اربعین، حیات مرگآگاهان
زیارت اربعین نحوی دیگر از روابط را به ظهور میآورد که آنطور که شیعه میداند، با آنچه درباب معاش مردمان در پس از ظهور امام زمان(عج) روایت شده، مشابهت دارد. پیادهروی زیارت اربعین، جلوهای از «فردایی دیگر» است که در پسِ آخرین دورانِ رنج، منتظر است.
گروه فرهنگی خبرگزاری تسنیم ــ محمّدصادق مؤدّب:
زیستن در دنیای امروز «باید» با «غفلت از مرگ» همراه باشد، چنانکه جناب مولوی گفتهاند:
اُستُن این عالم ای جان، غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
و از اینرو غالباً مرگ را نادیده میگیریم. گاه میگوئیم که مرگ یک رویداد بیولوژیک و زیستشناختی است. یک ارگانیسم زنده، نَفْس را -که مدبّر امور تن است- از دست میدهد و میمیرد. در اینجا مرگ نقطهی پایان زندگیست. از «ترس از چنین مرگی» میتوان گریخت و گفت: هنگامی که مرگ هست، ما نیستیم و تا آن هنگام که ما هستیم، مرگ نیست.(1) و آیا آن هنگام که نیستیم(یعنی آنهنگام که چونان یک مکانیزم، از کار افتادیم)، میتوانیم از چیزی بترسیم؟
فرد منتشر، یعنی آنکس که خود را در حجابِ «دیگران» میجوید؛ میگوید «همه میمیرند» و تا مُردن را مسئلهای عمومی و همگانی پنداشت، آرام میگیرد که پس او در این مُردن تنها نیست و این بلائیست که بر سر همه خواهد آمد؛ و به این ترتیب مرگ را «غیرشخصی» میکند تا از آن بگریزد.
گریختن از مرگ انحاء دیگر نیز دارد. مثلاً «مرگ را برای همسایه پنداشتن». چنانکه گمان میبریم «مرگ امکانیست در دوردست»، که به «دیگران» اصابت میکند و متوجه «من» نیست. یعنی فیالمثل «مادام که» روی گُسَلهای فعّال یا در دامنهی آتشفشان زندگی نمیکنم یا سیگار نمیکشم یا در جبهة جنگ حضور نمییابم یا دست به اقدام مخاطرهآمیزی نمیزنم، مرگ متوجه من نخواهد شد!
امّا مرگ همواره با ماست. در همة تلاشها و آیندهنگریهای ما حضور دارد، حتّی اگر نخواهیم که آگاهانه متوجّه آن باشیم، حتّی اگر بترسیم و بخواهیم که بگریزیم؛ باز هم خود را در پیشگاه مرگ میبینیم.
ما در این «محفوف به مرگ بودن»(2)، دو مطلب را درمییابیم. اول اینکه «مرگ را محتوم میدانیم(3)» و دوم اینکه «معلوممان نیست چه وقت قرار است از راه برسد(4)». محتوم بودن مرگ در تمام زیستن ما جاریست. حتی «از جای برخاستن» و یا «پلک زدن» هم بهواسطهی آن است که رو بسوی مرگ داریم. وقتی «حیاتِ ابدیِ دنیا» را پیشِ رو داریم، چرا به خود زحمت دهیم و کاری کنیم؟ نه تنها انجام اعمال باشکوه با آگاهی از مرگ ممکن میشود، بلکه انجام هر عمل روزمرّه، بخاطر «محدودیّت»، «تناهی» و پایانداشتن ماست. هر میل و سائقه و حرص و وَلَعی، مسبوق به محدودیت ما و از آنجا مسبوق به مرگ است.
مرگ همواره با ماست. آن را درمییابیم حتّی اگر بخواهیم بر ظهورش-که اظهر من الشّمس است- خاک بپاشیم. چنان که امام مرگآگاهان، علی(علیه السّلام) فرمودهاست: هرکه مرگ را به دیدة یقین بنگرد، نزدیکش خواهد دید(5).
