خانواده هاشم هم فامیل مادرم و هم پدرم بود آشنایی دوری ازشون داشتم. قبل از خواستگاری‌اش در سیزده بدر سال 90 او را دیدم گاهی از رفتارهایش متوجه علاقه‌اش به خودم می‌شدم. با این وجود فکر نمی‌کردم خیلی زود مادرش را به خانه‌مان بفرستد.

همه چیز خیلی سریع گذشت وقتی رسما به خواستگاری آمد خیلی ساده و خودمانی حرف می‌زد مثل بعضی‌ها که سعی دارند به قول خودمان کلاس بزارند و از خودشان و جامعه حرف بزنند ولی او تنها شرطش حجاب و چادر به سر کردنم بود که اونم حل بود. از نگاهم فهمید که راضی هستم و میوه‌ای پوست کند و با هم خوردیم.

هاشم متولد 1367 با دختری شش سال کوچکتر از خودش متولد سال 1373 باهم زندگی شیرین شان را آغاز می‌کنند زندگی که تنها چهار سال خاطرات این دو عاشق را رقم می زند, چرا که هاشم جنس آسمانی داشت.

هر روز برایم شاخه گل هدیه می‌کرد

عروسی‌مان خیلی ساده برگزار شد در مورد مهریه هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی برای ما مهم نبود, بزرگترها هر طور خودشان خواستند تعیین کردند از وقتی که عقد کردیم تا عروسی‌مان یکسال طول کشید در این مدت بیشتر روزها هاشم در ماموریت  مرز عراق و ارومیه بود و برای آمدنش لحظه شماری می‌کردم. وقتی می‌آمد هر روز در خانه‌مان را می زد یک شاخه گل رز بهم می‌داد و می رفت بعد از ازدواج هم هر زمان از سر کار یا ماموریت بر می‌گشت با شاخه گل وارد خانه می‌شد منم آنها را خشک می‌کردم.  روزی نبود که این کار را فراموش کند الان دو تا گلدان از گلهایی که برایم هدیه کرده پر شده است هر کدام از آن گل‌ها برایم یادآور خاطرات خوش زندگی با هاشم هستند.

برایم آدم خاصی بود

از همان ابتدای زندگی نه او از من چیزی خواست نه من از او چیزی می‌خواستم در زندگی درک و شعور کافی است, هاشم شاید برای اطرافیان آدم معمولی و عادی بود ولی برای من خاص بود رفتارهای او با بقیه برادرهایش فرق داشت خیلی مهربان و اهل زندگی بود نه سخت گیری میکرد نه عصبانی می‌شد.

اگر بیرون یا بازار می‌رفت برای خودش چیزی می‌خرید کنارش حتما برای منم هدیه‌ای می‎گرفت هر وقت به خانه می‌آمد زنگ خانه برادرهایش را که همسایه‌ایم یکی یکی می‌زد تا آنها در را باز کنند سریع وارد خانه می‌شد, می‌گفت: بزار همه بدونند که من به خانه آمده‌ام گاهی برای بچه‌ها آنها خوردنی می‌گرفت و بین شان پخش می‌کرد بعد می‌آمد داخل این کارها خوشحالش می‌کرد. خیلی دست و دلباز بود هر کس پولی از او می‌خواست بدون چون چرا برایش تهیه می‌کرد.

اگر ناراحتی بین ما پیش می‌آمد مسئله را خیلی زود بین مان حل می‌کردیم. اگر گلایه ‌ای می‌کردم دفعه بعد می ‌دیدم مواظب رفتارش هست, اصلا کینه‌ای نبود زود همه چیز را می‌بخشید منم از او یاد می‌گرفتم. به خاطر این همه مهربانی‌اش منم دوست داشتم محبت بیشتری برایش کنم, هر بار از سر کار به خانه می‌آمد اگر زمستان بود با آب گرم اگر تابستان بود با آب سرد پاهایش را می‌شستم. می گفت: " نسیم چنین همسری هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه  قربانت برم انگار بهم روح تازه‌ای بخشیدی". دلم نمی ‌آمد منتظر باشد غذا را دور میز می‌چیدم و او بعد از اینکه مادرش را می‌دید و مطمئن می‌شد ایشان غذا خورده‌اند شروع به غذا خوردن می‌کرد و گاهی نیز التماس مادرش را می‌کرد بیاید با ما غذا بخورد.

