ماجرای گروگان‌گیری مسئولان تفحص پیکر مطهر شهدا

ماجرای گروگان‌گیری مسئولان تفحص پیکر مطهر شهدا

یکی از اعضای کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح ماجرای گروگان گیری اعضای گروه تفحص پیکر مطهر شهدا در کشور عراق را تشریح کرد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, کتاب «معراج3» با عنوان روایتی از تفحص پیکر پاک شهدای دفاع مقدس از سوی کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح  در 85 صفحه منتشر شده و شامل بخش‌های گوناگونی از جمله «حماسه بزرگ تفحص و تشییع شهدا» را شامل می‌شود که در این بخش سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با گروه‎های تفحص کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در تاریخ 20 اسفندماه سال 1379 درج شده است.

در بخشی از این کتاب ماجرای گروگان گیری مجید باجی یکی از اعضای گروه تفحص پیکر مطهر شهدا آمده است.

مجید باجی ماجرای این گروگان گیری را اینگونه روایت می‌کند: یک روز بارانی در مسیر کار تفحص در جاده جلوی خودم یک خودرو سواری را با یک سرنشین دیدم که متوقف شده است. شک کردیم و من به بچه‌ها گفتم بایستیم تا ببینیم موضوع از چه قرار است. خب اول صبح بود و جاده خطرناک، حدوداً ساعت شش صبح به وقت عراق، ما توقف کردیم تا هم بچه‌های دیگر به ما برسند و هم قضیه این خودرو باری‌مان مشخص شود. آن ماشین دوباره حرکت کرد و ما هم تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم دوباره این خودرو ایستاد و به ظاهر مشکل برف پاک کن داشت؛ اما ما به حرکتمان ادامه دادیم. بالاخره از آن خودرو عبور کردیم. به علت بارندگی دید ما درجاده کم بود. به چهار راه جاده خندق که رسیدیم ناگهان دیدیم که یک خودرو تویویتای سفید رنگ در مقابل ماظاهر شد و با سرعت آهسته‌ای در جلوی ما حرکت می‌کرد.

همین که می‌خواستیم بپیچیم، آن ماشین جلوی ما را گرفت و سه نفر از آن پیاده شدند. یک نفر از‌ آنها لباس نظامی و دو نفرشان نیز لباس شخصی برتن داشتند. آن سه نفر به یک باره به طرف من آمدند و به زبان عربی سوال کردند که مسئول شما کجاست؟ با این وجود اینکه من به زبان عربی تسلط داشتم با زبان فارسی به آنها گفتم که مسئول ما پشت سرمان درحال حرکت است و الان در بین ما نیست.

اسلحه را به سمت من گرفت و تهدید به شلیک کرد

در حالی که مسئولی در پشت سرما نبود و مسئول آن گروه، خود بنده بودم! آن ها به سراغ سایر بچه‌ها رفتند و بعد از بازرسی بچه‌ها، موبایل‌هایمان را به زور گرفتند. من یک دستگاه دفاعی شوکر همراه داشتم که تا دستم را به طرفش بردم آن عراقی اسلحه را به سمت من گرفت و تهدید به شلیک کرد. او اصلا نمی‌دانست که شوکر چیست، اما آن را از من گرفت و من نتوانستم از آن استفاده کنم. آنها بی خیال ماجرا می‌شدند و دائم می‌گفتند که مسئول چه کسی است؟

در‌آنجا ترسیده بودم که یک وقت خدای ناکرده یکی از بچه‌ها را بخواهند با خود ببرند و معلوم بود هدفشان همین است؛ در آنجا بود که اقرار کردم مسئول خودم هستم. دیگر چاره‌ای جز این نداشتیم که تسلیم شویم، من باید خودم را به عنوان مسئول معرفی می‌کردم. به هر حال آنها مسلح بودن و اگر می‌خواستیم مقاومت کنیم شاید تلفات هم می‌دادیم.

دیگر از‌ آن جا به بعد یکی از آنها همیشه کنار من بود و مرا رها نمی‌کرد، حتی با قنداق اسلحه به کمرم زد و چند تیپا و لگد از او خوردم تا این که مرا بردند و در ماشین خواباندند، چشم‌هایم را بستند و دیگر نمی‌دانستم که به کجا می‌روند، یک پتو و یک پلاستیک بر روی من کشیدند و یکی از‌آنها پای خود را بر روی من گذاشته بود تا اصلا دیده نشوم، آنها با شخصی دیگر تماس گرفته بودند تا در بین راه به این خودرو اضافه شود.

در مجموع چهار نفر شدند، به جایی رسیدیم که دیگر چشمانم را باز کردند؛ دیگر آنجا از دستم کاری برنمی‌آمد، چرا که در بین آن چهار فرد مسلح تنها بودم. بعد از آن که مرا از ماشین پیاده کردند تحویل فرد دیگری دادند؛ یکی از آن چهار نفر هم به همراه من از ماشین پیاده شد تا اسلحه کلت خود را به طرف من بگیرد تا مبادا بخواهم سرو صدایی بکنم؛ چرا که در آن حوالی مردم مشغول ماهی گیری و کارهای دیگر بودند.

آن فرد مسلح با زبان عربی درباره من به دوست خود گفت که اگر حرفی بزند این خشاب را روی سرش خالی می‌کنم. من هم هیچ عکس العملی از خودم نشان نمی‌دادم و اصلا بروز ندادم که عرب زبان هستم، تا بالاخره متوجه شوم که دارند مرا به کجا می‌برند و از طرفی اگر از همان ابتدا من با این ها عربی صحبت می‌کردم مطمئنا به جای من کس دیگری را با خودشان می‌بردند. آن سه نفر از ما جدا شدند و این دو نفر مرا با قایق به مکانی دیگر بردند و در خانه‌ای مستقر کردند. یک دست لباس محلی عربی خودشان را به تنم کردند تا ظاهرم با سایر افراد یکی شود و کسی به من شک نکند. دیگر در همان اتاق مستقر بودم گاهی اوقات مردم و ماشین‌ها را می‌دیدیم که در حال تردد هستند. اما همیشه یک نگهبان بالای سرم بود و کاری از دستم ساخته نبود. حتی برای رفتن به سرویس بهداشتی هم آن نگهبان به همراهم می‌آمد.

داخل اتاق تاریک بود و روزی یک بار بیشتر به من اجازه بیرون رفتن نمی‌دادند و هنگامی هم که بیرون می‌رفتم چشمانم تا چند دقیقه جایی را درست نمی‌دید و نمی‌توانستم چیزی را به درستی تشخیص دهم؛ شب‌هایی که نگهبان آن جا را ترک می‌کرد, مرا به صاحب خانه می‌سپرد و صاحب خانه نیز مرا پیش خودش می‌خواباند. حتی زن و بچه‌اش همان جا بودند و مرا زیر پای خودشان می‌خواباندند.

من هم شب هنگام در آن تاریکی نمی‌توانستم کاری بکنم، چرا که اطلاع دقیقی از آن جا نداشتم و فقط می‌دانستم که در هور هستیم. بعد از گذشت شش روز، دائم می‌آمدند و به من می‌گفتند با  کسی تماس بگیر. با خانواده تماس بگیر، من پول می‌خواهم و خیلی فشار می‌آوردند؛ اما من در جواب می‌گفتم که خودم پول ندارم، شماره منزل را هم ندارم، چرا که در یک موبایل دیگری آن را ذخیره کرده بودم. تا این که بعد از هشت روز مرا با لباس محلی وارد ماشین کردند و با خودشان به مکان دیگری بردند و به من گفتند که امروز می‌خواهیم تو را تحویل دهیم؛ اما من از حقیقت و یا دروغ این مسئله بی خبر بودم.

