روایتی دخترانه از جانباز شیمیایی دفاع مقدس که حبیب مدافعان حرم شد+صوت
دختر شهید منصور عباسی میگوید: پدرم خواب دیده بود که یک راه سبزیست که انتهایش به حرم حضرت زینب(س) میرسد. بعد دوستان شهیدش به او گفته بودند "حاج منصور جا نمانی؟".
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، 60 ماه سابقه شرکت در جبهههای جنگ تحمیلی را داشت و در این مدت جانباز هم شده بود. ولی این باعث نمیشد حالا فکر کند تکلیفش را در مورد جنگ و جهاد به اتمام رسانده و دیگر نیازی نیست در جبهه مقاومت نقشآفرینی کند، به همین علت وقتی راهی برای اعزام به سوریه پیدا کرد، راهی شد تا تجربههایش را در اختیار جوانترها بگذارد و بهعنوان یک رزمنده کارآزموده و باتجربه مقابل تکفیریها بایستد. 60ساله بود که در آخرین مراحل جنگ در سوریه به شهادت رسید، به همین دلیل همچون شهید همدانی و شهید فرزانه به حبیب مدافعان حرم معروف شد.
دختر کوچک او پس از شهادت پدر با احساسات دخترانهاش از محبت پدری میگوید که روزگاری تمام عاطفهاش را به پای فرزندانش ریخت و با وجود محبت زیادی که به خانواده داشت از آنها گذشت و به دفاع از حریم اهل بیت(ع) قدم گذاشت. شهید منصور عباسی متولد 9 فروردین 1336 و بازنشسته سپاه در استان چهارمحال و بختیاری بود که چندی پیش داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شد. او 10 آذر ماه 96 در عملیات پاکسازی شهر البوکمال در استان دیرالزور سوریه توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. از او سه فرزند بهیادگار مانده است.
خم میشد و پای مادرش را میبوسید
نرگس عباسی دختر شهید مدافع حرم، منصور عباسی در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، از پدرش شهیدش روایت کرده و میگوید: مادر و پدرم عاشق هم بودند. پدرم در کارهای خانه خیلی به مادرم کمک میکرد. در خانه غذا درست میکرد و ظرف میشست. عموی من هم در دوران هشت سال دفاع مقدس شهید شده است. مادربزرگم که پیش از این هم مادر شهید بود، طبقه بالای خانه پدرم زندگی میکرد. صبح به صبح پدرم میرفت بالا برایش نان داغ میبرد. گاهی خم میشد روی پای مادرش و پای مادربزرگم را میبوسید.
جانباز شیمیایی دفاع مقدس بود/در مناطق خطرناک سوریه سنگرسازی میکرد
او به سابقه شهید عباسی در دوران جنگ تحمیلی اشاره کرده و میگوید: در دوران دفاع مقدس 60ماه جبهه رفته بود. جانباز دفاع مقدس بود. در جبهه شیمیایی شده بود. موهایش ریخته بود. ریههایش مشکل شیمیایی داشت. با این اوضاع باز هم سوریه رفتن را دوست داشت، چون عاشق جبهه و جنگ بود. قبل از اینکه شهید شود یک عملیاتی بوده که نیاز به سنگرسازی داشته و باید پشت لودر مینشستهاند. منطقه حساس و خطرناکی بوده که چند جوان باید آنجا خاکریز درست میکردند. پدرم به آنها گفته: «نه؛ شما نروید. شما آرزو دارید. زن و بچه دارید. من عمر خودم را کردهام. بگذارید من بنشینم».
به او گفتم "میترسم خوبیهایت تو را از من بگیرد"
دختر شهید مدافع حرم از سفرهای سوریه پدر چنین میگوید: دفعه قبل وقتی از سوریه برگشت تیرماه بود. همیشه بیخبر و بدون اطلاع قبلی به ما به سوریه میرفت. بار آخری که رفت ما کربلا بودیم. از سوریه زنگ زده بود و اطلاع داد، میگفت: «باید بروم کربلا.»، چون میدانست اگر به ما بگوید نمیگذاریم او برود. ما از اول هم دوست نداشتیم به سوریه برویم. پارسال خودم را کشتم تا راضیاش کنم نرود. گفتم: «اگر بروی میدانم که دیگر برنمیگردی.»، میگفت: «نه بابا، شهادت دُر گرانبهایی است که به هر کسی نمیدهند ــ خیالت راحت ــ به من نمیدهند.»، هر دفعه که میآمد به من میگفت: «دیدی برگشتم؟» به او میگفتم: «بابا، اینقدر تو خوبی میترسم همه این خوبیها تو را از من بگیرد».
میگفت "بابای کچل که اینقدر دوستداشتن ندارد"
نرگس عباسی از رابطه عاطفیاش با پدر گفته و به محبت پدر و دختری اشاره میکند و میگوید: شده بود گاهی من صدایم بالا برود و جاهلیت بهخرج دهم اما پدرم هیچ چیز نمیگفت و سکوت میکرد. ما دو خواهر و یک برادر هستیم. بابا گاهی به من میگفت: «تو مال منی.»، یک روز قبل از اینکه شهید شود به من زنگ زد و گفت: «بابا، تو دوست داشتنت را به من ثابت کردی. بابا، عاشقتم». من وقتی شنیدم شهید شده هیچ چیز نمیخوردم. گفتم تا خودش نیاید هیچ چیز نمیخورم. در خواب و بیداری انگاری او را میدیدم که به من میگفت: «نرگس بابا، پاشو غذا بخور، عزیزم». گاهی بهشوخی میگفت: «یک بابای کچل داری. بابای کچل که اینقدر دوست داشتن ندارد».
در خواب دوستان شهیدش به او گفتند: "حاج منصور، جا نمانی؟"
او همچنین درباره خواب جالبی که پدرش قبل از سوریه رفتن میبیند، میگوید: دست همه را میگرفت. هر کسی به او بدی میکرد میگفت: «اشکالی ندارد، شما خوب باشید». هرکسی زنگ میزد و میگفت: «آقای عباسی، گره به کارمان افتاده.»، پدرم دستش را میگرفت و هر کمکی از دستش برمیآمد انجام میداد. بابای من اولین باری که میخواست به سوریه برود یک خواب جالبی دیده بود، خواب دیده بود که یک راه سبزیست و همه دارند میروند که انتهایش به حرم حضرت زینب(س) میرسد. بعد دوستانش را که شهید شده بودند دیده بود که به او گفته بودند "حاج منصور جا نمانی؟".
گفت: "دخترم زینبوار رفتار کن"/بابا سرم را بلند کرد اما کمرم را خم کرد
دختر شهید منصور عباسی ادامه میدهد: با من حرف زد و گفت: «دخترم، زینبوار رفتار کن. نکند آبرویم را ببری و بیتابی کنی تا دل دشمن شاد شود». بابا سرم را بلند کرد اما کمرم را خم کرد، گفتم: «بابا، نمیخواهم بروی». گفت: «میروم برایتان افتخار باشم.»، گفتم: «بابا، تو همینطوری هم برای ما افتخاری. بهخاطر من نرو. اگر تو بروی من میمیرم.»، میگفت: «تو فکر کردی شهید میمیرد؟ مگر من میگذارم تو بمیری؟ عین کوه پشتت هستم. همه چیز تو به خودم رفته است». الآن به او گفتم: «من که همه چیزم به تو رفته، عاقبتم را هم مثل خودت کن.»، مرد بود، روی حرفش میایستاد.
انتهای پیام/*