تسنیم: زندگی در زمان ماموریت همسرتان چگونه می‌گذشت؟

طول مدت چهار سالی که با هم زندگی کردیم سه سال در زمان‌های مختلف به ماموریت می‌رفت یک بار یکسال در خانه نبود خیلی در این مدت سختی کشیدم هر روز در دفتر خاطراتم با او حرف می‌زدم اگر تماسی هم می‌گرفت از روز و تاریخش و ساعتش تا ریز به ریز مکالمه‌هایمان را می‌نوشتم و این طوری از دلتنگی‌ام می‌کاستم  وقتی به او می‌گفتم: ماموریت چطور است سخت که نمی‌گذرد؟ پشت گوشی می‌خندید و میگفت:" خبر نداری اینجا کیف می‌کنیم   با برادرم همکار بود و بیشتر ماموریت‌ها با هم می رفتند به شوخی می‌گفت: داداشت آشپزمان است بهش بگو به ما زیاد برسد" منم اگر پیش می‌آمد با برادرم حرف بزنم می‌گفتم: " تو رو خدا مبادا هاشم را فراموش کنی به او غذا زیاد بدهی".

ورد زبانش دوست شهیدش مهدی مرادی بود

شهید مرادی را خیلی دوست داشت باهم صمیمی بودند زمان شهادتش در شمال غرب کنارش بود و پیکرش را خودش از دل کوه‌های صعب العبور بالا آورده بود آن روز وقتی خبر شهادت شهید مهدی مرادی را تلویزیون پخش کرد, دلم ریخت حالم خیلی خراب شد هرچه به گوشی هاشم زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد برادرم هم می گفت نگران نباشم, از خانه مادرم بی خبر آمدم خانه‌مان هیچ کس نمی‌دانست تنها هستم، تا چند روز کارم زنگ زدن به هاشم بود و گوشی بی جواب.

نگرانی‌ام آنقدر زیاد بود که نه می‌خوابیدم و نه چیزی از گلویم پایین می‌رفت 26 شهریور ماه مصادف با تولد امام رضا (ع) بود آن روز تولد منم بود ناخودآگاه دستگاه تلویزیون را روشن کردم حرم امام رضا (ع) را نشان می‌داد خیلی دلم گرفت, گریه کردم و گفتم: یا امام رضا امروز تولد هم شما و هم من است، تو را به خدای مهربان امروز هاشمم را برایم هدیه بده تا اینکه برادرم زنگ زد, گفت: نگران نباش هاشم پایین است, چه می‌دانستم پایین یا بالای یک منطقه کجا می‌تواند باشد این شک مرا بیشتر می‌کرد, گفتم: باور نمی‌کنم یک کاری کن صدای هاشم را بشنوم  بی سیم زد با اینکه می‌دانستم هاشم دوست ندارد دیگران از پشت گوشی حین حرف زدن با او صدایم را بشنوند ولی چاره‌ای نداشتم, همین که صدای هاشم را از پشت خط شنیدم آرام شدم گفت:" نگران نباش چهارشنبه می‌آیم خانه".

وقتی آمد به او می‌گفتم: تو رو خدا هاشم هر ماموریتی رفتی به من راستش را بگو خدایی نکرده اگر اتفاقی برایت افتاد می‌خواهم همان ابتدا بدانم.

با خاطرات همرزم شهیدش همواره زندگی می‌کرد

روزهای اولی که از ماموریت برگشت اصلا حال خوبی نداشت خیلی آشفته بود رنگ و رویش سیاه شده بود وقتی می‌خوابید، مهدی مهدی کنان با فریاد از خواب می پرید تا چند روز دیگر که به خودش آمد نحوه شهادت دلخراش شهید مرادی را تعریف کرد اینکه چطور پا به پای هم می‌رفتند و شهید از دره‌ای بلند و برفی سقوط می‌کند و برای آوردن پیکرش چه سختی کشیده‌اند.

هر وقت دلش می‌گرفت به زیارت مزار شهید مرادی و شهید آخربین که در ماموریت ارومیه در مبارزه به عناصر ضد انقلاب پژاک به شهادت رسیده بود می‌رفت همیشه از اینکه چرا پستش را با شهید حسین آخربین عوض کرد و همان زمان ایشان هدف گلوله دشمن قرار گرفتند ناراحت بود می‌گفت: " شهادت به همین آسانی نیست و نصیب هر کسی نمی‌شود وگرنه آن روز پست کاری من بود".

من و هاشم و دو پسر دوقلو اصلا فکرشم نمی‌کردیم

اصلا به بچه فکر نمی‌کردیم گاهی حالم خراب می‌شد ولی اهمیت نمی‌دادم  بعدا فهمیدم باردارم, هاشم این روزها ماموریتی نداشت بیشتر روزهایی که در خانه بود به من می‌رسید دست به سیاه و سفید نمی‌زدم چون نمی‌توانستم چیزی بخورم بیچاره هاشم می‌رفت بیرون یا خودش چیزی درست می‌کرد و می‌خورد وقتی با هم رفیتم برای سونوگرافی همین که دکتر گفت دو پسر دوقلوست هر دو ما زدیم زیرخنده دکتر گفت: چقدر می‌خندید برید بیرون بعد هرچه دلتان خواست بخندید این کار را هم کردیم تا خود خانه فقط هاشم می‌گفت و می‌خندیدیم  باورمان نمی‌شد من و هاشم بچه دو قلو داشته باشیم  از آن روز به بعد لحظه شماری می‌کرد بچه ها به دنیا بیایند  من همیشه برای سالم به دنیا آمدن بچه‌ها  استرس و نگرانی داشتم  ولی او مرا دلداری می‌داد و از نگرانی‌ام می کاست.

