گزارشی از تمرین «کوررنگی»| میلدرد مونتاگ در نقش برادر بزرگ

گزارشی از تمرین «کوررنگی»| میلدرد مونتاگ در نقش برادر بزرگ

نمایش «کوررنگی» به کارگردانی و نویسندگی سیاوش پاکراه قرار است از ۲۸ آذر در تالار قشقایی تئاتر شهر روی صحنه رود. نمایش علمی - تخیلی پاکراه می‌تواند در این وانفسای بی‌تخیل تئاتر ایران، تنفس خیال باشد.

باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم

«نمی‌دانست کجاست. شاید در وزارت عشق بود. اما راهی برای حصول اطمینان وجود نداشت. در سلولی رفیع‌سقف و بی‌پنجره بود که کاشی دیوارهایش به سفیدی الماس می‌درخشید و لامپ‌های پنهان از نظر انباشته از نور سردش می‌کردند. وزوزی آرام و مدام به گوش می‌رسید. گمان می‌رفت که به دستگاه تهویه مربوط باشد. نیمکت یا قفسه باریک دور تا دور دیوار قرار داشت. به در که می‌رسید قطع می‌شد. در انتهای سلول، مقابل در، لگنی بدون نشیمن چوبی بود و چهار تله‌اسکرین بر چهار دیوار. دردی گران در شکمش پیچیده بود. یعنی از وقتی که او را بقچه‌پیچ داخل کامیونی سربسته به اینجا آورده بودند این درد را داشت.»

خطوط ابتدای فصل سوم «1984» در ذهنم متبادر می‌شود. روبه‌رویم آینده قد علم می‌کند. نمی‌دانم برای من آینده نیز همین است. یک سلول با همان توصیفات اورولی. قرار است چنین باشد. سلولی در آینده که تداعی‌گر تیرگی جهان پس از ماست یا شاید همین حوالی. آینده همین یک ثانیه بعد است. آینده یعنی جهش‌های غیرقابل‌تحمل این روزها. شاید روزگاری که اعداد حکومتشان را بر ما کامل کنند. اعداد همین روزها هم حاکم بلامنازع‌اند. منظورم آن روزی است که من شما را عددی می‌بینم، شاید یک 9 سر به زیر یا صفری شکم‌پر مملو از هیچی.

پلاتو اجرای شماره 2 تئاتر شهر محل قرار میان دو مرد در آینده است. در یک سو، من در نقش نماینده قلم‌های دیجیتالی آتی. قلمی که شاید فکرت را می‌خواند و می‌نویسد. در سوی دیگر سیاوش پاکراه در نقش تصویربافی در آینده، از آنانی که کافی است چشمش را ببندد و چیزی ببیند. به طرفه‌العینی روی تله‌اسکرین 10K نقش می‌بندد. اینجا هم اعداد حکومت می‌کنند. همه چیز را مقیاسی است و اندازه‌هایشان ملاک بودنمان. در نمایش هم اتفاقاتی چنین رخ می‌دهد. عباس که دیرتر از همه می‌آید، فضای بازیش را اندازه‌گیری می‌کند در مقیاس متر. بحث می‌شود سر این < یا این >.

فضای سرد پلاتوی اجرا آخرالزمانی است. سیاه و با چند نور زرد و سفید در سقف. روزگاری در آینده می‌خواهد تداعی شود. پارچه‌های سیاه از سقف آویخته، با نسیم سرد روزگار به فنا رفته می‌رقصند. بخار آب‌جوش به قیمت یک نوشیدنی داغ می‌شود تنها امید به آینده، به آینده‌ای با حضور خورشید، بدون حضور برادر بزرگ که صورتکش به جای خورشید در آسمان فولادی با ما حقنه می‌شود.

سیاوش مشغول است و منتظر. بهار کاتوزی بازی می‌کند، با آی‌پدی که برای گذشتگان ما آینده است و برای آیندگان ما چیزی مثل این سه نقطه (...). همگان منتظر عباس جمالی‌اند. آن سوی پلاتو گروهی دیگر مشغولیت پرسروصدایی دارند. دکوری می‌زنند که نمی‌توانم رک و روراست بگویم چیست. همان بس که برایم فصل سوم 1984 است. نگاهی می‌اندازم، قیاسی می‌کنم، می‌روم.

پلاتوی اجرای تئاتر شهر قرار است محل تمرین نمایشی باشد که نامش را Dark Science-Fiction می‌نامم. جایی شبیه دنیای نویسندگانی چون ولز و بردبری. جایی که علم به قدرت شیطانی خود دست یافته است و می‌تواند نظام انسانی چند هزار ساله را زیر و رو کند.انسان خدا شده، انسان را برده می‌کند. خدایگان و بندگان هگل روبه‌رویمان مسجم می‌شود.

