«دیوانهها» شبها گرسنه میخوابند + فیلم
نهفقط همه اهالی روستا، که اسم روستا هم دیوانه است؛ روستایی که اهالیاش خیلی از شبها را گرسنه میخوابند؛ روستایی در شمال سیستان؛ جایی مثل روستاهای محروم و دورافتاده دیگر؛ روستایی که زندهبودن اهالیاش به تار موی «یارانه» گره خورده؛ روستای «دیوانه».
خبرگزاری تسنیم/ ایستاده و مثل بقیه، غریبهها را زیر چشمی میپاید؛ شال مشکی محلی را روی صورت آفتابسوختهاش انداخته، پسرک را به سینه چسبانده و آرام تکان تکان میدهد؛ پوست تیرهاش زیر نور آفتاب برق میزند؛ شبیه شکلات تلخ؛ بهسمتش که میروم پسرش را توی بغلش مچالهتر میکند؛ گریه پسرک بلند میشود و زن، گرفته و خشدار چیزی توی گوشش میخواند؛ آرام که میشود، خیره خیره زل میزند به چشمهایم و شروع میکند به حرفزدن؛ همان قدر گرفته؛ همان قدر خشدار... حرف که میزند، چشمهای سیاهش پر میشود و خالی؛ یک بار از شرم نداری و یک بار از خشم ... چشم همه دیوانهها همین شکلی است.
پیرترهای «دیوانه» میگویند سالها قبل، خیلی قبلتر از اینکه آب هامون خشک شود و زندگی مردم، خوراک شنهای بیابان، دو مأمور ثبت احوال برای ثبت سجلی به آنجا رفته بودند؛ همان سالهایی که مردم ده نانشان را از آب هامون در میآوردند و قایق اهالی زیر خروارها شن نمانده بود و زندگی رونق داشت؛ سالهایی که بهقول اهالی، وقتی مأمورها برای ثبتِ «نام و فامیل» اهالی درِ هر خانهای را میزدند، صاحب خانه، گاو و گوسفندی جلوی پایشان زمین میزد؛ آنقدر گاو و مرغ و گوسفند زمین زده بودند که مأمورها هاج و واج از این مهماننوازی، سخاوت اهالی را دیوانگی معنی کرده بودند و توی سجلی اهالی، خوشخط و خوانا، نوشتند «دیوانه»؛ از آن روز به بعد بود که اسم روستا و فامیلی همه اهالی شد «دیوانه».
هر چند دقیقه یک بار گریه پسرک بلند میشود و صدای خشدار زن، ساکتش میکند؛ یکی از همسایهها میگوید گریه بچه، از گرسنگی است؛ زن، نوزادش را نشان میدهد و میگوید: از دیشب تا همین الآن هیچی نخورده؛ همزمان به خورشید اشاره میکند که سلانه سلانه بهسمت کوههای دوردست غرب میرود؛ خودش اهل این روستا نیست ولی چند سالی هست عروس یکی از مردهای «دیوانه» شده...
خانهشان سرراست است؛ حاشیه هامونِ بیآب؛ اول روستای دیوانه. سقف دو اتاق خانهشان تازهتعمیر است؛ میگوید "چند وقت پیش باران که زد، سقف با باران آمد روی سرمان؛ خدا خیرش دهد، یک خیّر پیدا شد و 500 هزار تومان برای سقف گلی خانهمان هزینه کرد". حدود سه بعد از ظهر است و هیچ بوی غذایی توی اتاقهای گلی نیست؛ یخچالشان خالی خالی است و اجاق گازشان متروکه!
وقتی از درآمد خودش و شوهرش میپرسم میگوید:
ــ هیچ.
ــ پس خورد و خوراکتون از کجا تأمین میشه؟
ــ یارانه.
ــ فقط یارانه؟
ــ فقط یارانه؛ من و شوهرم و سه تا بچهمون زندگی رو با همین 220 هزار تومن یارانه سر میکنیم؛ اگه این هم نبود که هیچی. خودت نگاه کن؛ اینجا کاری هست؟ شوهرم از صبح تا شب بیکار نشسته کنج خونه. فکر میکنی اگه کار بود، من و شوهرم راضی میشدیم به این که بچههامون حتی یک ساعت گشنه بمونن؟ مگه ما شمریم که راضی بشیم بنیامین و دو تا بچه قد و نیمقد دیگهام شب گشنه بخوابن.
ــ ناهار خوردی؟
ــ نه.
ــ صبحونه؟
ــ هیچی.
ــ دیشب چی؟
ــ آره دیشب شام داشتیم؛ اسفناج؛ بهخدا حتی روغن نداشتم که اسفناج سرخکرده بدم به بچهها؛ آبپز خوردیم؛ فقط وضع ما که اینجوری نیست؛ وضع همه اهالی همینه.
شوهرش حسین است؛ از اهالی «دیوانه»؛ جوری زهرا را نگاه میکند که انگار هنوز مثل روز اول عاشق است؛ بگوبخندشان بهراه است؛ حسین میگوید و زهرا ریسه میرود، زهرا میگوید و حسین رودهبر میشود؛ حسین خجالتی است و ما را که میبیند، حرفش را میخورد؛ میگویند کمحرفی خصلت ذاتی «دیوانهها» است. میپرسم:
ــ عاشقش بودی؛ نه؟
ــ (سرش را پایین میاندازد و مثل پسربچههای 18ــ17ساله سرخ و سفید میشود)؛ خواهرم دیده بودش؛ توی زاهدان.
ــ خوشبختین؟
ــ (نگاهش به زیلو خاکی زیر پایش قفل شده) آره؛ خدا رو شکر؛ خوب، اگر فقر و نداری نباشه، خوشبختیم؛ ولی ...
ــ ولی چی؟
ــ میدونی خیلی سخته وقتی بچهات گشنه باشه؛ سخته یهچیزی ازت بخواد و تو هیچ کاری از دستت برنیاد. ولی اگر یه کاری داشتم که میتونستم خرجی زن و بچهام رو دربیارم خیلی خوب میشد.
اگه پول داشته باشم چند تا مرغ و خروس بخرم، میتونم برم شهر بفروشم و یه سودی بکنم؛ اگه دو سه تومن وام میتونستم بگیرم خیلی از مشکلا حل میشد.
زهرا میگوید: منم قالیبافی بلدم ولی اگه بخوام قالی ببافم باید برم شهر.
ــ خوب، چرا اینجا دار قالی نمیزنی؟
ــ پول میخواد برادر.
ــ تحت پوشش کمیته امداد نیستید؟
ــ نه. میگن سن شوهرت کمه.
ــ یعنی وام هم نمیتونی بگیری؟
ــ کمیته امداد به ما وام میده ولی دو تا ضامن میخواد؛ خوب، داداش برای آدم مستضعفی که هیچی نداشته باشه کی ضامن میشه؟
ــ کسی تا حالا اومده بهتون سر بزنه؟ نمایندهای، فرمانداری، ...؟
ــ برادر، هیچ کس بهجز شما نیومده خانه ما، هیچ کس. بهخدا آرزوی زیارت امام رضا به دلم مانده؛ به این سن که رسیدم حرم حضرت معصومه رو هم بهچشم ندیدم...
دوام نمیآورد و چشمهایش خیس میشود؛ مثل ابر؛ ابرهایی که سالهاست روی هامون نباریدهاند؛ کسی چه میداند اشک دختر 30سالهای که عروس دیوانهها شده، جلوی آدم غریبهای که از 1000 کیلومتر دورتر آمده و هیچ درکی از گرسنگی و فقر ندارد برای چیست؟ از فرط گرسنگی بچهها، بیکسی و نداریشان است یا فقط اشکهای زنانه است که از سر دلشکستگی میچکد؛ شاید هم قطرههایی است از سر استیصال و نگرانی؛ استیصال از 15 سال خشکسالی یا نگرانی از اینکه کسی حاضر نیست حتی بهاندازه 2میلیون تومان وام، او، شوهر و سه بچهاش را ضمانت کند.
گزارش از محمد قربانی خبرگزاری تسنیم
انتهای پیام/*