همدان|روایت تسنیم از پایان ۲۹ سال چشمانتظاری مادر شهید "عبدالرضا حیدری"
تسنیم از ماجرای مادری را روایت میکند که ۲۹ سال مشق چشم انتظاربود و با شنیدن خبر شهادت "عبدالرضا" الحمدالله گفت.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از همدان، پیش از اذان صبح از دارالمجاهدین همدان راهی تهران شدیم تا بار دیگر با دل زدن به دریای عاشقی، خبر مجنونی از سفر بازگشته را به لیلی چشم انتظار دهیم. حوالی ساعت 9 صبح به میعادگاه میرسیم.
توقف میکنیم تا دیگر رسولان پیام وصل نیز به ما ملحق شوند. پس از انتظاری تقریبا دو ساعته به سمت گلشهر روانه میشویم. وارد کوچه شهید طالقانی شده و در میزنیم. صاحبان خانه با رویی گشاده به استقبالمان میآیند. در اتاقی ساده اما با صفا مادری پیر روی صندلی نشسته است که با دیدن ما از جایش بر میخیزد و خوش آمد میگوید.
سلام و علیکها که تمام میشود مادر "شهید عبدالرضا حیدری "به رسم دیدارهای گذشته از فرزند شهیدش میگوید. از مهربانیها و دلاوریاش، از اینکه چگونه در هنگامه پیروزی انقلاب مجسمه شاه در نهاوند را به پایین کشیده است، از اینکه چگونه کارهایش سبب شده بود تا شبانه دشمنان از دیوارهای خانه بالا بروند تا او را هدف گلوله خود قرار دهند.
وقتی صحبتهایش به ماجرای جبهه رفتن "آقا عبدالرضا" میرسد در جواب یکی از میهمانان که میگوید" مادرجان حالا 29 سال از شهادت فرزندتان گذشته و این همه سختی کشیدهاید، اگر امروز جنگ میشد باز هم حاضر بودی فرزندت رابه جبههها روانه سازی؟ و مادر ما با صلابتی مثال زدنی میگوید"آری؛ خوشحالم که فرزندم را فدای راه قرآن و امام حسین(ع)کردهام.
لیلی عاشق ما وقتی به ماجرای شهادت فرزندش میرسد میگوید: وقتی سومین نامه را برای او فرستادم و جوابی دریافت نکردم فهمیدم اتفاقی افتاده است. مدتها به دنبال او جبهههای غرب و جنوب را زیر پا گذاشتم. پدرش میگفت"من دل ندارم پا به پای تو دنبال عبدالرضا بگردم"، به همین دلیل در چله تابستان به همراه یک تن از مردان فامیل راهی جبههها شدم. از دهلران و خرمآباد بگیرید تا اندیمشک، اهواز، بهبهان و حتی بیرجند را به دنبال او گشتم.
آزادهها که آمدند ما هم کوچه را چراغانی کردیم اما "عبدارضا" نیامد
عالیه خانم که حالا حسابی در حال آموزش مشق عاشقی به ما عشق ندیدهها است، میافزاید: اوایل سالهای بعد از شهادتش مدام چشم انتظار بودم و میگفتم حالا که اثری از پیکر او نیست حتما اسیر شده است، حتی یکبار که آزادگان به میهن باز گشتند گمان کردیم که او نیز در جمع آنها است به همین دلیل همه جا را چراغانی کردیم اما باز هم او نیامد.
مادر چشم انتظار ما از سالهای فراغ میگوید.از اینکه بنابر وصیت فرزند شهیدش سه بار سفره حضرت ابوالفضل(ع)انداخته است، از اینکه دوست داشته پسرش را در لباس دامادی ببیند. از اینکه دوست داشته نوهای از فرزند شهیدش داشته باشد. از اینکه وقتی در بیمارستان بستری بوده "آقا عبدالرضا" در خواب به عیادتش آمده و برایش دو عروسک آورده و گفته این هم آن نوههایی که آزویش را داشتی، از اینکه پدر شهید با چشم انتظاری نقاب در صورت خاک کشید.
وقتی نوبت به حرف زدن از یادگاریهای به جا مانده از آقا عبدالرضا میرسد دست به سمت میز میبرد و چفیهای را بر میدارد و میگوید: این چفیه مال خود عبدالرضا بود آخرین باری که به خانه آمد گفت: "مادر این را داشته باش و هروقت به تشییع جنازه شهیدی رفتی آن را به گردنت بینداز" و دوباره آن را به گردن میاندازد.
حالا چشمها نگرانتر و دلها مضطربتر شده است، چرا که بیماری قلبی مادر مانع از این میشود که رسولان پیام وصل، خبرشان را زودتر و واضحتر بیان کنند.
حاضران خوش ذوقی کرده و به عالیه خانم میگویند: مادر جان دوست دارید جواب سومین نامه پسرتان را که هیچ وقت دریافت نکردهاید، بشنوید؟"و مادر با لبخندی بر لب میگوید: بفرمایید.
نامه را یکی از خانمها باز میکند. از مقدمه نامه که پیام فرمانده کل قوا به همایش مادران چشم انتظار بود عبور میکند و به جملات رسمی نوشته شده در نامه میرسد.
مادری که 29 سال مشق چشم انتظاری کرده بود با شنیدن خبر شهادت "عبدالرضا" گفت: الحمدالله
یک لحظه نفسها در سینه حبس میشود و اشکها از دیدهها فرو میریزد، اما مادر چشم انتظار ما، لیلی خوش سخنی که 29 سال مشق چشم انتظاری کرده بود، استوار همچون کوه لبخند رضایتی بر لب نشاند و الحمداللهی گفت.
حالا که رسولان پیام وصل نفسی تازه کردهاند، نوبت دیدار مادر و فرزند فرا میرسد. راهی معراج الشهدا میشویم. زودتر از ما خانواده دو شهید شناسایی شده دیگر، کربلایی به راه انداختهاند.
و این روضه سیدالشهدا(ع) بود که بی بی را آرام کرد
مادر را آرام آرام به سمت صندلی میبرند، مینشیند هنوز نفس تازه نکرده است که با ذکر یا حسین تابوتی را پیش چشمش بر زمین میگذارند. در تابوت که باز میشود با خطی خوش، روی کفن نام عزیز سفرکرده خود را می بیند و حالا دیگر گریه و ناله امانش نمیدهد. گریههای "بی بی" دیگران را هم به گریه انداخته است. شانهها میلرزند و صدای هق هق گریه به گوش میرسد و باز هم این روضه سید الشهدا است که فضا را معطر کرده وبه قلبها آرامش میدهد.
بی بی خانم حالا پیکر فرزندش را مانند همان موقع که به دنیا آمده بود در آغوش گرفته، به سینه خود میفشارد، یک دل سیر گریه میکند واز حال میرود.
معراجیها میآیند و پیکرها را یکی پس از دیگری بر دوش گرفته و با ندای یا حسین(ع) از پیش بازماندگان میبرند. چقدر کوتاه بود لحظه وصل مادر و فرزند. حق با قیصر است "ناگهان چقدر زود دیر میشود".
عالیه خانم حالا میرود تا به همسر نقاب در صورت خاک کشیدهاش خبر بازگشت "عبدالرضا" را بدهد و از او مژدگانی بگیرد. بی بی جان میگوید: میخواهم فرزندم پیش من و پدرش خاکسپاری شود، دیگر تحمل دوری ندارم.
انتهای پیام/ش