ماجرای اسارت در نخستین روز جنگ تحمیلی
سید احمد قشمی، آزاده دفاع مقدس میگوید: برای ما غیر قابل تصور بود که چهار لشکر مکانیزه عراق آن طرف مرز مسلح شده باشند. تا اول مهرماه سال ۵۹ یعنی روزی که به طور رسمی جنگ بین ایران و عراق آغاز شد، فهمیدیم چه خبر شده است.
«سید احمد قشمی» 10سال سابقه اسارت دارد. او قبل از اسارت عضو شورای فرماندهی استان همدان بود و در سن 21سالگی و در نخستین روز جنگ، در منطقه غرب کشور طی محاصره پاسگاهی در 200متری مرز عراق به اسارت دشمن درآمد. قشمی بعد از آزادی کارشناسی را در همدان و کارشناسی ارشد را در مشهد خواند. بعد از آن هم هفت سال مدیر کل ثبت احوال استان همدان بود، یک سال استان مازندران، هفت سال استان خراسان بزرگ و بعد هم مدیر کل بازرسی و ارزیابی عملکرد سازمان ثبت احوال کشور بوده است. او در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، جریان اسارتش به همراه 11 پاسدار دیگر را در نخستین روز جنگ چنین روایت میکند:
در پاسگاهی به نام تیله کوه در نزدیکی سر پل ذهاب بودیم که حدود 200 متر با مرز عراق فاصله داشت. این پاسگاه کلنگی و یک ساختمان بسیار فرسوده بود. یک خمپاره که میخورد، بخشی از پاسگاه فرو میریخت. 13 نفر از بچههای سپاه آنجا مستقر شده بودیم. چهار تانک هم از تیپ 3 زرهی ارتش با فرماندهی سرگرد مرادی آنجا مستقر شده بودند.
برای ما غیر قابل تصور بود که چهار لشکر مکانیزه عراق آن طرف مرز مسلح شده باشند. ما اطلاع نداشتیم. چون یک درهای آنجا بین پاسگاه و آن طرف مرز عراق بود و ما هم هیچ چیز نمیدیدیم. تا اول مهرماه سال 59 یعنی روزی که به طور رسمی جنگ بین ایران و عراق آغاز شد، فهمیدیم چه خبر شده است. دیگر از شب اول مهر هر 10 دقیقه یک خمپاره نزدیک پاسگاه میزدند. ما ناچارا زمین را کندیم و یک حفره روباه درست کردیم که از دو طرف راهی برای ورود و خروج داشت. جاهای دیگر امکان استقرار نبود. به همین دلیل همگی رفتیم داخل حفره روباه و تا صبح هیچ کدام نتوانستیم بخوابیم.
در آن مقطع هنوز اسلحه سازمانی ما ژ3 بود از آن مدلهای قدیمی و فقط فرمانده سپاه یک کلاش داشت و یک آرپیجی هفت هم بیشتر نداشتیم. انداختن خمپارهها تا ساعت 10 و 11 صبح ادامه داشت. در آن موقع دیگر همه آن چهار لشکر نمایان شدند و تمام مرز تا چشم کار میکرد، توپ و تانک و ادوات جنگی و نیروی پیاده دیده میشد. چهار لشکر مکانیزه با توپ مستقیم ایران را میزدند.
به غیر از ما 13 نفر سپاهی داخل پاسگاه یک گردان هم از بچههای ارتش بودند. تا آخرین گلولهای را که داشتیم شلیک کردیم. «شهید اولنج» با تنها آرپیجی که استان همدان داشت رفت پشت تپهها و دیگر او را ندیدیم. بعضی بچهها گفتند دیدیم که پایش قطع شده بود و روی خاکریزها افتاده و به شهادت رسیده بود. در چشم بر هم زدنی دیدیم که کاملا پاسگاه محاصره شده. آسمان را نگاه میکردیم مثل باران پر بود از انواع گلولهها که داخل پاسگاه میریخت. درست یادم هست که عکس امام جلوی پاسگاه زده شده بود و عراقیها هرچه عکس امام(ره) را به رگبار میبستند، دورتادور عکس امام(ره) سوراخ میشد ولی به خود عکس امام هیچ گلولهای اصابت نمیکرد.
دو نفر از سربازان ارتش که آنجا مستقر شده بودند، ترکش خورده و زخمی شدند. یکی از برادران سپاه یک جیپ شهباز داشت آن دو مجروح را انداخت داخل آن و به صورت زیگزاگ از آنجا گریخت که بعدها شنیدیم که دو سرباز قبل از آن که به سرپل ذهاب برسند شهید شدند. خود آقای «درویش» یعنی راننده جیپ که تنها کسی بود که از مهلکه سالم بیرون رفته بود، یکسال بعد در منطقه جنوب به شهادت رسید.
بعدا فهمیدیم سرگردِ ایرانی(مرادی) که فرمانده ارتش آنجا بود، از نفوذی خود عراقیها بوده و گراها را او به عراقیها میداد. قبل از آنکه ما در پاسگاه محاصره شویم او با تانک آنها فرار کرد و ما آنجا فهمیدیم که باید یک ارتباطاتی با عراقیها داشته باشد و بعدا هم شنیدیم که او را دستگیر و اعدام کرده بودند.
دیگر چارهای نبود کاملا پاسگاه محاصره شد و ما هم در محاصره قرار گرفته و اسیر شدیم. تقدیر بر این بود که زنده بمانیم. دو سه تا از سربازهای عراقی نشستند که ما را به رگبار ببندند اما فرماندهشان از دور فریاد زد و نگذاشت. آمدند چشمهایمان و دستهایمان را بستند و ما را به اسارت بردند.
انتهای پیام/