مادرانههایی از ۳۳ سال گمنامی شهید ۱۸ ساله: میخواست خوراک ماهیها شود، یک ماه بعد زیر آبهای مجنون بود
وقتی جوان ۱۸ ساله او برای آخرین خداحافظی با مادرش سخن میگفت، آرزوی عجیبی داشت. او به مادرش گفت میخواهم در دریا بیفتم تا ماهیها من را بخورند و جسمی باقی نماند تا فشار قبری نداشته باشم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سکینه مهری علیپور، مادر شهید قربانعلی ناظری است. او 9 فرزند دارد که یکی از آنها را در جهاد فی سبیل الله از دست داده است. وقتی جوان 18 ساله او برای آخرین خداحافظی با مادرش سخن میگفت، آرزوی عجیبی داشت. او به مادرش گفت میخواهم در دریا بیفتم تا ماهیها من را بخورند و جسمی باقی نماند تا فشار قبری داشته باشم. و خدا چه زود آرزوی این رزمنده جوان را برآورده کرد. حضورش در جبهه به یک ماه هم نرسید که عملیات خیبر آغاز شد و او در جزیره مجنون جانفشانی کرد و در کنار شهدای زیاد این عملیات او نیز به شهادت رسید. اما پیکرش در مجنون، در کنار سایر رزمندگان ماند.
حسن برادر بزرگ او میگوید: «هرچند جریان شهادتش را همرزمانش برایمان گفته بودند اما ما به این ماجرا بسنده نکردیم. من رفتم تا در جزیره مجنون پیدا کنم که دیدم کل منطقه را اب گرفته و هیچ دسترسی به شهدایی که در آنجا ماندهاند نیست.» 33 سال از آن روزها میگذرد. اما رسم معمول خانوادههای شهدای گمنام است که مادر، تا روزی که پیکر فرزند را رد آغوش نکشد، شهادت او را باور نمیکند و ارام نمیگیرد. حالا مادر شهید ناظری هم از چشم انتظاری در آمده. از جوان رعنای او چند تکه استخوان به جامانده که امروز آن را در آغوش میکشد و با فرزندش حرف میزند و داستان جوانان کربلا بارها و بارها تکرار میشود.
شهید قربانعلی ناظری فرزند فتحعلی ساکن شهرری بود که در سال 62 بهصورت بسیجی داوطلب همراه با لشکر 10 سیدالشهدا(ع) راهی جبهه شد. او چند روز بعد در عملیات خیبر، در جزیره مجنون و در سن 18 سالگی به شهادت رسید. پیکر مطهر او طی عملیات تفحص اخیر توسط کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف شده و هویت او از طریق پلاک، شناسایی شده است.
سکینه مهری علیپور مادر شهید قربانعلی ناظری در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، از روزهای انتظارش چنین روایت میکند: پسرم وقتی میرفت به من گفت: «مادر نمی دانم بروم برمیگردم یا نه. من را حلال کن.» حالا هم خوشحالم که برگشته است. همیشه داخل خانه نگاهم به در بود تا بیاید و هر ساعت میگفتم الان است که دیگر بیاید. 33 سال است چشمم به در است.
او میگوید: وقتی دلم برایش تنگ میشد امام حسین(ع) را صدا میکردم. امامهایمان را صدا میکردم و میگفتم حالا میفهمم امامانمان چه مصیبتهایی کشیدند. همه را کشتند و شهید کردند.قربان وقتی خواست برود گفت: «مادر میخواهم بروم کمک اسلام کنم.» من هم دیگر چیزی نمیتوانستم بگویم. به او گفتم برو. تو نوکر امام حسین(ع) هستی. هر جا دلت میخواهد برو.
مادر اما خواب فرزندنش را دیده است و میداند او به همه اعضای خانواده نظر دارد. میگوید: خوابش را چند بار بیشتر ندیدم. میدیدم دور سرش را بسته و آمده پیش من. یکبار هم دیدم آمده بود دیدن حاج مهدی نوهام که مریض بود. میگفت: «مادر! مهدی حالش خوب است؟» اخلاقش خیلی خوب بود. اخلاق امام حسینی داشت. اخلاق خوبی داشت که رفت شهید شد دیگر. آزارش به هیچ کس نمیرسید. راه خودش را میگرفت و میرفت. میرفت مسجد مسلم ابن عقیل و در بسیج مسجد فعالیت داشت. چند تا دوست در آن مسجد داشت که همه شهید شدند.
از مادر میپرسم کی از شهادتش با خبر شدی؟ مادر اما هیچگاه خبر شهادت را باور نکرده بود. او میگوید: هیچ وقت. یک روز یکی از بچهها در مسجد برایش ختم گرفت و گفت دیگر مفقود الاثر نداریم و همه این مفقودالاثرها تا به حال شهید شدهاند. یک قبر هم برایش گرفتند به عنوان یادبود. من اصلا سر آن قبر نرفتم و گفتم آنجا را دوست ندارم. گفتم بالاخره خودش میآید. پدرش 20 سال پیش مریض شد و فوت کرد. قربان هر روز پیش من میآید و من با او حرف میزنم. میگویم خدایا خودت او را با امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) محشور کن و به همه جوانها کمک کن.
کفن کوچکی که بیشتر آن را پنبه پوشانده است دربردارنده چند تکه از استخوان شهید ناظری شده است و مادر کفن را در بغل میگیرد و میگوید حالا فقط استخوانهایش را برایم آوردهاند. او از آخرین وداع با فرزندش چنین میگوید: قربان گفت: «من میروم شهید میشوم. راه امام حسین(ع) را میروم و نمیخواهم دفنم کنند. میخواهم در دریا ماهیها من را بخورند تا فشار قبر نکشم». هرچه خودش خواست همان شد. مادر! قربان جان! انشا الله دیگر فشار قبر نمیبینی.
انتهای پیام/