۵۳ سال صبوری برای یک نمایش
کودکان روستایی نمایش را با تریلی سیار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میشناسند. تکتریلی کانون شاید ۵۰ سال صبر کند تا چرخهایش روستایی را نوازش کند. در این میان کودکان بسیاری بدوندرکی درست از هنر نمایش کودکیشان به پایان میرسد.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
نمیدانم این ضربالمثل را شنیدهاید که میگویند «ننه به بهونه بچه، میخوره کلوچه». مورد استفاده این ضربالمثل شیرین - به واسطه آن کلوچه نهایی - مصداق والدینی است که با بهانهگیری کودک از شما تقاضای چیزی میکنند و در نهایت بخش عمدهای از آن بذل و بخشش شما، میشود نصیب پدر و مادر. بیشتر اوقات این بهانه به همان شیرینی کلوچه خوردنی است و بچه بر کلوچه گاز نزده، معده والدین خود را دقایقی مستفیض میکند تا این بهانه، ضربالمثل ما را کامل کند.
اما همیشه هم پای شیرینی و کلوچه در میان نیست. این کلوچه میتواند بار استعاری پیدا کند و شیرینی و ملاحت آن کلوچه نهایی در قالب چیزی بزرگتر متجلی شود، مثلاً یک تریلی. یک تریلی از جنس شادی و شیرینی. یک تریلی از جنس جشن، از جنس نمایش. یک تریلی با نیم قرن عمر، به درازای عمر یک سازمان: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
سفر شهرکرد از آن اسباب خیرهای عمر بود. قرارمان سر ظهر یکی از روزهای گرم تابستانی بود. همان روزی که تهران بلال میشد و عرقش بر تنش میماسید. گرد بیآدمی در خیابانها ریخته بودند و از ترس هرم خورشید و تفتندگی زمین، آدمیان فروغشان را از دست داده بودند. قرار بود به بام ایران رویم و از این شرارت تابستانی رهایی یابیم. رستگاری ما در ارتفاع رقم میخورد. سفر شهرکرد سه فصل داشت که فصل دومش تریلی است و البته جذابترینش هم تریلی است.
اینکه از تهران به شهرکرد و بالعکسش چه گذشت، از آن نگارنده و آنچه در این میان میگذرد، جویای شراکت. پرده دوم: روستای حیدری. روستای حیدری در بخش بن بام ایران مستقر است. روستایی در شمال سد زایندهرود، پلکانی، برای رسیدنش از میان دشتی وسیع میگذرید و از دوردست، نشانی از خانههای گلی میبینی، خانههایی که سقفشان فروریخته یا گذر تاریخ فرسودهاشان کرده است. بقایای قلعهای نیز دیده میشود. بعدها میفهمم نامش حیدرخان است.
تویاتا هایس سفید رنگ از میان جاده دشتی میگذرد. دو راهیها را چپ و راستکنان طی میکند. به جایی میرسد که کوه در برابرش استوار ایستاده است. آن مخروبههای جادویی چشمشان به مسیر نیمچه آسفالت دوخته شده است. همانند دیگران. دیگرانی که همه جا دیده میشوند. دیگرانی که با دیگری روبهرو شدهاند. یک تریلی که به تریلی نمیماند، فقط آن سرش، آن صاحب موتور غران، آن شوکت شوفر جادهاش بسان همزادانش است. تریلی بوی کودکی میدهد. تریلی اصل کلوچه است.
یک سو مردمان روستا، کمی پایینتر از مسجد، نشسته بر زمین. زنها جدا و مردها سوا. زنها دو دستهاند. برخی بالای دیواری به جا مانده از سازهای فروریخته نشستهاند. اینان فرزندانی خرد به آغوش دارند. با گوشه چادر نیمچهرهای از خود مخفی کردهاند. آرام در یک خط نشستهاند. آن پایین، پای دیوار بچههای نشستهاند. هر کدام به فراخور قد و قوارهاش بر ارتفاعی آرام گرفته است. دخترها کلونی تشکیل دادهاند. رفاقتهای دخترانه در گروههای کوچک. بزرگترها سرپا ایستاده، نظاره میکنند. خجالتیهای جمع همین کلونی است. چند زن نیز زیر سایه توت بزرگ کنار مسجد، زیراندازی گشوده، محو تماشای تریلی هستند. این جرثومه چند ده متری، مشعوفشان کرده است.
اما آن سوتر، روبهروی همه زنان جمع، پسرانی نشستهاند از جنس شیطنت. پسرها تکلفی ندارند. هم با همان لباسی بر لب جوی نشستهاند که روزشان را با آن سپری میکنند. از دخترها شادترند. هیجانات خود را نهان نمیکنند. اینان بیش از دخترها بوی روستا میدهند. دخترها به شهریها میمانند. پسرها سوخته آفتابند. در همین کودکی زمختی طبیعت حیدری بر رخسارهاشان نشسته است. آنان یک کلونی دارند. همه در کنار هماند. شاید مردها را این گونه بار میآورند. دسته گرگهای جوان را تشکیل دادهاند. قویهیکل و پرابهت هستند. چشمان خیرهاشان با هیجان آمیخته میشود.
بچههای دیروز، زیر سایه توت دم مسجد، سایهاش بلند باد. همه روی موتور، CGI 125، دو ترکه، در یک گروه منسجم. قدر سایه را باید دانست که چنین اتحادی میسازند. نشان میدهد این کودکان قدیمی هم برای نخستین بار است که با تریلی مواجهه میشوند. تعدادشان آرام آرام زیاد میشود. حدس میزنم گروه تلگرامی دارند برای این بازیها. موتورها خفته، فرمانشان به سوی تریلی. منتظر آغاز؛ اما اینها هیچکدام بامزه جمع نیستند.