گفت‌و‌گوی سردار باقر زاده با گروگان گیران

بالاخره تسلیم خدا شدم و با خودم گفتم که دیگر هرچه باداباد! هرچه باشد فعلا من در اختیار اینها هستم  وکاری از دستم برنمی‌آید. تا این که به جایی رسیدیم و به من گفتند که بیا با سید صحبت کن! من نمی‌دانستم منظور آنها از سید چه شخصی است و به همین خاطر گفتم که نمی‌توانم صحبت کنم. تا این که به مکان مورد نظر آنها رسیدیم و با سردار سیدمحمدباقرزاده مواجه شدیم. کار ایشان بسیار خطرناک بود، چرا که با آنها وارد مذاکره شده بود! چه بسا اینکه خود سردار را گروگان می‌گرفتند و با خود می‌بردند، و از آن خطرناک‌تر این بود که سردار به آنها پیشنهاد داده بود تا ایشان را به جای من گروگان بگیرند تا من آزاد شوم! بالاخره آنها قبول نکردند، نمی‌دانم شاید از این که سردار جزء سادات بود می‌ترسیدند و این کار را نکردند و ظاهراً می‌خواستند احترام ایشان را نگه دارند، بالاخره با مذاکره سردار باقرزاده شب همان روز بنده آزاد شدم و به اتفاق سردار باقرزاده و جناب سرهنگ عشقی از آنجا دور شدیم، آنها از بصره برایم لباس خریدند و سپس من به اتفاق برادرم به اهواز برگشتیم.

در کار تفحص تجربه شرط است، اما پیدا کردن شهید در تفحص مانند روزی انسان می‌ماند؛ امکان دارد که از صبح کار کنیم ولی شهیدی را پیدا نکنیم اما در نهایت آن چیزی که خدا برای تفحص کننده مقرر کرده باشد همان اتفاق می‌افتد، اصلا گویا پیکر شهید همان روزی پیدا می‌شود که باید پیدا شود؛ گویا انسان را صدا می‌کنند که به این سمت بیاید! کار تفحص این نیست که من بروم کار کنم و حتما شهید پیدا کنم. عراقی‌ها انواع و اقسام دفن‌ها را در مورد شهدای ما انجام داده‌اند. بعضا حتی پیش آمده که در کیسه‌ها و گودال‌های زباله پیکرهای مطهر شهدایمان را دفن کرده‌اند و ما آنها را پیدا کرده‌ایم. در دال طلائیه در عمق هفت متری زیرزمین، پیکرهای مطهر شهدا را پیدا کرده‌ایم! عمق هفت متری، عمق کمی نیست و عراقی‌ها کانالی را حفاری کرده بودند و بعد از دفن پیکرهای مطهر شهدا با قلتک روی خاک آن را صاف کرده بودند.

در ید شرقی طلائیه عراقی‌ها مستقر بودند و رفتن به آنجا کار خیلی دشواری بود. سردار باقرزاده می‌گفت که ما در آن جا شهید داریم و هرطوری که شده باید به آن جا برویم. در آن زمان هنوز کار تفحص برون مرزی شروع نشده بود. بالاخره ما به همراه سردار باقرزاده شبانه به آنجا رفتیم و یا گلیدر بر روی یک سیل بند کار کردیم و توانستم در‌آنجا یک راه ایجاد کنیم، باران هم در حال باریدن بود. شبانه به همراه سردار باقرزاده در همان جا ماندیم، یک سنگر برای بچه‌های ارتش ایجاد کردیم و بچه‌ها را مستقر کردیم و آنجا تثبیت شد تا زمانی که زنگ حمله آمریکا به عراق به صدا درآمد و ما به عقب برگشتیم، درست است که کار تفحص کار بسیار سختی است اما کرامات شهدا حقیقتاً کراماتی فراموش ناشدنی است و توسل ما هم به همین شهدا بود تا توانستیم از این مشکلات رهای پیدا کنیم.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران