عاشقانههایی از یک شهید| از رصد دیدهبان عراقی تا دوختن لباس سپاه+عکس
رضیه غبیشی همسر شهید منصور عطشانی خاطرات خود در عکسهای با همسرش را بازگو کرد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، رضیه غبیشی عکاس و نویسنده دفاع مقدس و همسر شهید منصور عطشانی است. این شهید بزرگوار به همراه خانواده خود در تمام سالهای جنگ در آبادان و جزیره مینو که جزء مناطق در تیررس دشمن بوده حضور داشتهاند. غبیشی نویسنده کتاب «ملاصالح» است که پیشتر در خبرگزاری تسنیم از آن رونمایی شد.
بیشتر بخوانید: غبیشی: تهرانیها بیشتر از آبادانیها «ملاصالح» را میشناسند
غبیشی در دوران جنگ به عکاسی از صحنههای حماسهآفرینی رزمندگان اسلام پرداخت و اکنون به نگارش کتابهای ژانر دفاع مقدس مشغول است. همسر شهید عطشانی در نشست «نقش هنرمندان زن در دفاع مقدس» که پنجشنبهی گذشته (16 آذرماه) طی همایش «10 روز با عکاسان» برگزار شد حضور یافت.
بیشتر بخوانید: نشست «نقش هنرمندان زن در دفاع مقدس» برگزار شد + تصاویر
همچنین در نمایشگاه عکس «10 روز با عکاسان» در غرفه «انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس» طی دو بخش به زندگی و آثار شهید منصور عطشانی پرداخته شده است؛ در بخش اول 21 قطعه از عکسهایی که توسط ایشان ثبت شده و در بخش دوم 21 قطعه از عکسهایی که روایتگر زندگی خانوادگی این شهید والامقام و خانوادهشان در دوران محاصره در جزیره مینو است به معرض نمایش عموم قرار داده شده است.
بیشتر بخوانید: نمایشگاه عکس «انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس» برگزار شد + تصاویر
شایان ذکر است که این نمایشگاه تا تاریخ 24 آذرماه در خانه هنرمندان ایران واقع در خیابان ایرانشهر دایر است. به همین مناسبت گفتوگویی با رضیه غبیشی داشتیم که مشروح آن را از نظر میگذرانید:
تسنیم: هنر عکاسی را از کجا شروع کردید؟
قبل از انقلاب دوربین بسیار سادهای داشتم و از راهپیماییها عکاسی میکردم؛ پس از انقلاب از مجالس و جشنهای خانوادگی خودمان عکاسی میکردم. پس از آغاز جنگ که من با شهید عطشانی ازدواج کردم چون ایشان تبلیغاتی بود و همیشه دوربین روی دوشش بود -یعنی علاوه بر اسلحه با دوربین هم سروکار داشت- گاهی من هم دوربین ایشان را میگرفتم و از وقایعی که از زاویه دید من مهم و جالب بود عکس میگرفتم و امید داشتم که این عکسها در آینده با دید بسیار خوبی نمایان شوند. البته من نه در دانشگاه درس عکاسی خوانده بودم و نه دوره عکاسی را گذرانده بودم و به صورت تجربی این فن را آموختم.
تسنیم: در دوره دفاع مقدس بسیاری از آقایان عکاس به ثبت تصاویر جنگ میپرداختند؛ چه شد که شما تصمیم گرفتید این کار را انجام دهید؟
اصولاً عکاسی نیاز به انگیزه خاصی ندارد؛ هیچ محدودیتی هم در این زمینه وجود نداشت و همانطور که آقایان عکس میگرفتند ما هم فعالیت میکردیم. مثلاً به یاد دارم در روز سیزدهبهدر آبادانیها به یکی از مناطق خوشآبوهوا میرفتند و من از آنها عکاسی میکردم؛ یا اینکه در زمان جنگ از خانوادههای فراری که در روستا زندگی میکردند عکاسی کردم یعنی فقط میخواستم این وقایع ثبت شود و این کار را بسیار دوست داشتم.
تسنیم: در سالهای جنگ چه اتفاقی شما را بسیار خوشحال کرد؟
من در زمان جنگ در ستاد تبلیغاتی فعالیت میکردم که خودمان راهاندازی کرده بودیم. تمام لحظاتی که در جنگ گذراندم خاص هستند و هرکدام نیاز به صحبت دارند. برای من یکی از اتفاقات خوشحالکننده این بود که وقتی در بیمارستان بستری بودم و شهید رجایی به ملاقات من آمد.
