همسنگرانی که شهادت را با هم تقسیم کردند
شهیدان عباس داورزنی و محمدرضا مرادی نه تنها دو رزمنده، دو همسنگر و دو همقطار بودند بلکه مثل روحی در دو جسم همیشه و همه جا با هم دیده میشدند.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، شهیدان عباس داورزنی و محمدرضا مرادی نه تنها دو رزمنده، دو همسنگر و دو همقطار بودند بلکه مثل روحی در دو جسم همیشه و همه جا با هم دیده میشدند. یکی بچه خیابان پیروزی تهران بود که مدتی میشد به قرچک ورامین رفته بودند و دیگری بزرگشده پل سیمان شهرری. اما مسجد و پاتوقشان یکی بود و از نوجوانی که با هم دست رفاقت دادند، هیچ وقت از هم جدا نشدند و حشر و نشر و فعالیتهایشان با هم بود. هر دو با هم از ارتش شاهنشاهی فرار کردند، با هم وارد فعالیتهای انقلابی شدند، با هم به عضویت کمیته و بعد سپاه درآمدند، با ضد انقلاب در کردستانات جنگیدند، با هم به جبهه رفتند و حتی با هم به شهادت رسیدند. این با هم بودنها اتفاقی نبود. عهد و پیمانی بود بین این دو شهید که خدا هم مهر تأییدی به پیمانشان زد و هر دو را با هم در یک لحظه به آسمانها برد. متن زیر نگاهی به دوستی ماندگار شهیدان عباس داورزنی و محمدرضا مرادی است که در گفت و گو با محسن داورزنی برادر شهید داورزنی، حسین داوودی شوهر خواهر و همرزم دو شهید و همچنین فاطمه دانشور جلیل نویسنده کتاب زندگینامه شهید محمدرضا مرادی در قالب روایت زیر پیش رو دارید.
شهرری 1339
صبح یک روز جمعه بود که خانه مشباقر مرادی و صغری ذوالفقاری روشنتر از هر زمان دیگری شد. نوری به قلبشان تابید که مِن بعد صبحشان را سفیدتر و شب شان را دنج میکرد. «محمد رضا» اولین فرزند این دو زوج بود که همدیگر را در کارخانه پشمریسی در جوادیه تهران دیده بودند و با اصرارهای مشباقر، با هم ازدواج میکنند. مشباقر شغل ثابتی نداشت. این ور و آن ور میچرخید و کاسبی میکرد، کم درمیآورد، اما حلال میخورد و چرخ زندگیشان را کجدار و مریز میچرخاند. محمدرضای شیرپاک خورده، با چنین پدری و در دامن چنین مادر پاک دامنی رشد کرد و به سن نوجوانی رسید.
پل سیمان
مسجد امام سجاد(ع) در محله پل سیمان شهرری، مدتی میشد که در یکی از اتاقهایش خانواده مرادی را جا داده بود. حالا شغل مشباقر سرایداری مسجد بود. البته هنوز هم دستفروشی میکرد و هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد تا یک قرانش را دوزار کند و خرج عیال و بچهها را دربیاورد. خدا بعد از محمدرضا سه دختر به آنها داده بود و خرجومخارجش هم بالاتر رفته بود. محمدرضا در محیط مسجد رشد کرد و همه وجودش بوی مسجد میداد. حتی رفقایش که اغلب بچههای همان حوالی بودند. مثل عباس داورزنی که سال 1340 در خیابان پیروزی متولد شده بود، اما بیشتر در محله پل سیمان میچرخید و نمازهایش را در مسجد امام سجاد(ع) میخواند. محمدرضا و عباس در شبستان همین مسجد با هم دوست شدند. شانه به شانه هم نماز میخواندند و قد میکشیدند. آنها کمی بعد به محله صفائیه رفتند و از محضر آیتالله غیوری که وجههای انقلابی داشت، بهره بردند.
هنگ تکاوری نوجوانان
رضا مرادی شنیده بود ارتش واحدی به نام هنگ تکاوری نوجوانان وجود دارد. خودش هم که از بچگی عشق کارهای نظامی داشت. بنابراین با عباس فکرهایشان را روی هم گذاشتند و اواسط دهه 50 فرم پر کردند و عضو این یگان شدند. رضا آن موقع 17 سال داشت و عباس هم که 16 ساله بود. عباس با چهرهای که هنوز رنگ ریش و سبیل به خودش ندیده بود، در لباس نظامی مقبولتر از هر زمان دیگری به نظر میرسید. شکل و شمایل رضا هم کم از او نداشت، با اینکه هر دو صورتهای بچگانهای داشتند، اما در آموزشهای سخت و فشرده تکاوری، جزو نفرات برتر بودند. در رضا مرادی تکتیراندازی ذاتی بود. هدفی را نشانه میگرفت، اگر جان داشت باید فاتحهاش را میخواندی! عباس هم که با قدی نسبتاً کوتاهتر از رضا، جلد و چابک بود و موانع میدان آموزشی را تند و تند رد میکرد. سال 57 اما اوضاع برای این دو تکاور نوجوان تغییر کرد.