پیرمرد و نوه خردسال، روی صندلی آبیرنگ کانون، او جذابترین تماشاگر تریلی است. او نیز همچون پسربچههای کتانی به پا دارد و در عوض نوهاش همانندش، چوبی به دست گرفته است. این دو ساکتترین مخاطبان تریلی میشوند. تریلی آنان را جادو میکند. تریلی غرش میکند. پسرکی جوان، در لباسی که هیچ یک آن سویش به تن ندارد، شادی میکند، بازی میکند، بچهها را فرامیخواند. بچهها پا بر صحنه تریلی میگذراند. اول خجالت، دوم کنجکاوی و در نهایت رقابت. این اولین بار است که در طول 53 سال عمر تریلی کانون، حیدری میزبان میشود.
در روستایی که بیآبی، رنگ سبزش را خاکی کرده است، دیدن «جک و لوبیای سحرآمیز» نه یک نمایش شاد، که آرزویی میشود دستنیافتنی. بچهها با جک همراه میشوند. هیچگاه چنین هیجانی در کودکان ندیده بودم. کودک شهری منتها الیه هیجانش دست زد بود و کمی سروصدا. اینان فریاد میزنند، نعره میزنند، به پرسشها پاسخ میدهند و به سمت غول فرضی سنگ پرتاب میکنند. برای گاو شیر نده جک نسخه میپیچند و در هیجان نمایش از گاوها و گوسفندهایشان میگویند. پای لوبیا که باز میشود، باورش میکنند. شاید آرزو میکنند که چنین دانههای جادویی به دستشان برسد که یک شبه چنین قامت بگیرد.
شاهغلیان، مربی کانون روستای حیدریان است. مربی سیاری که این سالها با ماشینش، با کتابهایش، با وسایل بازیش، روستا به روستا میچرخد و بچهها را با جهانی جز آنچه ما به آنان مینماییم، آشنا میکند. او خوشحالترین مرد جمع است. شادی هر کودک، او را به وجد میآورد. شادی دهها کودک او را مست میسازد. این نخستین بار است که تریلی به حیدری میآید. اگرچه تریلی سه بار دیگر چرخش در جادههای چهارمحال و بختیاری چرخیده است؛ اما هیچگاه فرمانش به سمت حیدری نچرخیده است. تریلی هفت روز میهمان بختیارهاست و هر روز دو نمایش اجرا میکند.
روستا برای کودک تفریحی ندارد، جز دوستان. مجموع جذابیت روستا با هم بودن است. سالها میشد رفاقت کودکی در کوچهها را ندیده بودم. در تهرانی که خبری از کودکان پرهیاهو، توپ به پا یا دوچرخه زیرپا نیست، اینجا همه از سر و کول هم بالا میروند. برای نمایش بزرگانشان پا به پایشان مینشینند و به تماشا عمر میگذرانند. اینکه کجا نشستهاند مهم نیست. اینکه آن جوی آب حائل میان آنان و تریلی بوی بد میدهد و اشمئزاز آزارشان نمیدهد، مهم نیست. اینکه لباسشان مثل ما نیست هم مهم نیست. مهم لذتی است که میبرند و ما نمیبریم.
خودم را همرنگشان میکنم. کنار پسرها میایستم. با سنگ زدنشان عصبانی نمیشوم. باورش میکنم. او غول جککش را باور کرده است. او دزدی کردن جک را باور میکند و تجلیلش میکند. او میداند طبیعت سنگدل است؛ اگرچه دستی پرسخاوت دارد. با همان دستهای کوچکشان جدال به پا میکنند. با جدالشان، جدال میکنم. این یک چالش است که تو با آنان یکی شوی. تریلی همه لذت تابستانه آنهاست. و البته یک مربی که ماهی یک بار به سراغشان میآید، با کتاب و بازی و هنر. یادشان میدهد که میتوانند بنویسند نه برای مشق، که برای لذت. یادشان میدهد نقاشی بکشند نه برای دفع اوقات که برای لذت.
غروب نزدیک است و تریلی خسته. اجرای پرهیجانشان جان میگیرد. بچهها هم میترکانند. با خودم میگویم این همه کودک یک تریلی. آن تریلیهای خاک گرفته در تهران را چه شد. در تهرانی که هر روز 10 تا 15 نمایش کودک روی صحنه میرود و یا در مراکز استانی که سالی چند نمایش کودک برپا میشود، سهم این کودکان از 53 سال گذشته یک نمایش بوده است، کمتر از یک ساعت. لذت دیدن تئاتر برایشان نیم قرن رقم میخورد. آن پدربزرگ خمیده، 53 سال صبوری میکند تا روی صندلی آبی رنگ کانون بنشیند.
همه چیز با یک جشن بزرگ در برابر تریلی تمام میشود. بچهها شلوغ میکنند و ناگهان با بدرود بازیگران پراکنده میشوند. وقت رفتن است و تازه نوجوانان در انتهای روز طولانی تیرماهی، خسته از گرمای تموز، از دشتهای در حال سوختن بازمیگردند. گلههایشان آنان را دوره کردهاند. سگها پیشتر و بزهایی با شاخهای صوراسرافیلی در کناره. پیش میروند به سوی روستا، در آن سو که ما بر آن پشت کردیم تا چه شود پنجاه سال بعد بازگردیم. شاید خمیده نشسته بر صندلی آبی، نظارهگر نمایش تریلی. میرویم همان گونه که خورشید میرفت.
انتهای پیام/