حق جانبازی نگرفت و گفت با خدا معامله کردم
گفتوگویمان با آزاده مداری همسر شهید مدافع حرم مهدی علیدوست با اشکهایی همراه بود که خبر از دلتنگیهای این همسر شهید میداد. هرچند وی در کنار دلتنگیهایش، به مقام همسرش غبطه میخورد و با افتخار از شهادتش صحبت میکرد.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، گفتوگویمان با آزاده مداری همسر شهید مدافع حرم مهدی علیدوست با اشکهایی همراه بود که خبر از دلتنگیهای این همسر شهید میداد. هرچند وی در کنار دلتنگیهایش، به مقام همسرش غبطه میخورد و با افتخار از شهادتش صحبت میکرد. در کنار گفتوگو با همسر شهید، با رقیه قنبری مادر شهید نیز گپ و گفتی داشتیم تا یک شهید را در قامت یک فرزند و یک همسر بیشتر بشناسیم.
آزاده مداری، همسر شهید
چه چیزی در وجود آقا مهدی شما را جذب کرد تا با ایشان زیر یک سقف زندگی کنید؟
من و مهدی با هم نسبت فامیلی داشتیم، اما آن چیزی که مرا جذب کرد، ایمان و نورانیت خاصی بود که باعث شد پاسخم به خواستگاریاش مثبت باشد. من و مهدی تنها چهار سال با هم زندگی کردیم و افسوس و صد افسوس که من در این مدت کوتاه خوب نشناختمش. مهربانی و خوبیهای آقا مهدی آن قدر زیاد بود که همیشه میگفتم تو یک فرشته در روی زمین هستی. وقتی هم که عزم رفتن و جهاد و دفاع از حرم کرد موافقت کردم چراکه میدانستم او راه درستی را انتخاب میکند.
یعنی هیچ مخالفتی با اعزامشان نداشتید؟
نه مخالفتی نکردم. چرا باید مخالفت میکردم؟ چه میگفتم؟ میگفتم چرا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) میروی؟! اصلاً با اعتقادات من مسلمان جور درمیآید؟ خدا را شکر که با رفتنش مخالفت نکردم. امروز هم به ایشان افتخار میکنم. چون میدانم هر کسی دل و جرئت رفتن و مدافع حرم شدن را ندارد. مهدی توانست از بچه دو سالهاش بگذرد این گذاشتن و گذشتن کار انسانهای بزرگ است. مهدی من دل شیر داشت، خوش به سعادتش کاش این لیاقت را من هم داشتم. کاش مقداری از ایمان و تقوای ایشان را هم داشتم. فقط همین. به نظر من هر کسی نمیتواند برود و هر کسی اجازه ندارد. مهدی من را گذاشت، بچهاش، مادر و پدرش را خانوادهاش را من به این رفتنش افتخار میکنم. هم باعث سربلندی من شد و هم باعث سربلندی خانوادهاش. به نظر من شهدای مدافع حرم با شهدای دفاع مقدس خیلی تفاوت دارند. اجر غربت و دوری هم به اجر جهاد آنها اضافه میشود. همیشه از خدا میخواهم که در بهشت هم مراقب مهدی من باشد.
خاطرات رزمندگی و شهادتش چطور برای شما رقم خورد؟
شب قبل از اعزامش با هم به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم. دعا و مناجات کردیم و مهدی با پسرمان علی اصغر خیلی بازی کرد. وقتی آمدیم خانه مهدی با شور و شعف خاصی وسایلش را جمع کرد و بعدازنماز صبح دوستش آمد دنبالش و رفتند. به من گفت مراقب خودتان باشید. همسرم میدانست شهید میشود، قبلاً جایگاهش را در بهشت دیده بود و شب قبل از عملیات به همرزمش گفته بود که جایگاهم را در بهشت دیدهام و آمادگی کامل دارم. خوش به حالش... الان در محضر امام حسین(ع) و خانم حضرت زینب(س) است. همسرم میدانست که در ماه محرم به شهادت خواهد رسید. در وصیتنامهاش نوشته بود که برای من سیاه نپوشید برای عزای امام حسین سیاه بپوشید و گریه کنید. سیاه ما سیاه امام حسین(ع) و گریهمان برای امام حسین(ع) بود. ما برای حضرت علی اصغر(ع) گریه کردیم. بعد از محرم هم مشکیمان را از تن بیرون کردیم. آن قدر عاشق علی اصغر(ع) امام حسین(ع) بود که نام تنها پسرمان را علیاصغر گذاشت. مهدی من در روز شهادت حضرت علی اصغر یعنی در روز عاشورا دفن شد و مراسم چهلم شهیدم به شکلی کاملاً اتفاقی در مسجد علی اصغر برگزارشد. مهدی در چهارم محرم سال1394 به آرزویش رسید و در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.
یک سال از شهادت همسرتان میگذرد، روزهای دوری و دلتنگی را چطور سپری میکنید؟
تنها ناراحتی من از مهدی این است که زود از دستش دادم. خوب نشناختمش. چهار سال خیلی کم بود. کاش 12- 10 سالی با هم زندگی میکردیم و بعد شهادت نصیبش میشد. وقتی دلتنگ میشوم حرم حضرت معصومه(س) میروم و به خانم متوسل میشوم. به نظر من شهدا زندهاند. هر زمان مشکلی برایم به وجود میآید، مهدی به کمکم میآید و در خواب میبینمش و به من آرامش میدهد و میگوید که من از سوریه آمدم. بعد همه سختیها برایم آسان میشود و آرام میشوم. راه ارتباطی من با مهدی همین خواب است. بعد از شهادتش حضرت زینب(س) از صبر خودش به ما عطا کرده است. اما در این میان خیلیها هم دلمان را میرنجانند و دائم از من میپرسند چرا رفت؟ چرا بچهاش را گذاشت و راهی شد؟ به خاطر پول رفت؟ همهاش میگویند بیچاره شدی و. . . به نظرم این حرفها از جهل و کوته فکری است. نمیدانند که مهدی من بدون دریافت حق و حقوق و مزایا رفت. حتی با اینکه جانباز بود. از حق و حقوق جانبازیاش هم استفاده نکرد.
خود شهید هم در مورد تشکیکاتی که برخی از افراد به انگیزههای مدافعان حرم وارد میکنند، صحبتی داشت؟
بله، همسرم در وصیتنامهاش به این ابهامات و کنایهها پاسخ داده است. نوشته: «از وقتی هجوم داعش و اهالی تکفیری را در تلویزیون مشاهده میکنم خیلی بیقرارم و عطش زیادی وجودم را فرا گرفته برای انتقام از این قوم ظالم. چراکه اعتقاد دارم این قوم از نسل همان ظالمانی هستند که به مادر سادات حضرت زهرا(س) سیلی زدند و علی(ع) را خانهنشین کردند، امام حسین(ع) را مظلومانه به شهادت رساندند و زینب کبری(س) را آواره شهر و دیار غربت کردند و حرمتش را رعایت نکردند. هدف تکفیر کشور ماست و الان جبهه ما کاملاً مشخص است پس کسی به من خرده نگیرد که کجا میروی و برای چه رفتی. ما نسل جوان ادامهدهنده راه حسین(ع) هستیم و خون حسین(ع) و اهل بیت در رگهای ما جریان دارد پس میرویم، میرویم تا دشمن نتواند نگاه چپ به ناموس ما، به کشور ما و به انقلاب ما و به اسلام بکند.»
گفتید که همسرتان جانباز هم بود، جانبازیشان چطور رقم خورد؟
مهدی چهار روز بعد از مراسم ازدواجمان برای یک مأموریت 21 روزه راهی سردشت شد. در یک عملیات پای مهدی روی مین میرود. دوستانش به گمان اینکه شهید شده بالای سرش میروند و میبینند که مهدی گریه میکند. از ایشان میپرسند چرا گریه میکنی؟ میگوید: خدا من را نخواست. دیدید شهید نشدم. یک قطره خون هم از دماغش نیامده بود فقط پایش سوخته بود. گریه میکرد چرا شهید نشدم. بار دوم هم در یکی از عملیاتها مجروح و جانباز شد. همسرم میگفت: من هیچ حق و حقوقی نمیخواهم. برای رضای خدا جهاد کردم و جانباز شدم. حتی از جانبازیاش کسی اطلاع نداشت. در وصیتنامهاش نوشته من با خدا معامله کردم.
چه برنامهای برای تنها یادگار شهید دارید؟
برنامه من برای پسرمان علی اصغر تربیت ایمانی و ولایی است. میخواهم که ان شاءالله به خواست همسرم علی اصغر حافظ قرآن باشد. میدانم با شهادت مهدی من وظیفهای دشوار به دوش دارم و این وظیفه روز به روز سختتر هم میشود. من همه آن سختیها را با جان و دل میخرم و هیچ اعتراضی ندارم. تنها تسکین دهندهام، عشق به ائمه اطهار است. عشق به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) است.
سخن پایانی.
در پایان میخواهم از شما و رسانهتان خیلی قدردانی کنم و یک تقاضا دارم از شما که حتماً در این گفت و گو بنویسید؛ ما همیشه در کتابها خواندهایم که شهادت از عسل شیرینتر است میخواهم بگویم من این طعم را چشیدم. خدا شاهد است که چشیدم. این را بنویسید همه اینها از عنایت خدا است.
رقیه قنبری، مادر شهید
اصالتاً اهل کجا هستید حاج خانم؟ کمی از آقا مهدی بگویید، چطور شد که عضو سپاه شد؟
اصلیت ما آذربایجانی است. اهل شهرستان بستانآباد روستای آلانق، اما 22 سالی میشود که در قم ساکن هستیم. پدرم طلبه حوزه بود و برای همین ما به قم مهاجرت کردیم. اگر بخواهم از مهدی برایتان بگویم باید از خوبیهایش صحبت کنم و نگرانم که مخاطبین شما بگویند حالا که فرزندش شهید شده از خوبیهای او میگویند. اما حقیقت این است که مهدی واقعا نمونه بود. خوب، مهربان و خوشاخلاق. من در مدت حیاتش هیچ گاه از او تندی و بد اخلاقی ندیدم. احترام فوقالعادهای برای من و پدر و خانوادهاش قائل بود. خیلی بیریا کار میکرد. رضایت خدا برایش در اولویت بود. برخورد خوبی با اطرافیان داشت و واجبات را انجام میداد و تمام تلاشش این بود که همه از ایشان راضی باشند. پسرم سادهزیست بود و به زرق و برق این دنیا اهمیت نمیداد. از همان دوران نوجوانی به بسیج، پایگاه و مسجد علاقه داشت. پای ثابت مسجد و محافل مذهبی بود. مهدی 18 سال داشت که از علاقهاش به سپاه برایمان گفت. میخواست وارد این نهاد نظامی و مقدس شود و لباس رزم بر تن کند تا به اسلام، کشور و مردمش خدمت کند. ما هم با تصمیم مهدی موافقت کردیم. مهدی عاشق سپاه بود.
گویا شهید عضو گردان صابرین بودند، شرایط کاریشان سخت بود؟
بله، مهدی مدتی بعد که سپاهی شد، گفت مادر میخواهم به گردان صابرین ملحق شوم گردانی که همیشه در شرایط رزم و جهاد قرار دارد. پسرم خوب میدانست که در آنجا به همه آن چه در نظر دارد خواهد رسید. بعد از ثبت نام وارد گردان صابرین شد تا اینکه بحث جهاد در سوریه به میان آمد. اردوها و مأموریتهای کاری مهدی کمی او را از خانواده دور کرده بود و ما دلتنگ ایشان شده بودیم. وقتی از دلتنگی برایش گفتم به من گفت: «مادر جان، دلتنگ من نشوید بسپارید به خدا که او میداند ما کجا میرویم و چه میکنیم.»
نخواستید جلوی سوریه رفتنش را بگیرید؟
ما مشکلی با سوریه رفتنش نداشتیم. خوب میدانستیم که مهدی و مهدیها برای چنین روزی تعلیم دیده و آماده شدهاند. برای دفاع از اسلام و قرآن لباس رزم را بر تن کردهاند تا برای کشور و مردم جانفشانی کنند. وقتی عشق و علاقه مهدی را در دفاع از حرم دیدیم موافقت کردم تا برود. هرچند همیشه چه در مأموریتهای داخلی یا همین سوریه رفتن، دلتنگش میشدیم. اما خب نمیشد نگذاریم برود. ما اسم خودمان را مسلمان گذاشتیم و امروز که حرم اهل بیت در خطر است باید این مسلمانی را به خودمان ثابت کنیم. همیشه در روضهها بر سر و صورت میزدم که کاش من هم در زمان قیام امام حسین(ع) بودم و ایشان را یاری میدادم. امروز یزیدیان زمان در سوریه جنایتهای زیادی انجام میدهند و من و شما که مسلمانیم باید به داد مظلومان برسیم تا شرمنده شهدا نشویم. شیعه نشدیم که فقط در روضهها به سر و سینهمان بزنیم.
خبر شهادت دردانهتان را چطور دریافت کردید؟
خبر شهادتش را برادرم به من داد. بعدازظهر بود. برادر و خواهرم به خانه ما آمدند. کمی پریشان احوال بودند. علت را که پرسیدم، گفتند چیزی نیست گفتم خبرهایی هست؟ برادرم گفت آبجی مادران شهدا افتخار کشور هستند و شما هم افتخار ما هستید. آنجا بود که متوجه شدم مهدی من هم شهید شده است. رو به رو شدن با چنین خبری خیلی برای یک مادر سخت است. فرزندت را بزرگ کنی و جوانش کنی و بعد خبر شهادتش را بشنوی. مهدی در 29 سالگی به شهادت رسید. اما خب کمی بعد متوجه شدم شهادت تاج بزرگی است که پسرم مهدی بر سر ما گذاشت. افتخاری بزرگتر از این نیست و من هم راضیام به رضای خدا.
منبع: جوان
انتهای پیام/