فرار از نظام
رضا مرادی به سرش افتاده بود از ارتش فرار کند. یعنی امام خمینی(ره) دستور داده بود هر کسی میتواند از خدمت برای رژیم شاهنشاهی شانه خالی کند. رضا مدتی میشد که اعلامیههای این سید نورانی را میخواند و با نهضت اسلامیاش آشنا شده بود. موضوع را با عباس داورزنی در میان گذاشت. عباس هم دلش به رفتن بود، اما میگفت «ما هر دومون یک جورهایی کمک دست باباهامون هستیم. نه بابای تو شغل درست و حسابی داره نه پدر من. ارتش یه عایدی حداقلی داره. دربریم اونم قطع میشه.» چند روزی با هم سر این قضیه حرف زدند و مشورت کردند. عاقبت تصمیم گرفتند عطای مواجب ارتش شاهنشاهی را به لقایش ببخشند. یک روز صبح، توی میدان صبحگاه، فرماندهشان چشم گرداند و دید نه از رضا مرادی خبری است، نه از عباس داورزنی. دو نیروی زبده و کار بلد هنگ تکاوری نوجوانان، از پادگان فرار کرده بودند.
زیر بیرق امام
بعد از فرار از زیر پرچم، رضا و عباس زیر بیرق امام خمینی(ره) میروند. اعلامیه پخش میکنند و در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکنند. حتی یکبار رضا دستگیر میشود و به زندان میافتد. یکی از همسایهها به مادرش میگوید: برو التماس کن بلکه این بچه رو از زندان خلاص کنی. مادر میگوید: گریهزاریام رو پیش خدا میبرم. اگر رضا رو ببرند، سرباز امام زمان (عج) میشه و بهش افتخار میکنم. بعد از چند روز صغری خانم برای ملاقات رضا به زندان میرود. یکی از پاسبانها میپرسد: اسم پسرت چی بود؟ مادر میگوید: «محمدرضا مرادی». پاسبان پوزخندی میزند و به او میگوید: «برو فردا بیا که در میدان شاه عبدالعظیم اعدامش میکنند!» زیاده حرف میزد. چند وقت بعد رضا آزاد میشود و چند وقت بعدترش هم که انقلاب به پیروزی میرسد.
کمیته ایهای محله
بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب، رضا و عباس با هم وارد کمیته میشوند. رضا و عباس نقش مؤثری در آموزش نظامی بچههای کمیته و (بعدها) سپاه برعهده میگیرند. اوایل کار بچههای کمیته پر کردن خلأ امنیتی بود که بعد از پیروزی انقلاب به وجود آمد. دستگیری ساواکیهای فراری، گروهکها، ضدانقلاب و در کل هر کسی که خیال ضربه زدن به انقلاب نوپای اسلامی را داشت، با جوانهایی مثل رضا مرادی و عباس داورزنی طرف میشد.
اواخر سال 57 که از راه رسید، زمزمههای تشکیل یک نهاد انقلابی به نام سپاه شنیده میشد. اردیبهشت 58 بود که برگه معرفینامهای برای رضا و عباس صادر میشود تا خودشان را به پادگان عشرتآباد (ولیعصر(عج) کنونی) معرفی کنند. سپاه تهران اولین هستههای شکلگیریاش را در پادگان ولیعصر با نیروهایی مثل رضا مرادی و عباس داورزنی تشکیل میدهد.
دستمالسرخها
عمر تشکیل سپاه به دو ماه نرسیده بود که رضا و عباس و تعدادی دیگر از نیروهای پادگان ولیعصر(عج) را به مقر خلیج در خیابان سلطنتآباد (پاسداران) انتقال میدهند. آنجا کریم دیکاتور آموزشهای سختی برای نیروهای حاضر در نظر میگیرد. کمی بعد اصغر وصالی میآید و فرماندهی گروه مستقر در خلیج را برعهده میگیرد. مریوان که شلوغ میشود و سر بیست و اندی پاسدار محلی را میبرند، اصغر وصالی گروهش را برمیدارد و عازم کردستان میشود. همانجا گروه دستمال سرخها در اردوگاه خضر زنده کرمانشاه اعلام وجود میکند. چهره رضا و عباس در حالی که دستمالهای سرخ دور گردن بستهاند، دیدنیتر از هر زمان دیگری بود.
پاوه و جدایی موقت
در ماجرای پاوه برای اولین بار رضا مرادی و عباس داورزنی از هم جدا میافتند. رضا به همراه تیمی از بچههای دستمال سرخ به مأموریتی میرود و در همین زمان عباس به همراه خود اصغر وصالی و تعدادی دیگر از نیروهای دستمال سرخ و پاسداران یگانهای دیگر، به پاوه اعزام میشود. چند روز بعد شهر به محاصره میافتد و رضا مرادی هر کاری میکند، نمیتواند خودش را به عباس و سایر بچهها برساند. پاوه که با فرمان امام خمینی(ره) از خطر سقوط رهایی مییابد، خبر میرسد عباس داورزنی شهید شده است.
عباس زنده بود
آن روزها رضا مرادی خیلی توی خودش بود. باورش نمیشد رفیق گرمابه و گلستانش رفته و او مانده است. بعد از غائله پاوه، اصغر وصالی باقیمانده گروه را جمع و جور میکند و به تهران برمیگردند. خانواده عباس داورزنی حتی تدارک مراسم هفتمش را گرفته بودند که خبر رسید عباس در بیمارستان مصطفی خمینی تهران بستری است. خبرش مثل بمب در بین گروه دستمال سرخها پیچید و از همه خوشحالتر رضا بود که داشت بال درمیآورد. عباس را که دید، اولین سؤالش این بود «چطور شهید شدی؟ چطور زنده شدی؟»
عباس تعریف میکند که در مقطعی از غائله پاوه دوستان همراهش شهید میشوند و او زخمی به اسارت درمیآید. از ضد انقلابی آب درخواست میکند. اما بیانصافها به جای دادن آب، تکه سنگ بزرگی را روی سرش میاندازند. بیهوش میشود و توسط خانواده کردی به پاسدارها تحویل داده میشود و بعد در بیمارستان به هوش میآید. اصغر وصالی بعدها تعریف میکرد که «یک جسد با چهره باد کرده یافتیم. داخل جیبش نام عباس بود. فکر کردم عباس داورزنی خودمان است و خبر شهادتش را مخابره کردیم.» عباس علینقیان همان شهیدی بود که به جای عباس داورزنی دفنش میکنند. شهید داورزنی مرتب به مزار او سر میزد و میگفت «روح من در اینجاست و این کالبد من است که اینجا و آنجا کشانده میشود.»
شهادت در یک آن
با شروع جنگ تحمیلی، اصغر وصالی و بچههای همراهش مثل عباس داورزنی و رضا مرادی به سرپل ذهاب میروند. آنها گروههای چریکی را تشکیل میدهند و شبیخونهای سهمگینی به یگانهای زرهی دشمن وارد میکنند. جبهه کورهموش، تک درخت، سرپل، قراویز و. . . جولانگاه گروههای چریکی به فرماندهی اصغر وصالی میشود. عاشورای سال 59 مصادف با 28 آبان که اصغر وصالی شهید میشود، رضا و عباس و سایر بچهها یتیم میشوند. یک مدت به جبهه جنوب میروند و باز جاذبه کوههای سربه فلک کشیده کردستانات آنها را به غرب میکشاند. روزها و شبها از پی هم میگذرند تا اینکه به 24 دی ماه 1359 میرسند.
در ارتفاعات تنگه حاجیان، عباس و رضا چاشنی مینهایی را که خنثی کردهاند، درآورده و به صورت مجزا همراه خود مینهای خنثی شده توی کولههایشان میگذارند. عملیات مین روبی که تمام میشود، آهنگ بازگشت میکنند. علی تیموری که بعدها خودش هم جزو آمار شهدا قرار میگیرد، از شاهدان ماوقع است. او میبیند که چطور این دو دوست قدیمی سرخوش و شاد مشغول بگو بخند هستند و هر لحظه که میگذرد چهرههایشان بشاشتر میشود. موقع برگشتن، رضا و عباس شروع به خواندن بیت شعری از حافظ میکنند که چند روز قبل آیتالله حائری شیرازی برایشان تفعل زده بود: سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند / پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
در همین حین گلوله توپی که مقدر بود بهانه عروج عباس و رضا باشد از راه میرسد و با اصابت ترکشهایش به کوله پر از مین رضا مرادی، انفجاری رخ میدهد. . . دو دوست، دو همسنگر، دو همرزم و دو همقطار، با هم به شهادت میرسند.
منبع: جوان
انتهای پیام/