خشم مرد پرنده/ نمایش «سی» درباره فردوسی است اما دریغ از یک جمله از او
محسن حسینی را با بازی و بدنش میشناسیم. او مردی است آرام و در مکاشفه بر صحنه و این روزها از تلخی نادیدهها عصبی است. او فضای فرهنگی کشور را بد میداند و معتقد است سرگرمیسازی هنر آینده خوشی را نوید نمیدهد.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
روزگاری در قاب بیجان تلویزیون، مرد مو نقرهای، باریکاندام، با موهای آشفته، نگاهی گره خورده به ناکجا، همچون راهبانی عبور کرده از درازنای تاریخ، در میان ارواح گذشتگان فارسزبان، آرام بر صفهای مینشست تا خلال کلام رویا نونهالی، با آن آوای خاص و خشدارش، از کاشغر و اورومچی و تورفان خیال بیافریند.
مرد مو نقرهای آرام در خلسه فرومیرفت تا رنگ و بوی به جا مانده از پارسیگویی و پارسیبودگی را نثارمان کند.
او همچون مردی از معابد خیالین، در ردایی بلند، راوی جهان پررمزوراز سینکیانگ بود. او محسن حسینی بود.
اما این روزها او خشمگین است. او آن پرنده خوشخیال در مکاشفه هستی و نیستی نیست. او فرورفته در خیالین روزگار گذشته نیست. او کسی نیست به قامت بلند دیواری کهن بنگرد یا طعم شیرین انگور چاییده تورفان را بچشد. او تنش به استیصال بورکراسی آلوده شده و خشمگین است.
ما کمی پیشتر از اجرای جنرال وارد میشویم. حسینی آرامیده بر لبه صحنه، رو به بازیگرانش آخرین اشارات کارساز را ارائه میدهد. دور و برش مملو از کاغذ، خبری از نسخههای پرینتی نیست. همه چیز دستنویس است. او گویی مردی است در قامت گذشته. کلامش، رفتارش، کردارش، بوی جایی میدهد ورای ایرانشهر. سالن مدرن برای او وجه پارادوکسیکال است. معرفی که میشویم شکوایه میکند. شکوایههایش آه گروه را درمیآورد. نمایش قرار است بار دیگر بازبینی شود. نه خبری از شوخیهای آنچنانی است و نه خبری از تکهپرانیهای سیاسی. داستان چهار زن است برآمده از دل تاریخ و خفته در بستر تاریخ.
او گلهمند از ممیزی و شیوه اشتباه آن در تئاتر میگوید «میتوانم شب دوم من هر غلطی بخواهم در تئاترم بکنم. پارسال در کار قبلیم، من مولتیمدیا داشتم. به این ترتیب که مثلاً تلویزیون به وین، محل مذاکرات وصل میشود. تلویزیون نمیتوانند همانند شبکههای اروپایی کار کند. من این را هجو کردم. خانم ابتکار هم میگفت خیلی کار قشنگی است؛ البته بخش سیاسی آن را خیلی با شما همراه نیستم. گفتم طنز است و آقای ظریف را همه دوست دارند.»
او براین باور است که طنز به معنای رد یا انکار یک موضوع نیست؛ بلکه برجستهسازی موضوع است. این وظیفه هنر است و در چنین شرایطی ممیزی گاهی این مسئله را درک نمیکند. ممیزان وارد میشوند. در ردیف چهارم آرام میگیرند. نطقی بلند از حسینی. او از ممیزی اول میگوید و پذیرش نکات ممیزان. میگوید نمیفهمد چرا باید دوباره ممیزی شود. میگوید همه چیزش به تعویق افتاده است. نمیتواند تبلیغ کند. گیشه اینترنتیش بسته است و مهم آنکه ممیزی در حد فلان چیز نباشد و باشد بوده؛ نه در کلیت نمایش. ممیزان همدردی میکنند و سکوت. نمایش شروع میشود. با خشم آقای کارگردان.