عباس جمالی می‌آید. دو پر نارنگی به تن می‌زند. خدا کند در آینده نارنگی بماند؛ وگرنه بوی خوش نارنگی را دیگر چه کسی مست می‌کند. همه چیز شروع می‌شود. پاکراه در نقش نویسنده/کارگردان این جهان علمی/تخیلی آرام است. حرص نمی‌خورد. همان‌طور که بهار آرام است. همه آرام‌اند. علم همه را آرام می‌کند. سکه دورویی است که یک سویش شعف خموش است و سوی دیگری درد سکوت. همه چیز شروع می‌شود و این آغاز ماجراست.

نمایش با دو بازیگر، یکی این سو و دیگر آن سو. چپ و راست. دو سلول 1984ای. دیالوگ‌ها شروع می‌شود. معماها به سویمان پرتاب می‌شود. هر یک کمی حل می‌شوند و بخش عمده‌اش می‌ماند. نمایش قطره‌چکانی اطلاعات می‌دهد، جز اینکه اینجا جایی است در آینده بدون نام. چراغ‌ها خاموش، آوای سوپرانویی طنین‌انداز می‌شود. یک مرد در سلول، یک زن در سلول. خبری از برادر بزرگ نیست. از یک حکومت سخن گفته می‌شود. از یک سقوط، یک صعود، علم، شکنجه و گاز.

نمی‌توانم قصه نمایش را بیان کنم. خوشم می‌آید. در معماهایش غرق می‌شوم. به دنبال حلشان می‌روم. در وانفسای هنر بدون تخیل ایرانی، «کوررنگی» را چراغی رنگی می‌یابم. به پاکراه از نظام‌ها و کدها می‌گویم. حرفمان گل می‌اندازد. یک جا به توافق نمی‌رسیم. علمی که به شادی ختم می‌شود و علمی که به تباهی. من امیدوارم و او نومید؛ البته به علم.

تمرین بدون مکث ادامه پیدا می‌کند. بازیگران دیالوگ‌هایشان را می‌گویند و زمان‌گیری می‌شود. هر از گاهی صدای سوپرانو خواننده‌ای در قالب موسیقی پخش می‌شود تا حکایت از تغییر پرده دهد. پرده‌ای در کار نیست. یک سکوت، یک مکث، یک آغاز. دو بار قطع و دو بار شروع، برای یک نمایش سه‌پرده‌ای.

تمرین تمام می‌شود. تمرین مملو از جزییات. جزییات را قبل از آغاز اعلام کرده بودند. سیاوش به بهار درباره حرکت دستش گفته بود که خوب از آب درآمده است. نفهمیدم کجای نمایش بود. به عباس درباره بیان دیالوگ می‌گوید و می‌خواهد برخی واژگان را بازگو کند. جادوی واژگان در دل داستان چه می‌خواهد بیافریند، من می‌دانم و اندکی. با این حال باز نمی‌فهمم کجای ماجرا بود. این یک تمرین کامل از اجرا بود. جایی برای بخیه‌های نهایی، رفع درزهای گشوده و کوک‌نخورده.

تمرین به پایان می‌رسد. همه همدیگر را نگاه می‌کنند. همانند چند مکتشف که ناگهان با صدای انفجاری متوجه می‌شوند کشف نهایی یافته شدهاست. یک سکوت، یک نگاه، یک شعف. یک ارشمیدس می‌خواهد بگوید «!Eureka! Eureka!». این قطعه ادبی نیز علم است و کشفی نو. اگرچه قرار نیست در انتهایش وینستُن اسمیت فنا را مزه‌مزه کند.

به پاکرده می‌گویم این چه جهانی است که در آن Dark Science-Fictionها روی توتالیترها تمرکز می‌کنند و آینده را چنین می‌نمایند. سخن زیادی میانمان ردوبدل نمی‌شود. می‌تواند باب گفتگویی باشد برای آینده. برای روزی که نمایش روی صحنه داستانش را عریان می‌کند و حال نوبت چاقوهای وانادیمی ماست که آن را تشریح کنیم و کمی دل و جگرش را بیرون بکشیم.

پاکراه از چهارپایه بلند پلاتو بالا می‌رود. پرده‌های افتاده را بالا می‌کشد. بالا می‌اندازد. چراغ‌ها را برمی‌کشد تا بگوید نمایش دیگر تمام است. 28 آذر، تالار قشقایی، ساعت 19. جایی برای تمام علمی/تخیلی‌بازان.  به امید روزی که نمایش‌های علمی، از آنها که استوپارد و فرین می‌نویسند روی صحنه تجلی پیدا کنند. به امید روزی که با لبخند بگوییم مرگ بر رئالیسم چرت ایرانی.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران