آخرین روزهای زندگی شهید مدق به روایت همسر
فرشته ملکی میگوید: نفسهای ما به شکل دم و بازدم است ولی نفسهای روزهای آخر منوچهر دم - خون بود. وقتی دستانم را زیر دهانش میبردم که این خونها روی لباسش نریزد، دستانم میلرزید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا،همسر جانباز شهید «سید منوچهر مدق» از عاشقانههای زندگی با همسرش در پشت خط مقدم گفت. جلوی خط، جایی بود که همسرش، با خدا جان بازی کرده و حال که به پشت خط رسیده بود، نایی برای زندگی و حتی ده دقیقه خواب راحت نداشت. فرشته برای این که همسرش یک روز بیشتر در این دنیا پیش او زندگی کند، هر روز به خدا التماس میکرد که منوچهرش زنده بماند، اما منوچهر دیگر توانی در بدن نداشت. روز آخر منوچهر، همسرش را به حضرت زهرا(س) قسم داده و گفته بود: «فرشته جان میشود از من دل بکنی؟ من دیگر بروم، خستهام.»خسته بود، اما نه از دردهای خود، بلکه از کسانی که فراموش کرده بودند، جانباز چه کسی بوده و برای چه آرمانهایی جنگیده است. فرشتهاش با اینکه دلداده بود، با اینکه رسم دل بریدن نمی دانست، با اینکه نفسش به نفس یار بسته بود، اما نام حضرت زهرا(س) که به میان آمد، تسلیم شد تا دقایقی بعد دلدارش در آغوش او آرام بگیرد و با ذکر "یا حسین" به اربابش ملحق شود. «فرشته ملکی» لحظه شهادت همسر را چنین روایت میکند:
همه ما همسران شهدا دوست داشتیم که بدانیم لحظه شهادت چه به آنها گذشت، چون ایثارگر اصلی آنها بودند و لطف خدا شامل حال ما شد که چند صباحی را در کنار آنها باشیم و به این عزت برسیم.
18 سال است یادآوری لحظه شهادت، تنم را میلرزاند
همه دوست داشتیم بدانیم که آخرین حرف شهیدمان، آخرین رفتار و آخرین دعای آنها چه بوده است. خیلی لحظههای سختی است. حدود 18 سال است که از روز شهادت همسرم میگذرد، ولی وقتی چشمانم را میبندم تنم میلرزد و آن لحظهها جلوی چشمانم شکل میگیرد، ولی قشنگ است.
التماس میکردم همسرم یک روز بیشتر زنده بماند
من برای این که منوچهر بیشتر زنده بماند، روز به روز سر خدا کلاه میگذاشتم. به عنوان مثال به خدا میگفتم: «یک روز بیشتر زنده بماند» و به خدا التماس میکردم. بهترین لحظههای زندگی این سن و سال الان ما است که انسان دوست دارد، همسرش کنارش باشد و وقتی که پیر میشوی همسرت کنارت بماند. به هر حال من برای روز به روز بودن با منوچهر دعا میکردم و همیشه فکر میکردم که خیلی عاشق همسرم هستم که دارم از خودم، جانم، تمام توانم و شاید بیشتر برای منوچهر میگذارم و او را پرستاری کنم که اخم به ابرو نیاورد.
نفسهای همسرم دم_بازدم نبود، دم_خون بود
نفسهای ما به شکل دم و بازدم است ولی نفسهای روزهای آخر منوچهر دم_خون بود. وقتی دستانم را زیر دهانش میبردم که این خونها روی لباسش نریزد، دستانم میلرزید و میدیدم که دیگر دستانم طاقت ندارد که زیر دهان منوچهر گرفته شود. وقتی داخل بیمارستان دکتر به من گفت که: «اینها خون نیست و تکه تکه ریههایش کنده و خارج میشود» من از منوچهر خیلی خجالت کشیدم و دیدم چه التماسی به خدا میکردم که منوچهر بیشتر بماند و منوچهر صدایش در نمیآمد.خجالت کشیدم چون هیچ وقت نمیخواستم جلوی منوچهر گریه کنم، اما اشک از چشمانم سرازیر شد.
گفت: فرشته جان میشود از من دل بکنی؟
منوچهر که حال من را دید، گفت: «فرشته جان میشود از من دل بکنی؟ من دیگر بروم، خستهام.» منوچهر از تحمل دردها خسته نبود، شاید دل او گرفته بود از اینکه هیچ کس دیگر یادش نمیآید که روز جانباز درب خانه او را بزند. هیچکس یادش نمیآید که این آدمها که بودند و چه کار کردهاند. منوچهر گفت: «من خستهام، من یک شهادت راحت نمیخواستم که یک تیر به من بخورد و شهید شوم، من آنقدر عاشق خدا بودم که میخواهم بروم و تا دم شهادت درد بکشم و بگویم خدا آنقدر دوستت دارم که میخواهم به عشق تو دوباره برگردم و این دردها را بکشم.»
رسم دل کندن بلد نبودم
ولی آن روز در بیمارستان منوچهر به من گفت:«من خستهام و دل بکن.» من رسم دل کندن بلد نبودم، من فقط بلد بودم دل ببندم. دائم دستانم بالا میرفت و میافتاد. یک دفعه منوچهر گفت: «تو را جان عزیز زهرا دل بکن.» من چه کسی باشم که اسم حضرت زهرا(س) بیاید و من نخواهم گوش دهم؟
گفتم: خدایا آنچه که راحتی و آرامش است برای منوچهر روزی قرار بده و میدانم که قسمتش در این دنیا نمیشود. بعد گفتم: «به یک شرط دل میکنم، منوچهر اگر یک دعا برای دنیایت بخواهی بکنی چی هست؟» گفت: «من هیچ دعایی برای دنیای خودم ندارم.» گفتم: «یک دعا» گفت:«کاش میتوانستم ده دقیقه راحت بخوابم.» نشد. گفتم:«خدایا پس آنچه که راحتی او است، روزیاش قرار ده.»
به عشق دیدار با خدا غسل شهادت کرد
بعد به من گفت: «میشود فرشته جان من غسل شهادت کنم؟» گفتم:«منوچهر داخل بیمارستان؟ بعد همه میگویند این بچه حزباللهیها همه کارهایشان عجیب و غریب است حالا با این همه وسیلهای که به تو وصل است؟» گفت: «نه نمیخواهم یک لیوان آب بده» و من خوشحال بودم از این که منوچهر میخواهد آب بخورد. لب تخت نشست و گفت:«خدایا به عشق تو در این مسیر قدم برداشتم، به عشق تو برای دفاع از مردمم رفتم، به عشق تو زندگی کردم، به عشق تو تمام این دردها را کشیدم، به عشق تو یک آخ را حرام نکردم و به عشق تو و دیدار تو غسل شهادت میکنم» و آب را روی سرش ریخت.
با ذکر یا حسین در بغل من و پسرم شهید شد
من نمیدانستم که آنقدر آب میتواند آدم را خیس کند ولی آن لحظه فقط داشتم او را خشک میکردم، چون داشت از پاهایش آب میریخت. مدتها بود که منوچهر به خاطر ترکشهای زیادی که در سینهاش بود، نمیتوانست سینه بزند، اما آن لحظه شروع کرد «یا حسین(ع)» گفتن و سینه میزد، به قدری که خون روی تختش ریخت که گفتند که ملحفههای آن را عوض کنیم. من و علی پسرم، بغلش کردیم و منوچهر داشت یا حسین میگفت و از دهانش خون میآمد و با دستش خون را پاک میکرد. لحظه آخر یک یا حسین گفت و دست من را فشار داد، من صورتش را نگاه کردم، یک لبخند زد و در بغل من و علی شهید شد.
ای کاش از قصه دفاع خسته نشویم
ای کاش شرمنده آنها نباشیم، ای کاش خجالت زده آنها نباشیم، ای کاش همه ما روزی که شهدا میایستند و قرار است ما به عنوان کسانی که مدیون آنها هستیم از کنار صف شهدا رد شویم، خجالت زده نباشیم. ای کاش بتوانیم بگوییم این جوانها چه کردند، به کجا رسیدند و از قصه دفاع خسته نشویم.
انتهای پیام/