آنقدر خدا خدا کرد تا اینکه بچه‌ها 7 ماهه به دنیا آمدند هاشم خودش در بیمارستان مرا از روی تخت‌ها جابجا می‌کرد هیچ وقت لحظه‌ای را که با محبت و مهربانی دستم را  بعد از به هوش آمدنم دستش گرفت و فشرد فراموش نمی‌کنم, بعد دیدم با یک سبد گل بزرگ با دو کارت پستال رویش تقدیم برای "حسام و شهنام عزیزم" و یک شاخه گل برای من وارد اتاق شد, بچه‌ها چون نارس بودند در دستگاه گذاشته شدند دکترا از سالم بودن یکی از آنها نگران بودند. هاشم از این بابت خیلی غصه می‌خورد ولی پیش من اصلا به رویش نمی‌آورد, که خدا را شکر با دعای هاشم و مادرش بچه‌ها سالم بعد از 19 روز از بیمارستان مرخص شدند.

برای تر و خشک کردن بچه‌ها از کسی کمک نگرفتیم دوتایی در خانه به کمک هم به امور آنها می‌رسیدم با اینکه از پادگان خسته و کوفته می‌آمد ولی تا پاسی از شب گاهی هم تا صبح به من کمک می‌کرد بچه‌ها چون دوقلو بودند خیلی گریه می‌کردند مجبور می‌شدیم سرپا و روی مبل نگه شان داریم, گاهی شب‌ها از خستگی یکی بغل من و یکی هم آغوش هاشم روی مبل خوابمان می‌برد.

تسنیم:چه شد که مجوز رفتن به سوریه و کربلا را گرفت؟

یک روز با من و مادرش تماس گرفت گفت حلالم کنید به همین زودی می‌خواهم بروم کربلا همه کارهایش این طورغافل گیر کننده بود خوشحال شدم  کمتر از سه روز پاسپورتش را آماده کرد و به زیارت رفت, وقتی برگشت واقعا تحول عجیبی در او احساس می‌کردم بیشتر از غریبی امام حسین و یارانش می گفت.

مدتی نگذشه بود که یک روز گفت ساکش را ببندم می‌خواهد ماموریت برود پرسیدم کجا ؟ چه ماموریتی است؟ گفت: نگران نباش یک دوره آموزش موتور سواری است ده روزه تهران می‌رم و برمی‌گردم, چیزی نگفتم رفت بعد از دو هفته آمد یک شب بهم گفت: نسیم میخام یک چیزی بهت بگم قول بده ناراحت و عصبانی نشی,این دوره که رفته بودم دوره دفاع از حرم و رفتن به سوریه بود.

اینها را که گفت کاملا بهم ریختم گفتم: چرا نگفتی مگه قرارمان نبود که هر جا رفتی راستش را بهم بگی گفت: عزیزم شرایط این طور شد که نگم  زد زیر خنده گفت: این دوره‌ها سوری است شاید لغو بشه ما همین طوری رفتیم نگران نباش به خدا اصلا هیچی معلوم نیست من به دلخواه خودم رفتم.

با اینکه دلم به لرزه افتاده بود ولی لبخند زدم به این نشان که حرف‌هایش متقاعدم کرد, آن روزها همسران شهدا از تلویزیون نشان می‌داد که از همسران خود می‌گویند. یک شب با هم داشتیم این برنامه را از تلویزیون نگاه می‌کردیم رو به من کرد و گفت: نسیم جان خوب نگاه کن روزی هم می‌آیند از تو مصاحبه می‌گیرند یاد بگیر چطور باید حرف بزنی و به سوالات چگونه پاسخ دهی.

اگر می‌توانی آن دنیا جواب حضرت زینب (س) را بدهی من نمی‌روم

ناراحت شدم ولی باز او خندید و گفت: شوخی کردم به دل نگیر,این حرفش مدام تو فکرم بود هر لحظه به هاشم نگاه می‌کردم در خواب یا بیداری احساس می‌کردم آخرین دیدارمان است هر روز با اینکه کنارم بود ولی نگران از دست دادنش بودم,می ترسیدم گاهی عجیب دلم برایش تنگ می‌شد تا اینکه روز چهارشنبه به گوشی اش اس ام اس آمد گفت: نسیم جان دارم می‌رم سوریه. باور نکردم گفت: باور کن اینم اس ام اش.گفتم: مگه قرار نبود نری,گفت: چیزی نیست مثل همه ماموریت‌هاست ما را جایی نمی‌برند فقط بیست روز کنار حرم حضرت رقیه (س)  برای پاسبانی و نگهبانی می‌ریم, اصلا خودت را نگران نکن قول می دم 20 روزه برگردم آخرش  پنج روز اضافه میشه می‌دونی که من هیچیم نمیشه جاها سخت زیاد رفتم سوریه که چیزی نیست.

تا صبح اشک می‌ریختم خوابم نمی‌برد فقط به هاشم فکر می‌کردم به او گفتم: تو رو خدا هاشم نرو! چطور دلت میاد من و بچه‌ها بگذاری و بری خدا برای ما دو تا بچه داده تو خیلی دوسشان داری تازه تو را خوب می‌شناسند و می‌خواهند بابا بگویند, بیا به خاطر این طفل معصوما نرو, خیلی التماس کردم گفت: نسیم طوری گریه می‌کنی انگار می‌رم نمی‌خوام برگردم  به خدا جای ما تثبیت شده است، باور کن خط مقدم نمی‌ریم فقط نگهبانی میدیم برمی‌گردیم ان شاء الله.

تو را به مادری بهتر از خودم حضرت فاطمه (س) سپردم خودش پشت و پناهت باشد

هر چه دلداری‌ام داد دلم رضا نداد آخرش گفت: عزیزم من نیت کرده‌ام این سفر را حتما برم اگر تو می‌تونی آن دنیا جواب حضرت زینب (س) را بدهی من نروم,این حرفش زبانم را قفل کرد دیگر چیزی نگفتم. به علامت رضایت نگاهش کردم اونم گفت: خدا با ماست.

طبق معمول صبح ساعت شش بلند شد یک دقیقه بعدش حسام و شهنام برخلاف روزهای قبل که این ساعت تخت می‌خوابیدند بیدار شدند هاشم شروع کرد با آنها بازی کند صدای خنده‌هایشان خانه را پر کرده بود. بعد چفیه اش را از ساکش بیرون آورد و روی هر دو آنها کشید و گفت: ببین چقدر بهشون میاد تکاور صدایشان می‌کرد و از آرزوهایش برایشان می‌گفت  از این صحنه خیلی خوشم آمد سریع گوشی‌ام را روشن کردم و از آنها فیلم گرفتم، هاشم بچه ها را بغل کرد و عکس یادگاری گرفتیم.

حسام را داد بغل من و شهنام خودش به اتفاق برای دیدن مادر شوهرم رفتیم پایین هاشم مثل هر ماموریتی که می رفت برخورد عادی داشت آن لحظه دل شوره‌ای نداشتم.  بچه‌ها خیلی آرام بغل هر دومان بود  مادرش یکی از بچه‌ها بغل گرفت و گفت: هاشم جان میشه نری التماسش  کرد, هاشم همان جواب روشن برای مادرش داد اونم مثل من دیگر حرفی نزد جز اینکه گفت: تو را به مادری بهتر از خودم حضرت فاطمه (س) سپردم خودش پشت و پناهت باشد.

همین که خواست پایش را بیرون بگذارد بچه‌ها شروع به گریه کردند آرام و قرار نداشتند هاشم دید این طوری است برگشت بچه را بوسید آنها آرام شدند دوباره که خواست برود بچه ها گریه کردند این بار برنگشت تا ته کوچه رفت فقط یکبار از دور به من و بچه ها و مادرش نگاه غریبانه‌ای کرد و رفت پشت سرش آب ریخته با این نیت که خدا او را به سلامت بر می گرداند.

 شب ساعت 9 به تهران رفت یک روز در تهران ماندند زنگ زد و گفت: نگران نباش دو روز زنگ نمی‌زنم همین که جایمان تثبیت شد اولین تماس را خواهم گرفت.

دو روز بعد 28 بهمن زنگ زد حال بچه‌ها و خودم را پرسید گفت: نگران نباشم حالش خوب است و اگر کم و کاستی داشتم به برادرهایم بگویم.

از بیست و چهارم بهمن تا 30 اردیبهشت مدام منتظر تماس او بودم تا قبل از شش اسفند دو یا سه باز زنگ می‌زد، آخرین روز که تماس گرفت پنجشنبه 6 اسفند 94 بود اصلا فکرش را نمی‌کردم آخرین بار است که صدایش را می‌شنوم.

گزارش از خدیجه سلمانی سولا

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
گوشتیران
triboon
مدیران