بعدها از او میپرسم چه شد از تئاتر شهر و آن فضای خاص برای آثارش سراغ ایرانشهر رفته است و پاسخم میدهد: « تئاتر شهر ما را راه نمیدهد. اگر راه بدهد میروم. من فکر میکنم دیگر دست ما نیست. ما الان در یک شرایط بسیار حساسی در سرزمینمان هستیم. شبانه 50، 60 تئاتر روی صحنه میرود. آیا این سرزمین به این تعداد نیاز دارد؟ چه نوع تئاترهایی روی صحنه میرود؟ ما دراماتورژی داریم؟ نداریم، یعنی اشخاصی مانند من دو سال یا سه سال یک کار بکند خیلی است. وزارت ارشاد یا مسئولین تئاتری منت میگذارند؛ چون انگار ارث پدرشان است. نمیدانند اعتبار تئاتر را چه کسانی میسازند. معلوم نیست محسن حسینی است!!؟»
حسینی از ابزاری شدن هنرمند در کشور سخن میگوید. اینکه هنرمند را هر جا لازم است احضار میکنند و با خاتمه کار یک بدرود ناگفته به جا میماند. نمایش او نیز چیزی ورای این نگاه نیست. نمایشی در باب چهار زن هنرمند. زنانی که هر از گاهی به مثابه نیاز امروز از دل تاریخ احیا میشوند. مرد مو نقرهای میگوید: «مقاله بخواهند من هستم، در تلویزیون کارشناس بخواهند من هستم؛ ولی نمیتوانم دانشگاه باشم. به ما کار نمیدهند. میگویند دانشگاه نه گران است. الان تئاتر ما خوب است، پررونق است. معلوم است تماشاگر داریم. در یک شهر 15 میلیونی شبانه 4، 5 هزار نفر میروند تئاتر تماشا میکنند؛ ولی مثلاً در آلمان 154 تا تئاترشهر است با سه بخش باله اُپرای تئاتر. هر اپرایی که روی صحنه میرود 1200 نفر میروند سالن. پس چیزی واقعاً نیست. ما انگشت کوچک آلمان هم نمیشویم؛ ولی به هر حال خوب است که الان تئاتر زیاد است.»
از آینده مصاحبه کنده شویم. به حال نمایش بازگردیم. روی صندلیهای قرمز ناظرزاده نشستهایم. خیره به استیج. چهار دختر جوان، گمنام و در آینده خوشنام. با لباسهای سیاهرنگی که نمیدانم برای چه سیاه است. هر کسی یک زن است چون خود؛ اما برون از خود. زنی زهر چشیده مرگ و زنده از جوهر قلم و بدن. دخترکان بر صحنه حرکت میکنند. میخراماند و پرواز میکنند. بر جاذبه غلبه میکنند. اینرسی سکون را به جنبش مبدل میکنند. حسینی در قامت مرد کافهچی ظاهر میشود. در میان زنان خوشنام هنر و ادبیات چرخی میزند. هر آن صحنهای رقم میخورد. از رویاهای شیرین گرفته تا کابوسهای دردناک. کابوسهای یک هنرمند از زخمهای زمانه.
زخم چیست؟ درد چیست؟ حسینی چنین میگوید: «یکی از مشکوکترین بخشهای تئاتر ما امروز در چند سال اخیر چیست؟ تئاتر خصوصی است. هر فردی سالن کوچکی ایجاد کرده. اصلاً امنیت و ایمنیش درست نیست. یک خانه را خراب کردند، یک زیرزمین ساختند با یک پلاتو و صد تا آدم به این میگویند تئاتر. این تئاتر نیست ما دور از استانداردها هستیم. ما در استاندارد جهانی در هیچ کجا، چه فرهنگی، چه ادبی در استانداردها نیستیم. توهم استاندارد شدن را داریم؛ ولی نیستیم. بنده چهار روز دیگر اجرا دارم. وسایلم آماده است؟ نه. هنوز دارم بازبینی میکنم. هنوز پول ندارم. هنوز مرکز که میخواهد کمکهزینهای بدهد که منت میگذارند، نداده است. فکر میکنند خیلی زیاد است، کجاست؟ میگویند پول در راه است، وزیر باید تغییر کند، این خیلی خندهدار است. این خندهدارترین جملهای است که در جهان شنیده میشود. دوست دارم به جهانیان بگویم محسن حسینی 60 سال سن دارد، تحصیلات آکادمیک درجه یک دارد. تا به امروز 25 مقاله نوشته است. اعتبار تئاتر ایران ما هستیم؛ ولی به ما پول نمیتوانند بدهند. من پول قرض کردم. یک نفر از اینجا به برادرش در آلمان زنگ زده 3 میلیون گرفته تا من بتوانم صندلی بگذارم. این فاجعه است. این تئاتر نیست. این اسفناک است. تراژدی است. بعد داعیۀ فرهنگ هم داریم، فرهنگ کجاست!!؟»
حسینی مدام لباسش را تغییر میدهد. او زن میشود، مرد میشود. او راوی خیالین زنان است. نگاه خاصی به زن دارد. برایش استقلال ترسیم میکند. زنان او روی صحنه با مردان تعریف نمیشوند. آنان هستند چون خودشان هستند. اینان زنانی هستند که هر یک فرهنگ جهان اطراف خود را ساختهاند.
حسینی درباره فرهنگ میگوید: «آقایانی که برای تئاتر تصمیم میگیرید، برای یک بازبینی نمیتوانید تصمیم بگیرید، نمیدانید چه چیزی را آمدید بازبینی کنید. من نمایش میروم نگاه میکنم بدترین فحشها و مشمئزکنندهترین جملات جهان را میبینم. در کاری بازیگر به زنان توهین میکند و آن شب ما باید اعتراض میکردیم؛ ولی من و آقای همت فقط نگاه کردیم. ما باید برویم جلوی آن را بگیریم. رکیکترین جملات را آن شب به زنان میگفتند و همه هم میخندیدند، چطور بازبینی به این کار اجازۀ اجرا داده است؟»
او خشمگین از ممیزی و اشتباهاتش میگوید:«نشان میدهد هنوز ما نمیدانیم معیارهایمان چیست و چون تئاتر تعریف درستی نشده است، دراماتورژی تعریف نشده است؛ ولی در سطح کلان در شورای انقلاب فرهنگی مشخص است که تئاتر وجود دارد، وگرنه نمیگذاشتند که ما تئاتر اجرا کنیم. پس مشخص است تعریف شده است. در مصوبات مجلس تعریف شده است. منتها تعریف عملی در توان آنها نیست و نمیدانند چه میخواهند، ما نمیدانیم به چه چیزی تئاتر ارزشی میگویند. جملات و کلمات موهوم است. تئاتر جدا از لذتش به قول برشت، بخش دیگر آن چیست؟ آموزش و فراگیری است. مگر در یونان باستان غیر از این بوده؟ تئاتر از بدو ورودش به جهان بشریت همیشه با آموزش توأم بوده است. در مقابل پریکلس شاه یونان باستان مینشستند و نمایش اجرا میشده و دموکراسی یونان را نقد میکردند، یعنی تئاتر این قدرت و این شاخصه و شاکله را داشته است و امروزه از بین رفته است. من نمیدانم ترس و وحشت مسئولین از تئاتر چیست؟ امروز تماشاگر با خنده و دورهمی با برنامههای کمدی تلویزیون پای تئاتر مینیشیند. نیمی از تئاترهای ما چرت و پرت و خنده است. چرا تئاتری که جدی میشود یکدفعه من را وادار میکنند این جملات را بگویم؟ که تماشاگر را تهییج کند بیایند که جلوی کار را نگیرند و امیدواریم این اتفاق نیفتد که نمیافتد؛ ولی من میگویم تئاتر باید سمت و سوی دیگر برود و امیدواریم ما به زودی بتوانیم از فرازهای دیگری از تئاتر را ببینیم .از من میشنوید من چیزی ندیدم. الان خوب است، شوی تئاتر ما زیاد شده است.»
نمایش رو به پایان است. حسینی در لباسی از جنس جوراب، همچون کابوس روی صحنه میچرخد و میچرخد. دخترکان مونولوگهایی گفتهاند اندر احوال خویش. بازبینان با سکوت و اندکی دست پایان را مشایعت میکنند. خسته نباشی و جلسه. آینده به حال مماس میشود. از حسینی میپرسم در آلمان نیز تئاتر بدینگونه هست و پاسخم چنین است: «نه اینها خاص کشورهای اینجاست، این show-businessاست، در show-business ما دیگر نمی توانیم از تئاتر صحبت کنیم، خوب است من هم لذت بردم و جذاب است.»
او نقبی به کنسرت سی میزند و میگوید: «جالب است. ساعت ده و نیم بروید در سعدآباد بنشینید. آقای همایون شجریان بخواند؛ چون کنسرت است، چون من صدای آقای شجریان را دوست دارم. خیلی جالب است. شما نمایشی دعوت شدید دربارۀ فردوسی، دریغ از اینکه یک جمله از فردوسی بخوانند. مولانا هم آن سو با خانم پری صابری است، شمس پرنده. آنجا هم مولانا میخوانند. مگر نمیگوییم فردوسی؛ ولی از چیزی که آنجا خبر نداریم فردوسی است. فردوسیخوانی سخت است، آموزش میخواهد. شما نمیتوانید هر بازیگری را انتخاب کنید و بعد جملات را همینطور بگویند بروند. حماسهای من در آن نمیدیدم؛ چون فردوسی یعنی حماسه، یعنی اپیک. هر سرزمینی میخواست فخر کند به حماسهاش فخر میکند. show آن خوب است. شبانه میتوانید 4 هزار نفر را آنجا بکشانید. بینظیر است.فکر نمیکنم آقایان تهیهکننده و آقای پورناظری و آقای شجریان خیلی مدعی این باشند که فرازهایی از زندگی فردوسی را بخواهند نشان بدهند، بعید است که به پروژه نمیخورد. سرگرمی است، آقای شجریان با آقای صابر ابر همبازی بودند با آقای مهدی پاکدل، هر دو از بزرگواران و بازیگران بسیار خوب ما هستند؛ ولی بخش آموزش را انتقال نمیدهد.»
حسینی به فیلم «راه آبی ابریشم» پرواز میکند. فیلم پرخرجی که نه دیده شد و نه فروخته شد. پرسشی مطرح میکند «آنجا کار از چه ضعفی برخوردار بود؟» و پاسخ میدهد «بزرگترین ضعف راه آبی ابریشم زبان بود، ما زبانِ اصلِ سامانیان را آوردیم؛ ولی نمیتوانیم کاری کنیم. میدهیم دست یکسری بازیگرانِ بیتجربه نسبت به زبان و این زبان درنمیآید. در راه آبی ابریشم وقتی یک کاری 6 میلیارد تومان پشت آن است، 300 میلیون تومان میفروشد؛ ولی همان زمان ورود آقایان ممنوع، 500 میلیون تومان هزینه کرده است، 6 میلیارد میفروشد. در 40 سال گذشته اهداف کارگزاران سیاست فرهنگی چه بوده است؟ ارزانگرایی، بیهودگی، بیمحتوایی، بیمصرفی و طنز و بخندیم. صحنه برای حال کردن نیست. باید برویم جاهای دیگر حال کنیم. صحنه به اعتقاد من یک مکانی است برای تعمق فلسفی.»
کنار دیوارهای خش خورده پر یادگاری پشتصحنه ناظرزاده نشستهایم. روی دو صندلی نحیف. لکههای دیوار در عکس بارزند. این بخشی از تئاتر است. صحنه زخمی شده است و زخمش عفونی است. حسینی از عفونت و بیماریهایش میگوید. اینکه چه بر سر این تئاتر آمده است و صحنهاش چه شده است. میگوید: «بله این صحنه، صحنهای است که به قول شیلذ تختههایی که جهان معنا میدهند. شکسپیر میگوید صحنه جهان است، جهان صحنه است. این یک جمله کافی است. مانند دو گوشوارۀ طلایی. آیا ما به این اهداف تئاتر رسیدیم؟ آیا در سالهای گذشته بررسی میکنیم؟ آیا توانستیم یک تعریف درستی بدهیم؟ آیا توانستیم یک تعریف درستی از دراماتورژی صحنههای خودمان بدهیم؟ نه دلبخواهی است. تئاتر ما دلی است. یک مسئولی میآید و میگوید من این را میخواهم، یک مسئولی میگوید من با کمدی حال میکنم. چقدر جدی چقدر جدی، بخندیم.»
پا در کفش جشنوارهای میکند که این روزها آغازش در راه است. «همان جشنواره آیینی سنتی هم اگر نگاه کنیم دغدغهمان واقعاً تئاتر سرزمینمان نیست. اگر تئاتر سرزمینمان باشد باید خیلی الان تئاتر اقوام، اقوامی که در ایران است، طلاییترین اقوامی که ما داریم. من باید با تئاتر کردستان آشنا میشدم، باید با تئاتر بختیاری، با موسیقی اشنا میشدم. دو سال یکبار هم برای Show است. فکر نمیکنم اصلاً دغدغۀ مسئولین باشد. نامش زیباست و یک بودجهای تعریف شده و باید خرج شود؛ ولی دغدغۀ کارگزاران فرهنگی ما هیچ وقت تئاتر اقوام نبوده. هیچ وقت آیینی سنتی ما نبوده. تعزیۀ جلوی شهر را نگاه کنید خیلی فاجعه است. میکروفون را میگیرند و مانند خواندههای پاپ میخوانند؛ ولی تعزیههای ما تعزیههایی است که در روستاها اتفاق میافتد. من بخواهم تعزیه ببینم میروم به روستاها. کتاب جامعی که آقای مرحوم شهیدی 8 سال زحمت می کشد و مینویسد، آن تعزیه است. تعریف درستی از تعزیه است که نویسندۀ آن هم به خاطر فقر باید در بیمارستان بمیرد.»
خشم کارگردان بیشتر از اینهاست. او منتقد سرسختی است. حرف دلش را میزند. حرفی که این سالها نه او که بسیاری زدهاند. کالازدگی فرهنگی و روزگار دردناک هنرمند و فرهنگی که مشخص نیست چه میخواهد. سرزمینی با مخاطبان سرگردان که باری بههرجهت پیش میروند. سرگرمی را در نازلترین سطحش میخواهد و این جرم بر گردن کیست؟
«کسانی که سیاستگذار و کارگزار فرهنگ ما هستند، هیچ وقت هنرمندان را دوست نداشتند. اصلاً فرهنگ و هنر را وقتی میخواهند تعریف کنند یکدفعه فوتبال را تعریف میکنند. مشکلات ما این است. من همیشه میگویم ای کاش از این پولهایی که میدهند برای کارهای مناسبتی، چرا چیزی هم از آن به دست نمیآید؟ دو ریال هم ارزش ندارد؛ ولی آقایان چشمشان را میبندند؛ چون پول میرود. همه هم حال میکنند؛ ولی بازخوردش چیست؟ بازدهی آن چیست؟ نتایج آن چه شد؟ خروجی این تئاترهایی مراکز فرهنگی و کسانی که پول میدهند به کجا رسید؟ هیچ. اصلاً خروجی صفر است؛ چون اصلاً اهدافشان فرهنگ نبوده، تئاتر یعنی فرهنگ. در آلمان میگویند اگر میخواهید بدانید فرهنگ یک شهر پیشرفت کرده است به تئاتر آن کشور سر بزنید. ما الان میبینیم زبان تئاتر ما بد شده است. زبان نیست. کجا آمدند دنبال من بگویند ما یک پروژۀ برشت از شما میخواهیم؟ اصلاً نمیآیند. پرسیدند شما چرا شکسپیر کار نمیکنی؟ آن زمان استاد آلمان شرقی بود، گفته بود اگر تمام بازیگران خوب آلمان شرقی و غربی را هم به من بدهید برای یک پروژۀ شکسپیر کم است، جمله از این فاخرتر داریم؟
کمی آرام میشود. میخندد. شوخی میکند. حرفش را زده است و خالی از خشم است. از او میپرسم چرا قید یک سالن بلکباکس را زده است و در این قابصحنه ناظرزاده روی صحنه میرود.
