دو سر روبان سرخ زندگی
هر کدامشان برای خود، داستانی دارند و نیازی نیست در فکر سوژهای ناب برای روزنامه باشی. همین که وارد انجمن حمایت و یاری آسیبدیدگان اجتماعی شوی و پای حرفشان بنشینی، فرقی نمیکند بیمار باشند یا نباشند، آنها برایت حکایت حکایت، زندگی تعریف میکنند.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، «خجالت میکشم به کسی بگویم. میترسم طردم کنند. از نگاهها و قضاوتهای دیگران میترسم. کاش مردم درک کنند ما فقط قربانی بودیم.»
قضاوت، تنهایی، ترس، ترس و باز هم ترس، اینها واژههایی است که وقتی پای درددلشان مینشینی، زیاد از زبانشان میشنوی. وقتی به آن جمله میرسند، بیاختیار چشمانشان سرخ میشود. انگار این جمله دوباره در ذهنشان تکرار میشود: «شما اچآیوی مثبت هستید.»
هر کدامشان برای خود، داستانی دارند و نیازی نیست در فکر سوژهای ناب برای روزنامه باشی. همین که وارد انجمن حمایت و یاری آسیبدیدگان اجتماعی شوی و پای حرفشان بنشینی، فرقی نمیکند بیمار باشند یا نباشند، آنها برایت حکایت حکایت، زندگی تعریف میکنند. مانند مددکار اجتماعی مرکز که برایم تعریف میکند وقتی کنار این زنان و کودکان است، مشکل بزرگ زندگیاش را فراموش میکند و آرامش میگیرد. البته کارش در اینجا تلخی هم کم ندارد، مانند وقتی هزاران راهکار را برای حل مشکلات زنی مبتلا به ایدز با هزار و یک مشکل دیگر، در ذهنش سبک و سنگین میکرد، اما یک روز خبر رسید او خودکشی کرده است.
در انجمن احیا ـ که عمده فعالیتش در حوزه زنان و کودکان مبتلا به اچآیوی/ ایدز است ـ زنانی را میبینی که امید دارند، اما هنوز هم از جامعهای که ایدز را هیولایی بزرگ میداند، میترسند. آنها فقط میخواهند زندگی کنند و خیلیهایشان آنقدر زندگی را دوست دارند که فقط وقتی دارو میخورند یادشان میآید مبتلا به اچآیوی هستند. در اینجا برایشان دورههای بازتوانی برگزار میکنند تا اعتماد به نفس از دست رفتهشان را بازیابند و مهارتهایی مانند خیاطی یادشان میدهند تا بتوانند شرافتمندانه خرج زندگیشان را درآورند.
این روزها بیماری ایدز روی موج انتقال جنسی سوار شده و میتازد، به همین دلیل هم بیشتر زنانی که اینجا میآیند، از شوهرانشان که یا معتاد تزریقی بودند یا در زندان خالکوبی کردهاند، مبتلا شدند. با این حال هنوز زندگی میکنند و آرزوهای کوچک و بزرگشان را در کلاسهای توانمندی میگویند. میدانید شاید من هم که میدانستم ایدز به این راحتیها منتقل نمیشود، هنگام رفتن به این انجمن، کمی میترسیدم؛ اما همین که کنارشان مینشینی، همه ترست میریزد. با آنها چای و شیرینی میخوری و یادت میرود که به خاطر بیماریشان اینجایی.
5 سال زندگی با ایدز در اوج جوانی
گلرخ، یکی از زنانی است که در 21 سالگی متوجه ابتلایش به اچآیوی شده و پنج سال است با این بیماری زندگی میکند. او میگوید: وقتی ازدواج کردم، نمیدانستم همسرم اعتیاد داشته و بلافاصله بعد از ازدواج حامله شدم. در زمان زایمان از من خواستند خون بند ناف جفت را اهدا کنم که قبول کردم، اما بعد از مدتی با من تماس گرفتند و گفتند اچآیوی خون بند ناف مثبت بوده، اما از آنجا که قبل از زایمان آزمایش داده بودم و جوابش منفی بود، خیلی این حرف را جدی نگرفتم. من با همسرم اختلاف داشتم و بعد از مدتی هم میخواستم از او جدا شوم. به همین دلیل در خانه مادرم زندگی میکردم. یک روز به من خبر دادند چشم همسرم عفونت کرده، به دکتر رفته و از او آزمایش اچآیوی گرفتند که جوابش مثبت بوده است.
دنیا روی سرم خراب شد
اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید: این حرف را که شنیدم، دنیا روی سرم خراب شد. میگفتم خودم هیچ، اما بچهام را چه کنم. در آن زمان اطلاعات زیادی درباره این بیماری نداشتم و به دخترم هم شیر داده بودم و فکر میکردم او هم 100 درصد مبتلا شده. بعد از مدتی بالاخره آزمایش دادم و فهمیدم من هم اچآیوی مثبتم. بعد از آن، دخترم را به سازمان انتقال خون بردم که بعد از چند ماه گفتند دخترم مبتلا نیست، اما تا وقتی جواب نهایی آزمایش دخترم را بدهند، دق کردم.
دلم نمیخواهد دخترم بترسد
میپرسم دخترت از بیماریت خبر دارد که با لبخندی میگوید: دخترم الان شش ساله است و از من میپرسد چرا این همه دارو میخوری. میگویم سرما خوردهام. میگوید چرا این همه سرما میخوری. مگر میشود. البته سعی میکنم او را زیاد در جلسات انجمن بیاورم و فکر میکنم کمکم خودش میفهمد، اما دوست ندارم از بیماریم بترسد.
مقصر تباهی زندگی این زن کیست؟
مریم که از طریق شوهرش به ایدز مبتلا شده، میگوید: وقتی 18 سالم بود، خانوادهام مرا به عقد یک مرد 40 ساله درآوردند که بعد از مدتی فهمیدم اعتیاد دارد و فروشنده مواد است. شوهرم مرا هم به شیشه معتاد کرد. البته میگفت شیشه برای لاغر شدن خوب است و اعتیاد نمیآورد، اما کار به جایی رسید که من هم معتاد شدم و با هم مواد مصرف میکردیم. تمام دندانهایم هم به خاطر مصرف شیشه ریخت. میدانید من 25 سال دارم، اما هر کس مرا میبیند فکر میکند 40 سالهام. شش سال بعد از ازدواجم بچهدار شدیم. وضعیتمان طوری بود که شوهرم شیر خشک بچه را میفروخت تا مواد بگیرد. دلم میخواست از او جدا شوم، اما چون وابسته به مواد بودم با او زندگی میکردم. یک روز با گزارش محلی همسایهها حکم ما را از دادستان گرفتند و اعلام کردند صلاحیت نگهداری بچه را نداریم و او را در بیمارستان از من گرفتند. آنها میگفتند بچه کنار شما امنیت جانی ندارد، چون همسرم مواد درست میکرد و دوستانش را به خانه میآورد. بچه را هم اذیت میکرد و دسش را با سیگار میسوزاند. بعد از آن بود که طلاق گرفتم.
مریم برایم تعریف میکند بعد از طلاقش تصمیم به ترک مواد گرفته و الان هم در یک کلینیک درمانی زندگی میگذراند.
او میگوید: شش ماه است دیگر مواد مصرف نمیکنم و پاک شدهام. هر ماه میروم و دخترم را در شیرخوارگاه میبینم. فقط دلم میخواهد یک خانه بگیرم و دخترم را پیش خودم بیاورم. در این شرایط تنها انگیزهام این است که دخترم را خوب بزرگ کنم و کمبودهایی را که خانواده برایم گذاشتند، من برای دخترم نگذارم. میخواهم خیاطی یاد بگیرم تا خرجم را هم خودم دربیاورم. برایم سخت است دخترم را ماهی یکبار ببینم و تازه وقتی مرا میبیند کممحلی میکند و نمیشناسد. به پرستاران آنجا بیشتر از من توجه میکند و این واقعا برایم سخت است.
میپرسم خانوادهات میدانستند شوهرت معتاد است. پاسخ میدهد: بله. آنها بعد از مدتی فهمیدند، اما معتقد بودند دختر باید با لباس سفید به خانه شوهر برود و با کفن سفید بازگردد. در حال حاضر هم آنها اگر بفهمند اعتیاد داشتم و به اچآیوی مبتلا هستم، اذیتم میکنند.
و اما حرف آخر با مردم
مریم میگوید: میخواهم کسانی که حرفهایم را میخوانند، بدانند ما اشتباه نکردیم، بلکه قربانی شدیم. پس ما را درک کنند و با قضاوتها و نگاههایشان شکنجهمان ندهند. نمیخواهیم حمایتمان کنند، اما حداقل با رفتارهایشان، اذیتمان نکنند. گاهی در بیمارستان نگاههایی به من میکردند که دلم میخواست بمیرم و زنده نباشم. کاش همه بدانند ایدز با صحبت کردن و دست دادن منتقل نمیشود. من خیلی واکنشهای بدی دیدهام و در آن لحظه دنیا روی سرم خراب شده است. اوایلی که از بیماریم خبردار شدم روحیهام را باخته بودم و میگفتم من دیگر نمیتوانم زندگی کنم و مادر خوبی نیستم، اما در اینجا دیدم خیلیها هستند که چند سال است با اچآیوی زندگی میکنند. البته هنوز هم خجالت میکشم بگویم اچآیوی دارم، چون همه نگاه بدی به این بیماری دارند و درباره ما هزار فکر میکنند. فکر میکنم در جامعه ما به زنانی که این بیماری را دارند، خیلی بدتر از مردان مبتلا نگاه میکنند، در صورتی که بسیاری از زنان قربانی شوهرانشان شدهاند.
فکر میکردم رفتنی هستم
زهرا 35 ساله است و دو پسر 18 و هفت ساله دارد.او شش سال پیش، از طریق همسرش که در زندان خالکوبی کرده بود، به ایدز مبتلا شده است. علائم بیماری ابتدا در همسرش دیده میشود و بعد از شش ماه جواب مثبت آزمایش اچآیوی را به دستشان میدهند. بعد از آن هم خودش آزمایش داده و میفهمد او هم مبتلا به اچآیوی است. او میگوید: خدارا شکر با معجزه الهی بچههایم سالم هستند، اما همسرم یک ماه بعد فوت کرد. وقتی فهمیدم ایدز دارم، با خودم گفتم زندگیام به آخر رسیده و رفتنی هستم، اما بعدا متوجه شدم اگر شوهرم روحیه اش را نمیباخت، میتوانست زندگی کند. او از بیماری ترسید و سریع شانه خالی کرد.
امید برای آغازی دوباره
از ازدواج مجددش برایم تعریف میکند: من دوباره ازدواج کردم و جالب است بدانید همسرم سالم است. او و خانوادهاش از بیماریام خبر داشتند و مشکلی با من ندارند. همسرم از آشنایانمان است و خودش از بیماری من اطلاع دارد، اما من نمیدانستم او این موضوع را میداند. وقتی به من پیشنهاد ازدواج داد، گفتم ما نمی توانیم باهم ازدواج کنیم و بهانه آوردم، اما میگفت این دلایل قانعکننده نیست. هر چه بیشتر نه میگفتم، او بیشتر اصرار میکرد تا این که یک روز به او گفتم من نمیتوانم با تو ازدواج کنم ،چون مبتلا به اچآیوی هستم. او گفت خودم یک سال است این موضوع را میدانم و درباره آن و راههای انتقالش تحقیق کردهام. فقط میخواستم این موضوع را از زبان خودت بشنوم.
اعتیاد، ایدز و پاکی
در احیا، زنان قربانی زیادند؛ زنانی که با بیماری پنجه در پنجه شدهاند و همچنان قدرتشان را حفظ کردهاند. مریم از آن دسته زنانی است که خیلی سختی کشیده و با وجود ترسهای بسیارش، همچنان به قدکشیدن دخترش که به اجبار در شیرخوارگاه است، امید دارد و تنها آرزویش این است که هر چه زودتر دستان دخترش را لمس کند.
مریم معتقد است شاید مبتلایان اچآیوی چیزهایی داشته باشند که بقیه آدمها ندارند و من چه خوب میفهمم ویژگی با ارزشی که مریم از آن صحبت میکند؛ قدرت است و امید. او میگوید: تنها نگرانیم این است که مبادا خانواده و اطرافیانم بفهمند و مرا طرد کنند.
منبع: جام جم
انتهای پیام/