«نان مزاری»؛ داستان خانه‌ مهاجران افغانستانی برای کسب نان حلال

«نان مزاری»؛ داستان خانه‌ مهاجران افغانستانی برای کسب نان حلال

خانه‌ای با چند اتاق قدیمی و تنوری که در گوشه حیاط کوچک خانه جا خوش کرده، صدای چانه‌گیری خمیرهای نان از اتاق منتهایی سمت راست می‌آید، خانه‌ای برای کسب نان حلال مهاجرین افغانستانی در گیر ودار قوانین دست و پاگیر کار . . .

خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: پنجمین شماره از پرونده «افغانستانی‌ها و روایت یک لقمه نان حلال» منتشر می‌شود:

حوالی فلکه دوم گلشهر، از چند نفر سراغ «جان آقا» را می‌گیرم، تقریبا همه او را می‌شناسند، یکی می‌گوید خواهر جان فکر کنم جان آقا امروز پُخت نداشته باشد، نانت را از یک نانوایی دیگر تهیه کن، به او می‌گویم کار دیگری دارم، فرزندش را می‌فرستد همراه من تا خانه جان آقا را نشانم دهد.

در می‌زنم، چند بار و پشت سرهم، صدای پسرکی از آن سوی در بلند می‌شود، «کیه؟»، صبر می‌کنم در را باز کند، می‌پرسم جان آقا هست؟ با نگاه پُر از شک و تردیدش می‌گوید چکارش دارید؟ نان نیم ساعت دیگر حاضر می‌شود تازه پخت را شروع کرده‌ایم، می‌گویم اشکالی ندارد صبر می‌کنم.

می‌رود و پس از چند دقیقه به داخل تعارفم می‌کند، پرده ورودی را که کنار می‌زنم، هوا پُر می‌شود از عطر و بوی نان تازه، خانه‌ای با چند اتاق قدیمی و تنوری که در گوشه حیاط کوچک خانه جا خوش کرده، صدای چانه‌گیری خمیرهای نان از اتاق منتهایی سمت راست می‌آید، می‌روم داخل و سلام می‌کنم.

نگاه گرم جان آقا و کارگران نانوایی باعث می‌شود راحت‌تر سر صحبت را باز کنم، می‌گویم جان آقا در این منطقه همه تو را می‌شناسند. . . با خنده می‌پرسد به نام نیک یا به نام شر؟ و برای چند ثانیه‌ای سکوت حاکم بر فضا با صدای خنده‌ها می‌شکند.

ادامه می‌دهد؛ کار به کار کسی ندارم، صبح تا شب نان می‌پزم و نان را سر سفره‌های مردم می‌برم و باقیش را خدا درست می‌کند، من واسطه روزی‌رسانی به دست مردمم و خدا روزی من را می‌رساند، همین که یک لقمه نان بر دهانشان بگذارند و بگویند الحمدالله، حتما هم خدا از من راضی خواهد شد و هم بنده خدا.

می‌پرسم میان این همه شغل چرا نانوایی؟ همانطور که نان‌های پخته شده را تقسیم می‌کند، می‌گوید شغل خانوادگی است، تا جایی که یادم می‌آید پدرم و پدربزرگم در مزار شریف نانوا بوده‌اند، زمانی که افغانستان بودیم شاگردی پدرم را می‌کردم و کنار دستش یاد گرفتم، در همان سال‌های هفتاد که به ایران مهاجرت کردیم کار دیگری بلد نبودم، یک روز در یک نانوایی کار کردم، یک روز در نانوایی دیگر، اما راستش هیچکدام نان مزاری نمی‌شدند این شد که بعد از سال‌ها با تعدادی از همشهریان مزاری نانوایی زدیم.

حالا هفت نفر در اینجا کار می‌کنند، تقریبا روزی 350 عدد نان می‌پزیم و بیشتر میان رستوران‌ها و چایخانه‌های سنتی گلشهر تقسیم می‌کنیم یعنی در کل بخاطر شرایط نانوایی مشتری‌های خاص خودمان را داریم.

در می‌زند، ابوالفضل پسر کوچک جان آقا در را باز می‌کند، برمی‌گردد و می‌گوید 20 نان برای رستوران فلکه اول می‌خواهند، خلیفه خمیرها را در چینشی منظم به حیاط می‌برد و در تنور می‌اندازد... از خلیفه می‌پرسم چرا نام این نان‌ها مزاری است؟ یعنی برای اولین بار مزاری‌ها این نان را به این شکل پختند؟ می‌گوید این نان اصالتا نان ازبکی است و در قدیم‌الایام در ازبکستان پخت می‌شده، خوب، در مزار ازبکی‌های زیادی زندگی می‌کنند، اولین بار آنها این نان را به مزار آوردند و از آن پس نان مزاری مهمان خوش طعم سفره‌های مردم افغانستان شد.

به دور و برم نگاه می‌کنم و از جان آقا می‌پرسم پخت نان در خانه چرا؟ پشت درب بسته چرا؟ مشتریانت چطور از تو نان می‌برند؟ می‌گوید همیشه حرف‌ها به اینجا که می‌رسد اعصابم خراب می‌شود، در همین حال کارگری که معروف به خلیفه است زیر لب با تندی می‌گوید یک طور حرف می‌زنند انگا عمدا خودمان را در این پستو پنهان کرده‌ایم، اول بپرسید برای کار قانونی چه کرده‌اید و چه جواب گرفته‌اید . . . 

 

جان آقا می‌گوید: ببین خانم خبرنگار، بارها اتحادیه، اداره کار و اداره اتباع و یا هر جای دیگری که لازم بوده رفته‌ایم، صادقانه کارت‌های آمایش را نشان داده‌یام و گفته‌ایم من تنها کاری که می‌توانیم انجام دهیم نانوایی است، عیالوارم و باید در این ملک مهاجرت خرج زندگی دربیاید، خواسته‌ام به من جواز قانونی برای کار بدهند اما این کارت‌های آمایش انگار اعتباری ندارد، نه برای کار ما، نه رانندگی ما و نه هیچ چیز دیگر.

در ادامه می‌گوید؛ من از دل خوشی هزینه گزاف نمی‌دهم تا آرد آزاد بخرم، چکار کنم؟ شغلم و حرفه‌ام همین است، هر چقدر می‌گویم یک جوازی به من بدهید تا قانونی کار کنم می‌گویند برو اقامت بگیر بعد درخواست مجوز کار کن شاید فرجی شد، همین کارت‌های آمایش چه مشکلی دارد که کارم را راه نمی‌اندازند؟ مهاجر غیرقانونی که نیستم، هر سال سر موعد کارت‌ها را تمدید می‌کنم، یعنی به اندازه یک تبعه مجاز حق استفاده از حرفه‌ام را ندارم؟

به جان آقا می‌گویم یعنی هیچ راهی پیش پایت نگذاشتند؟ پاسخ می‌دهد خیر، اقامت هم دردسر دارد، یک روز اینجا کار نکنیم هفت خانواده گرسنه می‌مانند چه برسد به اینکه هر روز بخواهم تعطیل کنم تا اقامت بگیرم، آن هم در این شرایط که همه می‌گویند گرفتن اقامت ریسک است و قوانین باثباتی ندارد، روزهای اول در را باز و نان‌ها را مرتب کنار هم می‌گذاشتیم، یک بار سدمعبر شهرداری آمد، یک بار اداره کار و این شد که نه حرف ما به جایی رسید و نه آنها راهی پیش پایمان می‌گذارند.

می‌گوید حرف اول و آخر ما این است که با همین مدرک معتبری که داریم اجازه کار دهند، ماده‌ای، تبصره‌ای، چیزی اضافه کنند تا هر تبعه مجازی بتواند در تخصص خود کاری انجام دهد، گشایشی حاصل کنند تا در سایه قانون زندگی کنیم، من در آستانه 60 سالگی چه دلیلی جز درآوردن یه لقمه نان و روزی حلال دارم؟ می‌خواهم بگویم مردم افغانستان در هر سطح مالی که باشند، چه اقتصادشان ضعیف باشد چه قوی، تن به رزق ناحلال نمی‌دهند، زحمتشکی و سختی برای کسب روزی حلال در خون هر افغانستانی است.

ابوالفضل نان‌ها بر روی سبد دوچرخه‌اش جاسازی می‌کند، وقتی می‌پرسم تو دوست داری چکاره شوی؟ جواب می‌دهد من هم همین راه را باید بروم. . .

وقت استراحت است، تنورها را خاموش می‌کنند و یکی یکی برای اقامه نماز به اتاق کوچکی که حکم استراحتگاه را دارد، می‌روند، به جان آقا می‌گویم چرا به افغانستان برنمی‌گردی؟ بی‌درنگ پاسخ می‌دهد امنیت که بیاید حتما باز می‌گردم و حتما دکان نان فروشی خود را در مزار دوباره باز می‌کنم اما قصه امنیت افغانستان از آن قصه‌های تلخی است که نمی‌دانم کی به پایان می‌رسد؟

می‌خواهد نماز بخواند، خداحافظی می‌کنم و به جان آقا می‌گویم مشتری نان‌هایت شدم، حرف ندارند، لبخند می‌زند و می‌گوید: الحمدالله. . .

.......................................

گزارش: ف. حمزه‌ای
عکس: رضا حیدری شاهبیدک

انتهای پیام/.

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار بین الملل
اخبار روز بین الملل
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
طبیعت
میهن
گوشتیران
triboon