«اتفاقاً میخواهم بازیگران من دچار تنش عصبی، روانی شوند، یعنی بروند در مرز جنون. صحنۀ باز. نام هم غلط است. ما بلک باکسی نداریم. سالن سمندریان میروند همه مینشینند روبهرو را نگاه میکنند. کار قبلیم در چهارسوی تئاتر شهر بود، دیوان شرقی، غربی؛ چون آنجا کار طراحی شده برای زیر بالکن بود. این پله را میخواستم، دیوارهای کثیف را میخواهم، این زخمیها را میخواهم، خشونت و در خروج و طناب را میخواهم؛ چون صحنه کافههای معمولی نیست، در این کافه کارها تلخ است، نه لیوان و نه نوشیدنی داریم. یک لوکشین است. من این قاب را انتخاب کردم و خیلی مایل بودم تماشاگر از بیرون نظارهگر باشد و تئاتر ببیند و از من سوال کردند چرا به بلکباکس فکر نکردم؟ چون من دوست داشتم؛ چون من یک کار اینجا زمان شلوغی انجام دادم. آنتوان آرتو را اینجا داشتم. اتفاقاً خیلی درخشان بود. باز این دیوارها را میخواستم. چهارتا آدم بود، من این ریسکها را دوست دارم که ریسک میکنم. میخواهم جهانی را خلق کنم. متاسفانه بعد از دو اجرا جلوی آن را گرفتند.
به گذشته سفر میکند. به سال 89. به زمانی که آرتو را روی صحنه میآورد و به سبب شرایط سیاسی آن زمان میگویند بهتر است کارش را متوقف کند. به همین راحتی. به او نمیگویند چرا و صرفاً آن را یک توصیه میخوانند.
«مرحوم ماهگل مهر هم بازی میکرد و خیلی کار سختی بود، صد روز تمرین به صورت بیرحمانه. جلوی آن را گرفتند و گفتند الان درگیری است و آرتو تلخ است. الان ادای احترام برای این خانمهاست. دربارۀ چهار خانم صحبت و کار میشو. حتماً یک مقالهای بیرون میآید مثلاً یک کتابی که برای نشر نگاه، در 800 صفحه نگاشتم در حیطۀ هنر پرفورمنس؛ چون در این حیطه هم فکر میکنم و هم کار میکنم و هم مینویسم. این صحنه یک تجربۀ جدید بود برای صحنۀ اصلی ایرانشهر، با صندلی تا تماشاگر بنشیند و خیلی راحت. فکر کنم تماشاگر حتماً از این کار لذت میبرد.»
صدایش میکنند. بازبینان کارش دارند. معلوم نیست چه چیزی از حسینی میخواهند؛ ولی میدانم خودم چه میخواهم. من از نام نمایش میپرسم که چرا نام سه زن از چهار زن در آن نهفته شده است و دیگری نیست. پاسخ ساده است. «زیاد میشد یا خیلی شلوغ میشد. بیشتر من به ریتم و آهنگ کلام خیلی توجه میکنم: فروغِ ساراپینا. من از ابتدا گفتم باید این کسره را بگذارید؛ چون معنای مضاعف دارد. همان معنایی که فروغِ فرخزاد شاعر بزرگ ماست و یکی از هفت شعرای ماست که من همیشه آنها را میپرستم و یکی هم تششع یا تلالوء است. که مایلم تماشاگر اینطور برداشت کند و ببیند چون فروغِ ساراپینا یک تششع و تلالویی است برای این پروژه.»
او میرود. میرود تا امضا کند و شاید رها برای چاپ پوستر و فروش گیشه. او کارش در آستانه آغازیدن است و برای انجامین روز آن تابلوی روزشمار روشن میشود. او تابستان را با آرامش به پایان میرساند یا خشم؟ در انتظاریم.
انتهای پیام/