تسنیم: کدام اتفاق شما را بسیار ناراحت کرد؟
یکی از متأثرکنندهترین لحظاتی که در آن سالها برایم پیش آمد شهادت جوان بسیجی بود که در کارها به من خیلی کمک میکرد و همسر او چهارماهه باردار بود و اتفاق ناراحتکننده دیگر این بود که وقتی کنار پیکر همسرم رفتم به علت شدت جراحات نتوانستم چهره او را تشخیص دهم و از شکل انگشتان دستش او را شناختم.
تسنیم: در وضعیت امروز کشور که دیگر جنگ وجود ندارد عکاسان چگونه میتوانند نگاه حماسی و فرامنطقهای داشته باشند؟
به عکاسان توصیه میکنم به جاهای کمتردیدهشده بروند؛ در کشور ما مناطقی وجود دارد که اهالی آنجا مثل قرون وسطی زندگی میکنند و از امکاناتی مثل آب، برق و بهداشت محروم هستند و عموم مردم از مشکلات این اقشار بیخبر هستند و مردم چنین مناطقی بسیار باصفا و صمیمی هستند؛ آنها هم حق داشتنِ یک زندگی خوب را دارند و عکاسان با ثبت مشکلات زندگی آنها میتوانند به شناساییشان کمک کنند؛ هنر عکاسی فقط این نیست که عکاس در شهر بچرخد و در زیر پوست شهر به دنبال مشکلات مردم باشد.
تسنیم: در همایش «10 روز با عکاسان» عکسهایی که شما از شهید عطشانی ثبت کردید و یا عکسهایی که با یکدیگر انداختهاید به نمایش درآمد؛ خاطراتی از این عکسها تعریف کنید:
مغازهای که تبدیل به ستاد تبلیغات شد
در زمان اوایل جنگ یک ستاد تبلیغاتی در سهراه جزیره مینو تشکیل دادیم که مکان آن در یک مغازه بود؛ وظیفه این ستاد، تغذیه فکری نیروهای حاضر در آن منطقه بود. کتاب، تراکت، پوستر و روزنامه از تهران به اهواز و از آنجا به آبادان ارسال میشد و ما اینها را میان رزمندگانِ مستقر در سنگرها و مقرها توزیع میکردیم؛ شهید عطشانی با خودروی وانت پیکانی که داشت میرفت و این نشریات را میآورد و ما در ستاد تبلیغات اینها را برای توزیع دستهبندی میکردیم؛ بعضی از مقرها خودشان برای دریافت نشریات به ستاد ما میآمدند و بقیه نشریات را حاجآقا با موتورسیکلت به دورترین نقاط جزیره مینو میبرد و به دست رزمندگان میرساند. یک بار زمانی که ایشان نشریات تازهرسیده را از داخل وانت برداشته بود و میخواست وارد ستاد شود من دوربین را برداشتم و از ایشان عکس گرفتم.
دوختنِ لباس سپاه برای بچهها
یک بار شهید عطشانی به من گفت: «میخواهم بچهها را به "مقر 72 محرم" ببرم تا محیط آنجا را از نزدیک ببینند» من هم برای بچهها لباس فرم سپاه دوختم و با پیشنهاد همسرم یک عکس از آنها با این لباس انداختم؛ سپس با همدیگر به مقر رفتیم که البته من زود برگشتم و حاجآقا همراه با بچهها در مقر ماند و شب به منزل برگشتند.
روز اعزام و عکسی که بسیجیِ 16 ساله گرفت
شهید عطشانی اکثر اوقات در مناطق جنگی بود و کم به منزل میآمد و هر وقت که میآمد مدت کمی میماند و سریع برمیگشت. در سال 61 که در خیابان پرویزی آبادان ساکن بودیم؛ ایشان به منزل آمده بود و مجدداً میخواست به منطقه اعزام شود به همراه حاجآقا و پسر بزرگم که در آن وقت تنها فرزندم بود برای بدرقه ایشان آمده بودیم که در آنجا حاجآقا پسرمان را روی دست گرفت و یک نوجوان بسیجی 16 ساله از ما عکس انداخت و سپس حاجآقا با ما خداحافظی کرد و به منطقه رفت؛ آن نوجوان بسیجی هم در سال 94، چهار ماه پس از شهادت همسرم بر اثر عارضه شیمیایی به شهادت رسید.
صدای تکبیر
من در زمان بارداری و زمانی که فرزندم کوچک بود بسیاری از شبها را در منزل تنها بودم؛ بعضی اوقات در خلوت خودم با حاجآقا صحبت میکردم و یا برای ایشان نامه مینوشتم و از گذر زندگی و خاطراتم برایش تعریف میکردم. حتی زمانی که خبر آزادسازی خرمشهر منتشر شد فقط من و پسرم در خانه بودیم که صدای تکبیرگفتن مردم از پشتبامها را شنیدم؛ پسرم را بغل کردم و به پشت بام خانه رفتم که در آنجا فهمیدم خرمشهر آزاد شده است.
مرغشکمپُر و خمپارهها
یک بار در سال 60 زمانی که بزرگترین پسرم را حامله بودم حاجآقا از منطقه به خانه آمده بود و به من گفت: «خیلی وقت است که غذای خانگی نخوردهام؛ برای ناهار مرغ شکمپر درست کن». زمانی که ما در جزیره مینو زندگی میکردیم بچههای بسیجی تحت فرمان شهید عطشانی بودند؛ ایشان از یکی از بچههای بسیجی یک مرغ محلی زنده گرفت و سر برید و من مرغ شکمپر درست کردم؛ حاجآقا گفت: «حالا برویم پیکنیک و آنجا غذا بخوریم؟» گفتم: «کجا برویم؟» گفت: «برویم پشتبام» ما به پشتبام رفتیم در حالی که به طور مکرر صدای اصابت خمپارهها را در اطرافمان میشنیدیم. چند بلوک روی کف پشتبام گذاشتیم؛ دوربین را روی آن قرار دادیم و با سیستم اتوماتیک عکس انداختیم و بعد شروع به غذاخوردن کردیم؛ من مرتب به ایشان میگفتم: «زود باش؛ ممکن است خمپاره به ما اصابت کند» اما همسرم با آرامش و طمأنینه خاصی غذا میخورد و میگفت: «نگران نباش؛ خمپاره اینطرفی نمیافتد» خدا رو شکر غذا را خوردیم و هیچ اتفاقی برای ما نیفتاد؛ اما خمپارههای بسیاری در نزدیکی ما فرود آمد. این اولین پیکنیک خانواده ما بود.
دیده بان عراقی ما را رصد کرد
در جزیره مینو رودخانههای زیادی وجود داشت؛ در مسیر رفت و برگشت من رودخانههای بزرگ و کوچک بسیاری بود و برایم بسیار جالب و قشنگ بود که در کنار این رودخانهها عکس داشته باشیم و به همراه حاجآقا داخل یکی از رودهای کمعمق ایستادیم و عکس انداختیم.
چند عکس هم با حاجآقا در کنار رود اروند انداختیم؛ یک بار یکی از دوستان حاجی گفت: «برویم کنار اروند تا عکس بیندازیم» به محض اینکه ما کنار رود نشستیم صدای شلیک خمپاره شنیدیم؛ ظاهرا دیده بان عراقی از آنطرف اروند ما را رصد کرده بود. آن دوست حاجی سریعاً از ما عکس انداخت و ما فرار کردیم و به یک رودخانه کمآب که در اطراف آنجا قرار داشت رفتیم و پناه گرفتیم که دیدیم بلافاصله یک خمپاره دقیقاً به همان نقطهی کنار اروند که ما نشسته بودیم اصابت کرد.
موتورسیکلت قرمز
زمانی که جزیره مینو بسیار ناامن شده بود ما به آبادان آمدیم و در خیابان پرویزی ساکن شدیم. در آنجا ما در یک اتاق زندگی میکردیم و البته همانطور که گفتم من اکثر اوقات در خانه تنها بودم و بعضی اوقات هم که حاجی به خانه سر میزد با موتورسیکلت قرمزرنگی که داشت به گلزار شهدای آبادان یا هیئتها و مجالس دعا و روضهخوانی میرفتیم. در آن زمان پدر من در پالایشگاه آبادان کار میکرد که بسیار ناامن بود و قسمتی از آن بر اثر حملات عراق سوخته بود. زمانی که ساکن جزیره مینو بودیم یک بار که شهید عطشانی به خانه آمده بود با موتور من را به آبادان برد تا پدرم را ببینم. یک بار هم در همان خیابان پرویزی کنار موتور حاجی ایستادیم و عکس انداختیم.
تسنیم: در پایان چه صحبتی دارید؟
برای تمامی دستاندرکاران عرصه فرهنگ و هنر آرزوی سلامتی دارم. متأسفانه برخی از مسئولین شهر ما (آبادان) واقعاً بیدرد هستند و به دردهای اقشار فرهنگی مختلف به خصوص نویسندگان توجهی ندارند؛ امیدوارم این مسئولین به فرهنگ شهر آبادان توجه بیشتری داشته باشند و از اهالی فرهنگ و هنر حمایت کنند تا آنها با انگیزه بیشتری به فعالیت بپردازند.
گفتوگو از مهدی خانی اوشانی
انتهای پیام/