اگر خواستید تذکّر نسبت به مرگ را به تعویق بیندازید و به آینده موکول کنید، بدانید که در این تَغافُل از مرگ و در این تَجاهُل نیز، مرگ «حاضر» است. آن زندگی که در خود مرگ را نبیند، جز به-تعویق-انداختنها و تَسویفهای(6) مکرّر نیست و این تَسویف هم اذعان به حضور مرگ است؛ وگرنه، از چه چیز بناست نظر برگردانیم؟
مرگ «شخصی» است. هیچکس در مرگ با من نخواهد بود. مرگ چیزیست که به تنهائی میآزمایم و با آن مواجه میشوم. مرگ نقطهی پایان زندگی نیست. نه اینکه روزی برسد که معلوم نیست چه روزی است و در آن روز مرگ مانند رخدادی که از بیرون میآید فرا رسد و بر من فرود آید!
مرگ یک اقدام اجتماعی هم نیست. مرگ، انسان را در فرد بودنش، یکّه و تنها بودنش(7)، فرامیخواند. مرگ، انسان را «فَرد» میکند و به این ترتیب، انسان در اثر مواجههی حقیقی با مرگ، مرگی که او را یکّه و تنها فرامیخواند، به نوعی آزادی میرسد: آزادی به سوی مرگ(8). در این آزادی، دیگر خود را پشت جمع پنهان نخواهیم کرد. دیگر مرگ را به فرداها حواله نخواهیم داد بلکه با «رو بسوی به مرگ» بودنمان، مواجه خواهیم شد.
انسان حقیقی(9) پیوسته متوجّه «امکانِ مرگ» است. او در مواجهة با مرگ، در هیبت و ترسآگاهیست(10) ولی این خوف و هیبت، ترس(11) نیست. ترس همواره «از» چیزیست، میترسیم چرا که «صیانت نفس» اقتضا میکند که نگذاریم «چیزی» ما را تهدید کند. یا میترسیم «از» اینکه آنچه داریم، با مرگمان از کف برود. اما فراروی مرگ، «صیانت نفس» بیمعنیست. مرگ «فارغ از نسبت»(12) است و همة روابط و نسبتها را قطع میکند.
تنها انسانِ حقیقی است که متوجّه «امکان مرگ» است و این «امکان مرگ»، زیستن او را نیز دگرگون میکند و در سامان امورش، اثر میکند.
ارهابیها و انتحاریها، مرگ را نمیآزمایند. حیات پس از مرگ تنها وقتی معنا مییابد که بتوان مرگ را در حقیقتش آزمود و پیش چشم داشت. همان حرص و وَلَع را که در دنیا بود، دائمی فرض کرده و مرگ را نه بمثابه یک راز یا حتّی یک انتقال از این جهان به جهانی دیگر، بلکه در زمرة حوادث همین جهان میپندارند. ارهابی و انتحاری، مرگ را به جان نمیآزمایند و رشتة حیاتشان را در آستانة بریدهشدن نمیبینند. آنها خواهان نحوی جاودانگی دنیوی هستند و به این ترتیب خود را به سوی بهشت شدّاد، بهشتی چون بهشتی که میخواستند روی زمین داشته باشند، پارهپاره میکنند. چنانکه نیچه گفتهاست:
هستند دیوهای هولناکی که درون خود درّندگانی دارند. درّندگانی که در انتخاب میان لذتپرستی و خودکُشی ماندهاند. و لذّت برایشان باز هم همان خودکُشی و پارهپاره کردنِ گوشت تنِ خویش است(13).
و به این ترتیب، ارهابیها بین لذّتپرستی و خودکُشی، جمع کردهاند و برای آنها، چه از این بهتر؟ این نیز بَزَک کردن مرگ است. در این نحو بزک کردن، دیگر مرگ «پایان امکانها» نیست، بلکه آغاز مطلقالعنان شدن است؛ بلکه تسرّی دادن حیات حیوانی دنیاست به آخرت؛ و «بعدالدّنیا» را چونان «بهشت شدّاد» تصور کردن. آخرت برای غافلان از مرگ، چیزی نیست جز ارضاء و اطفاء شهوات نفس و این میدان دادن به «شهوات بیمهار» است که وقتی با «عدمامکانِ ارضاء و اطفاء» در دنیا برخورد میکند، دست به دامان یک اُتُوپی[=آرمانشهر؟] میشود که لابد در آنسوی «زدن یک کلید» یا «کشیدن یک ضامن» است. البته مواد منفجره باید آنقدر باشد که این انتقال به بهشت، آناً فآناً صورت گیرد و دردی در کار نیاید، که «نقض غرض» خواهد شد!
امّا مگر چنانکه فرمودهاند، همهکس پس از موت، غَبن و دریغ از «فوت فرصتها» ندارد؟ و «وضع بعد الموت» آیا، امتداد دنیا، «یا استغراق فیالدّنیا و شهواتها»ست؟
در این باب، جناب مولوی حدیثی از سپهدار بشر، ختم انبیاء مرسل(صلوات الله علیه و آله) را به نظم، اینچنین آوردهاند:
راست گفتهست آن سپهدار بشر
که هرآنکس کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غَبن موت
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قِبله نکردم مرگ را؟
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عُمر از حَوَل[=کژچشمی و لوچی]
آن خیالاتى که گُم شد در اجل
حسرتِ آن مردگان از مرگ نیست
زآنْسْت کاندر نقشها کردیم ایست
از آنرو که مرگ را چنین میپندارند، مواجهه با چنین مرگی، در جان ایشان[=ارهابی و انتحاری] اثر نمیکند. مواجهة حقیقی با مرگ است -که آنچنان که امام مرگآگاهان، علی(علیهالسّلام) فرموده است- خواهشهاى نفس را مىمیراند و زمینههای غفلت را میخُشکاند و دل را به وعدههاى خدا قوی میدارد، طبع را نازک کرده و عَلَمهاى هوس را مىشکند، آتش حرص را خاموش، و دنیا را حقیر میکند(14). و چنین مرگیست که مهیّا شدن میطلبد(15). از این رو جهاد مرگآگاهان، نمیتواند به صرف اطفاء شهوات باشد، که ایشان از جان دست شستهاند و انفعالات نفس و شهوات نفس، قائم به «اله» گرفتن نفس است و آنکس که از سرِ نفسِ خویش گذشته و آن را به زهد میرانده و با یاد مرگ بهزیر افکنده(16)، و آنکس که نفس خود را به استشهاد قربانی میکند، از سرِ انفعالات نفس و شهوات-که قائم به قیام نفساند- گذشته است. و این است «استشهاد» و طلبِ شهودِ حق.
آری ظاهر امور ممکن است به هم شبیه باشد امّا حقایق امورِ متشابه، از تحتالثّری تا ثریّا متفاوت است. و از این جهت است که علوم انسانی رایج، در فهم یا تفسیر آنچه به مرگ و مرگآگاهی برمیگردد، نمیتواند راهی به دِهی باز کند.
مرگآگاهی با «وارستگی» و «قطع تعلّق» نسبت دارد. از آنجا که مرگ را در نظر میآوریم، خود را محدود و متناهی مییابیم و آنکه محدود و متناهی است، دو راه بیشتر پیش رویش نیست:
راه نخست آن است که خود را از این درد بیدرمان تسکین دهد. البته همهکس نخواهند دانست که محدود و متناهیاند و گاه خیال آن دارند که هرچه بخواهند را به مدد علم و قدرت، فراچنگ خواهند آورد و به این ترتیب در «استدراج(17)» خواهند ماند. اما آنکس که به تناهی و محدودیت خود توجّه دارد، گاه، در مواجههی با این حیث عدمی، خود را به مستی یا مشغله میزند تا از هوشیاری وارهد:
تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مینهند
جمله دانسته که این هستی فَخ[=تَلِه] است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شُغل ای مُهتَدی
آری یا به ورطهی نیستانگاری(18) خواهند افتاد و یا با ملاحظهی نقص و فناء ذاتیشان، بدنبال تعالی از آن. چنانکه مولوی آورده است:
هیچکس را تا نگردد او فناء
نیست ره در بارگاه کبریاء
چیست معراج فلک، این «نیستی»
عاشقان را مذهب و دین، «نیستی»
و شاید به لطف حق، از حیث عدمی و نیستی و فناءشان بگذرند که «راهرو گر صد هنر دارد، توکّل بایدش».
توجّه به مرگ و مرگآگاهی، نحوی آزادی برای ما به ارمغان میآورد که با وارستگی همراه است. حوالت تاریخی بشر کنونی چنین است که خود را واهبالصّورِ عالَم میداند و به دنبال آن است تا به عالم صورت بدهد و در آن تصرّف کند. اما مرگآگاهی انسان را به نحوی وارستگی میکشاند. در غیر از این وارستگی، آن عراقی که در فقر و فاقه به سر میبرد، نمیتواند دار و ندارش را وقف زوّار سیدالشهداء کند. هیچکس در تقویم نَفس، نمیتواند از «مایحتاج نفس» بگذرد و نفسش را در تنگنای معاش قرار دهد، مگر آنکه ایمان به امری متعالی از نفس داشته باشد؛ چه آنکس که نفسش را واهبالصّور عالَم میداند، اوّل به نفس و قوای آن، به علم و قدرت آن ایمان دارد و اگر به خدائی قائل است، آن خدا را «ذیل» نفسش اثبات یا انکار میکند.
اربعین از جهاتی چند، قرین با مرگآگاهیست. اول آنکه در عراق از دورهی حسن البکر، زیارت اربعین با خشونت و کشتار توأم شد و در زمان صدّام نیز همین رویّه ادامه یافت. اکنون نیز زیارت اربعین، چه برای اهل عراق چه برای سایر زوّار، با خطر انفجار و انتحار مواجه است، چنانکه در حلّه، زوّار سیدالشهداء را سوختند. رحمةالله و رضوانه علیهم. امّا آن اساس که اربعین را با مرگآگاهی ممزوج میکند، چیزی جز قیام مرگآگاهانهی امام و شهداء و اُسَرای کربلا نیست. آنچه شیعه و غیرشیعه، مسلمان و غیرمسلمان در قیام سیدالشهداء میبینند، مرگی حتمی است که با قلّت یاوران و خیانت دعوتکنندگان، در انتظار امام(علیهالسّلام) و یاران ایشان است. چنانکه برخی دوستان(19)، به حسین(علیهالسّلام) نیز توصیه میکردند که جان را نجات دهد، یا سازش کند یا سکوت کند و یا به سوئی دیگر برود. وعدهی پیامبر در شهادت حسین(علیهالسّلام) و تشبیه شهادت ایشان به شهادت یحیی(علیهالسّلام) و تذکر امام، در هر منزل به این شواهد(20)، ناظر بر مرگآگاهی حضرت است. از اینجاست که هرکه بسوی حسینبنعلی(علیهالسّلام) میرود، لامحاله با ذکر و یاد مرگ مواجه خواهد شد، و آن اسباب دیگر(21)، مُعِدّاتِ این تذکّرند.
تسرّی این نحوهی حیات بین اهل ادیان یا دلدادگان سیدالشهداء از هر ملّتی، به تسرّی انتظارِ دورانی دیگر منجر خواهد شد. انتظار امّت واحدهای که گذشت و ایثار در آن، به هیچ غرض و نفع شخصی متّصل نیست و فرزند انسان از توغّل و اسارت در هر بند و زنجیری، از جمله از اسارتِ نفسِ امّارهی خودکامه، آزاد.
زیارت اربعین و نحوهی مواجههی اهل اخلاص با آن، نحوی دیگر از روابط و مناسبات را به ظهور میآورد که آنطور که شیعه میداند، با آنچه درباب معاش مردمان در پس از ظهور امام(عج) روایت شده، مشابهت دارد. پیادهروی زیارت اربعین، جلوهای از «فردائی دیگر» است که در پسِ آخرین˚ دورانِ رنج، منتظَر است.
پینوشتها::
1. این عبارت را از اپیکور نقل کردهاند.
2. Sein-zum-Tode وجود لأجل الموت، رو بسوی مرگ داشتن.
3. اجل محتوم و اجل مسمّی.
4. اجل موقوف و اجل معلّق.
5. مَن رأى المَوتَ بعَینِ یَقینه، رآهُ قَریبا.
6. «سَوفَ سَوفَ...» گفتن. به آینده موکول کردن.
7. einzelnes.
8. Freiheit zum Tode.
9. Dasein.
10. ängstlich.
11. Furcht.
و شاید از اینجاست که امام(ره) گفتهاند کاملان از مرگ ترس ندارند بلکه از آن خائفند.
12. unbezüglich.
13. نیچه، فردریش، چنین گفت زرتشت، در باب واعظان مرگ.
14. ذِکرُ المَوتِ یُمیتُ الشَّهَواتِ فی النَّفسِ، و یَقلَعُ مَنابِتَ الغَفلَة، و یُقَوّی القلبَ بمَواعِدِ اللّه، و یُرِقُّ الطَّبعَ، و یَکسِرُ أعلامَ الهَوى و یُطفِئُ نارَ الحِرصِ، و یُحَقِّرُ الدُّنیا.
15. عَجِبتُ لِمَن یَری أنَّه یَنقُصُ کُلَّ یَوم فی نَفسِهِ وَ عُمُرِهِ وَ هو لا یَتاهَّبُ لِلمَوتِ.
16.از امیرالمؤمنین(علیهالسلام) است که فرمودند: أَحْی قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَأَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ، وَقَوِّهِ بِالْیقِینِ، وَنَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ، ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ، وَقَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ، وَبَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْیا، وَحَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیالِی وَالاَْیامِ
قلب خویش را با موعظه زنده کن و هوای نفس را با زهد (و بیاعتنایی به زرق و برق دنیا) بمیران. دل را با یقین نیرومند ساز و با حکمت و دانش نورانی و با یاد مرگ رام نما و آن را به اقرار به فنای دنیا وادار، با نشان دادن فجایع دنیا، قلب را بینا کن و از هجوم حوادث روزگار و زشتیهای گردش شب و روز آن را برحذر دار.
17. استدراجِ خدای تعالی، بنده را؛ فراوان دادن نعمت در وقت معصیت. اندکندک نزدیک کردن خدا بنده را به خشم و عقوبت خود.(از منتهی الارب و تاج المصادر)
18. نیستانگاری را -چنان که مشهور است- به دو نحو تفصیل دادهاند:
اول؛ نیست انگاشتن «ارزشهای گذشته»، چنان که نیچه میگوید.
دوم؛ نیستانگاشتن حق و حقیقت(وجود و تجلّیِ تاریخیِ آن) چنانکه هیدگر تفصیل داده.
که بالمعاینه، نیستانگاشتن ارزشها، فرع بر نیست انگاشتن «حق» و نیست انگاشتنِ «حقیقتِ هر دورهی تاریخی» است.
19. چون عبداللهبنعمر و محمد حنفیّه و بنا بر نقلی، شاید ابنعبّاس و دیگران.
20. چنانکه شیخ مفید(رحمةالله علیه) در الإرشاد آورده است.
21. سابقهی تاریخی زیارت اربعین و خطر انتحاری و ارهابی.
انتهای پیام/