کلیشههایی که دست از سر تئاتر برنمیدارند
سومین سوگواره خمسه با استقبال نسبتاً خوب مخاطبان آغاز شده است؛ اما آنچه مشخص است نمایشنامههایی است که در کلیشههای دهه شصت و هفتاد اسیر شدهاند و به هیچ عنوان دراماتیک نیستند. آثاری که صرفاً بدها را خوب میکند بدون آنکه منطقی پشتشان باشد.
باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا» - احسان زیورعالم
سومین سوگواره خمسه روز پنجشنبه در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) با ستودن قهرمانی شهدای مدافع حرم گشایش یافت و از شب گذشته داوری آثار نیز در تماشاخانههای تهران آغاز شد. داوری سوگواره در بخش صحنهای با ایرج راد، حسین مسافرآستانه و امیر دژاکام است. آقای دژاکام در دور نخست سوگواره نیز در مقام داور حضور داشته است. در این مجال نگاهی به سه نمایش اجرا شده در این سوگواره میپردازیم:
داش غلام
شهرام سلطانی از دانشجویان رشته تئاتر است که با نمایش «داش غلام» در سوگواره خمسه شرکت جسته است. نمایش یک مونولوگ نه چندان طولانی است که داستان تفنگی به نام «داش غلام» را نقل میکند. غلام همراه رزمندهای به نام سید مصطفی میشود و هر دو وارد نبردی میشوند که میانشان عشق و مودت ایجاد میکند. غلام اکنون در نقش یک تفنگ از این رابطه عاشقانه میان او و مصطفی سخن میگوید.
نمایشی که سلطانی روی صحنه میبرد فارغ از اینکه سعی دارد داستان عشق یک تفنگ و یک رزمنده را نقل کند، عاری از هرگونه قصهگویی است. در واقع آنچه ما داستان دریافت میکنیم از یک ایده فراتر نمیرود. بیشتر حرفهایی که شهرام سلطانی در نقش داش غلام بیان میکند حواشی است بر یک روایت ناقص. در نتیجه چنین رویهای با نمایش لفاظی مواجه میشویم که قرار است چند شمای فیزیکی را در کنار کلام به ما عرضه کند. در نتیجه با نمایشی روایتگر روبهرو نیستیم. همه چیز صرف حس یک تفنک نسبت به مالکش میباشد که هر از گاهی گوشهای از بودنهایش را نقل میکند.
از همین روست که مخاطب شاید از خود بپرسد که این مونولوگ خطاب به چه کسی است؟ یک لباس خونین آویزان در بخشی از صحنه وجود دارد که غلام هر از گاهی بدان نگاه میکند؛ اما لباس کیست؟ چیست؟ چه کارکردی پیدا میکند؟ بهانه این مونولوگی گویی چیست؟ چرا مدام از خطابه برای مخاطب به سوی دردل با لباس کنده میشود؟
نمیتوان جواب قانعکنندهای یافت چرا که همه چیز در همان لفافه احساسات خلاصه میشود. غلام همانند کودک بغضکردهای است که نمیداند چه میگوید و از همه چیز حرف میزند. نتیجه چنین رویهای دور شدن از منطق، سوق یافتن به نوعی سانتیمانتالیسم درگیر انتزاع و متنی لفاظ است. علت لفاظی نیز تکیه اثر به بازیگری است تا کارگردانی؛ چرا که وظیفه کارگردان روایتگری است و نمایش چنین نیست. در لفاظی متن به دنبال استعارهسازی میرود و از اضافههای استعاری بهره میبرد؛ مثلاً نفسهای تسخیر یا رقص رگبار یا رنگ آسید یا نمونه قابل توجهش لب گرفتن از ماشه که دیگر بار کنایی پیدا میکند. ولی آیا با این فضا و روایتگری نمایش موفق به خلق تصویر میشود؟
این جوابی است که مخاطب باید بدهد. مخاطب میتوان درک کند سلطانی تلاش بسیاری در ارائه بدن خود نشان میدهد. او شرایط سختی را برای خود ایجاد کرده است تا به مکان نمایش نزدیک شود. شاید قسمت جذاب نمایش «داش غلام» صحنههایی است که تلفیق موسیقی و تصویر است. نوای ویلون و ضربات طبل در کنار حرکات سریع سلطانی مخاطب را به وجد میآورد؛ اما همین هم به نمایش به شکل ناگهانی ضربه میزند. نمایش پس از این موقعیتها از ریتم میافتد. سلطانی ترفندی برای گریز از این وضعیت ندارد. با توجه به مونولوگ بودن اثر، آنچه موجب قوت اثر میشود زمانبندی است و تزریق ضرباهنگی است که مخاطب را از اثر جدا نکند. نمایش نمیتواند برای مخاطب نفسگیر باشد. جایی او میتواند رویش را برگرداند و تمام. بار عمده این آسیب از آنجاست که بیشتر مواقع میان دیالوگ و حدیثنفسگویی تفاوتی وجود ندارد.
شاید بهره بردن از تعزیه با توجه به تعزیهخوان بودن شخصیت نهان مصطفی میشد نمایش را تقویت کرد؛ اما همانا تعزیهخوان بودن یک شخصیت نهانی نیز کمکی به نمایش نمیکند و صرفاً یک وجه عاطفی دارد.
ویرانهسرا
نمایشی به قلم حسین فداییحسین و کارگردانی محمد امیری آتشگاه داستان زنی است که در کاروانسرایش انتظار میهمانی ویژه دارد؛ اما قرار است او را برای حفظ موقعیتش به قتل برساند. از آن سو، مردی که اعتقادی به شفاعت ندارد وارد کاروانسرای زن میشود و او اکنون با دیدن وضعیتی در گذشته از آنچه میاندیشد دست میکشد.
در کلام نخست باید گفت نمایشنامه فداییحسین ایده جذابی دارد، چیزی است شبیه «آرکادیا» تام استوپارد که زنی مورخ در جستجوی جزییات رفت لرد بایرون از انگلستان وارد گذشته میشود؛ بدون آنکه بداند و این مخاطب است که گذشته و حال را درک میکند. در نمایش استوپارد زمان در هم تلفیق میشود تا به نوعی تعلیق ایجاد شود. در این تعلیق مخاطب درمییابد آنچه مورخ پی میگیرد اشتباه است و واقعیت چیزی است که او میبیند. اختلال در این حال و گذشته داستان را پیش میبرد و گره دراماتیک را خلق میکند.
اما در نمایش فدایی حسین چنین چیزی وجود ندارد. همه چیز در این خلاصه شده است که یک شخصیت مشکوک به شفاعت به اشتباه خود پی ببرد. البته در ابتدای نمایش نویسنده و کارگردان مخاطب را به موقعیتی دعوت میکنند که قرار است این جدال عقلی و نقلی به نتیجه رسد. مخاطب در انتظار آن است که هنرمندان با یک رویه عقلی اشتباه فکری شخصیتها را اثبات کند. با پیش رفتن داستان هیچ چیز پیش نمیرود جز زمان. تمام آنچه مخاطب از خیال گذرانده بود آرام آرام رنگ میبازد و با یک پایان همیشگی روبهرو میشود. همه چیز در یک ثانیه عوض میشود. شکی که محصول سالهای سال است، به طرفه العینی با دیدن و مشاهده کردن یک اتفاق کن فیکون میشود. مردی که شک وجودش را فراگرفته با تصویری مشکوک از شک رهایی پیدا میکند.
ایده خوب فدایی حسین به راحتی فدا میشود و مخاطب میماند که چه دیده است جز چند دیالوگ بیهوده. نمایشی با حضور شخصیتهای تکراری، مأموران عباسی در قالب حرامیان با آن زبان جعلی که هیچ وجه دراماتیکی ندارد. همه چیز در تصاویر انتزاعی فرومیرود که محصول کلیشهسازی نسلی از نویسندگان همنسل فداییحسین است. نمایش چیزی جز حرف زدن و قلمبهگویی نیست. داستانی برای نقل کردن ندارد. چفت و بستی میان خردهداستانها و آنچه روی صحنه رخ میدهد وجود ندارد. حتی توان تصویرسازی را ندارد. دام استعارهسازیهای تلقینی نیز آن را به سمت و سوی تکرار میبرد. برای مثال بارانی که در ابتدای نمایش از آن دم زده میشود نه تنها توانایی خلق استعاره را ندارد که کارکردی هم ندارد. همه چیز در همان شفا نیافتن و شفا یافتن خلاصه میشود. گویی از اسلام چیزی جز شفاعت چیزی برای نمایش کردن نداریم.
متنی که نمیتوان آن را یک نمایشنامه منطقی و اصولی بدانیم به کارگردانی هم ضربه میزند. بازیهای مبتدیانه و فاقد ریتم و ضرباهنگ؛ گاهی مخاطب حس میکند بازیگر روی صحنه خوابش میبرد. اشتباهات فاحش میزانسنی در نمایش بارها دیده میشود. برای مثال در صحنهای شخصیت قارون با چارپایه وارد میشود و با همان چارپایه از کارونسرا خارج میشود بدون آنکه بفهمیم چرا. در حالی که در صحنه چند چارپایه وجود دارد، چارپایه قارون تفاوتی با دیگر چارپایهها ندارد؛ در نتیجه نمیتوان گفت این حرکت کمکی به شخصیتپردازی قارون کند.
همانطور که دیگر چیزها هم کمکی نمیکند؛ مثل موی بلوند بازیگر زن یا موبایلی که مدام زنگ میخورد و حتی پنجرهای که میافتد با یک شوخی نه چندان جذاب «از این قدیمیهاست» روی دیوار جازده میشود. نمایش «ویرانسرا» محصول همان ادبیات نمایشی است که به اسم تئاتر دینی ظهور کرده و به مرور زمان وجوهش را از دست داده است. نمایشهای خستهکنندهای که نه با تصویر یا ارائه منطق؛ که با نقل و حرف و شعار میخواهند باورمند باشند. نمایشهایی که باید گفت دورهاشان به سر آمده است.
فراموشی
نمایش «فراموشی» همان نمایش «آلزایمر» است که چندی پیش در دهمین جشنواره خمسه روی صحنه رفته بود. نمایش داستان پدر و پسری است که برای مدتی کوتاه در مشهد ساکن شده، پسر درگیر یک کلاهبرداری میلیاردی است و پدر در پی ادای نذر 28 ساله خود. پدر که علی الظاهر مبتلا به بیماری آلزایمر است، از پسر میخواهد او را به زیارت حرم مطهر ببرد و پسر مدام امتناع میکند. در بزنگاهی که دست پسر برای شریک تجاریش رو میشود، پدر از هتل محل سکونتش خارج میشود و در عرض چند ثانیه پسر متحول میشود.
نمایشنامه نوشته شده توسط سید علی موسویان نمونه اثاری است کلیشهای و برآمده از یک شابلون که نمونههای مختلفش را تیم موسویان و بیریا روی صحنه بردهاند. ساختار این نمایشها یک داستان معمولی با پایانی همیشگی است که با دنبال کردن آثار گروه موسویان و بیریا میتوان آنها را به خوبی شناخت. با نگاهی به کارنامه چند ساله این گروه میتوان به خوبی درک کرد که حضورشان در جشنوارههای مختلف و البته مناسبتی پررنگ بوده است. البته قابل ذکر است که گروه در این سالها موفق به اجرا در سالنهای حرفهای چون سنگلج و قشقایی نیز شدهاند؛ اما اجرا در چند جشنواره - مقاومت، خمسه، آینی و سنتی، فتح خرمشهر و رضوی - میتواند موجب بیرون کشیدن المانهایی شود که نتیجه نهایی همان شابلونی است که آثارشان از دل آن خلق میشوند.
چندی پیش این گروه تئاتری در تماشاخانه ایرانشهر نمایش «عاشقانهای برای عباس» روی صحنه بردند. عجیب نیست که در آن نمایش یک پرولوگ با سه مونولوگ طراحی شده است که هر کدام بخشی از دیالوگهای موجود در دل نمایش است. این پرولوگ عیناً در نمایش «فراموشی» و البته «سرخ، سفید،سبز» نیز تکرار میشود. در نمایشها همه چیز با چند شوخی و مقادیری نامتنهای گفتگوهای جدلی دبنال میشود که هیچ ارتباطی به داستان ندارد. فقط حرف زده میشود تا زمان بگذرد. پایانبندی نیز فارغ از پیرنگی است که نویسنده و کارگردان به ما عرضه میکنند. در این نمایشها بدها در شصت دقیقه بد هستند و در یک ثانیه خوب میشوند. مثلاً با دیدن پیکر یک شهید یا گم شدن پدر آلزایمری. خوبها هم به رستگاری میرسند بدون آنکه داستانی نقل شده باشد. کافی است چند جمله شبهادبی مملو از استعارههای کلیشهای و گلدرشت در دهان بازیگران بگذاری تا مثلاً فضایی عاطفی برای یک نمایش با تم مذهبی به وجود آید. در این میان میماند شوخیهای شبه تئاتر آزادی که معلوم نیست از کجا سر کلهاشان پیدا میشود. تناقض اصلی نیز از همین جا نشئت میگیرد. وجود تئاتر آزاد فینفسه محل جدال نیست؛ بلکه ارتباط این دو گونه نمایشی است که سنخیتی با هم ندارند. در نتیجه با نمایشی شتر گاو پلنگی مواجهیم که چیزی برای عرضه کردن ندارد جز چند شوخی سطحی در حد چند فحش سطحی.
«فراموشی» هیچ چیزی برای عرضه کردن ندارد. همان پرولوگ و همان شوخیها و تحول یک لحظهای. پسری که در یک ساعت کلاهبرداری قهار معرفی میشود با گم شدن پدرش مؤمن میشود و به بارگاه پناه میبرد. نتیجه میشود که امام معصوم منتظر نشسته تا گوش بندگان خود را بگیرد. بندگان خدا هم همگی دنبال بچهدار شدن هستند و بس. گویی اگر کسی مشکل بچه نداشته باشد پایش به حرم امام رضا (ع) بازنمیشود.
در «فراموشی» چه داریم؟ در یک سو، پسری که پدرش اهمیت نمیدهد و پول را مزه مزه میکند، بدون هیچ رویداد و کنشی و در سوی دیگر، پدری که تنها خواستهاش رفتن به حرم است و کل نمایش را به نقطهای زل زده است. در این میان پرسنل هتلی از مازندران داریم که بود و نبودش تأثیری بر کلیت درام ندارد و تنها محلی است برای شوخی و مطایبه. در کل اثر چیزی حدود سه دقیقه نمایش است و الباقی کش دادنهای بیهوده. همه چیز در یک شابلون خلاصه شده است که میتوان صرفاً با جابهجا کردن شخصیتها و کمی عوض کردن تیپها به اثری جدید دست یافت. دیالوگها همان است و ساختار همین.
انتهای پیام/