روایتی از داغ دل فرزندان شهید مدافع حرم
پدر شهید اسدالهی گفت: جامعه ما طوری است که فرزند شهید را تا میبینند ۱۰ نفر قربون صدقه میروند اما پنج دقیقه بعد کسی محل نمیگذارد، گفتیم این روند باعث افت شخصیت بچهها میشود و برای همین در خیلی از مراسمها بچهها را نمیآوریم.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، سیاست روز نوشت: همیشه همکلام شدن با خانواده شهدا با همه نکات مثبتی که در طول مصاحبه برایمان به یادگار میگذارد باعث تلخی و بغض عمیقی به خاطر همه قصورهایی که در طول زندگی کردیم هم میشود و ما را به خود وامی دارد و مرور گذشته تا رسیدن به نقطه حال، این رویه درباره شهدای مدافع حرم اما بیشتر حس میشود، چراکه اینها افرادی هستند که در زمانهای که کشور در صلح و سازش است، مسیری را پیمودند که کمتر کسی جرأت آن را دارد و کمتر کسی میتواند آن را درست حلاجی کند، مدافعان حرم افرادی هستند که برای مسلمانی خود مرز نمیشناسند. گاهی از برخی افراد میشنویم که میگویند چرا مدافعان حرم تا سوریه میروند و به کشور خودشان نمیپردازند؟ برای این افراد خواندن این مصاحبه توصیه میشود. در همین راستا با شعبانعلی اسداللهی پدر شهید اسداللهی همکلام شدیم، بخوانید ماحصل این گفتوگو را.
از فرزند شهیدتان بگویید. چگونه وارد عرصه جهادی شد و چه مسیری را طی کرد تا به درجه رفیع شهادت رسید؟
من شعبانعلی اسداللهی افتخار این را دارم که پدر شهید حاج حمیدرضا اسداللهی هستم. قبل از اینکه بخواهم از فعالیت جهادی او بگویم باید بگویم او از دوران بچگی فعال بود و هرگز وقت خود را به بطالت نمیگذراند. او وقتی دوران راهنمایی را که تمام کرد به صورت افتخاری بعد از ظهرها در هلال احمر مشغول به کار شد. امدادگری را آنجا آموخت. سال 82 وقتی بم زلزله آمد او که امدادگری را آموخته بود درس و مشق را رها کرد و برای خدمت به مناطق زلزله زده پیشتاز شد. بعد از 10 الی 15 روز که از بم بازگشت همان جثه ترکهای که داشت هم نصف شده بود. به او گفتم بابا با خودت چه کردهای؟ و گفت در یک روز دو سه ساعت بیشتر استراحت نداشتم و باید به امدادرسانی میپرداختیم.
پس از این مسیر با کارهای جهادی آشنا شد؟
بله، با تجربهای که در بم داشت به کارهای جهادی روی آورد و با عدهای از دوستان خود گروه جهادی بنیان مرصوص را تشکیل دادند. به روستاها برای بازسازی و سازندگی میرفتند اما هرجا که میرفتند فقط به امر بازسازی نمیپرداختند و بر کارهای فرهنگی در اردوهای جهادی نیز بسیارتکیه داشتند. کار فرهنگی یکی از دغدغههای او بود. میگفت که ما در تهران میرویم مغازه و مایحتاج خود را خرید میکنیم فکرمان این است که کار بزرگی میکنیم اما در واقع کار در برابر آن روستایی که هر روز با تلاش خود مایحتاج ما شهریها را تأمین میکند هیچ است. یکی از دلمشغولیهای شهید این بود که آن روستاییای که مثلا 70 یا 80 سال عمرش را کار کرده اما به دلیل نداشتن توان مالی نتوانسته یک سفر به مشهد برود، در کاروانی ثبتنام میکرد، اتوبوس میگرفت و به مشهد میفرستاد. از لذتهای حمیدرضا این بود که زمینهساز سفر زیارتی پیرمردها و پیرزنهای روستایی شود. البته باز هم به این کارها اکتفا نمیکرد به هر حال برخی مناطق روستایی از نظر فرهنگی بسیار پایین هستند. حمیدرضا با طلبهها صحبت میکرد و برای هر اتوبوسی یک طلبه را همراه میکرد که در طی سفر به ارشادهای دینی و فرهنگی بپردازند.
چند فرزند دارید و شهید فرزند چندم شما بود؟
من 4 فرزند دارم و حمیدرضا فرزند دوم من بود.
سایر فرزندانتان هم در این مسیر هستند؟
فرزند بزرگم درگیر مشکلات زندگی است. اما در باب حمیدرضا باید این را اضافه کنم که او مسائل جهادی را به کارها و مشکلات زندگی ترجیح داد. او کارمند رسمی وزارت بهداشت بود ولی به خاطر اینکه بتواند مسائل جهادی را پیگیری کند به قول معروف میگویند به راحتی به مال دنیا و حتی به بخت خود لگد زد. او از کار خود استعفا کرد تا بتواند به خوبی کارهای جهادی را انجام دهد.
شما یا مادرش ناراحت نمیشدید که فرزند شما این قدر به کار مردم میرسد اما به فکر خود نیست؟ نصیحت پدرانه به او نداشتید که کمی هم به زندگی خود برس؟
دقیقاً همین طور است که میگویید و البته من بیشتر. به هر حال حق هر پدری است که درباره آینده فرزندش دغدغه داشته باشد. چند سالی است که خداوند به من توفیق داده که خادم مردم در کاروانهای زیارتی هستم. سال 90 بود که من حج بودم و حمیدرضا و برادرش هم به عنوان خادم همراه من بودند. در آنجا بود که کم کم زمزمههای استعفا از وزارت بهداشت را آغاز کرد. من به او گفتم که این چه کاری است که میخواهی استعفا دهی، مردم آرزو دارند که یک شغل دولتی ثابت داشته باشند بعد تو میخواهی استعفا دهی. لبخندی زد و گفت پدرم روزی ما دست دیگران نیست، در دست خداست. بهتر است که ما عمر خود را صرف کارهای بهتر کنیم تا اینکه بخواهیم پشت میزهای اداری بشینیم. حقیقتش خیلی با او صحبت کردم اما دیدم که او راه خود را انتخاب کرده، لذا دیگر چیزی نگفتم. به راحتی استعفا داد و آمد دنبال کارهای جهادی. برای اینکه بتواند امرار معاشی هم داشته باشد چون متاهل بود، در یک مرکز فرهنگی مشغول شد و بقیه وقت خود را صرف کارهای جهادی کرد.
همسرشان چه واکنشی داشتند؟
جالب است بگویم در سال 90 که استعفا داد؛ همسرشان فرزند اولشان را باردار بود. یکی از دوستانشان این را بعد از شهادتش برایمان تعریف کرد. میگفت به حمیدرضا گفتم بچهات چند ماه دیگر به دنیا میآید تا آن زمان در وزارتخانه بمان که بتوانی از مزایای آن استفاده کنی. دوستش تعریف میکند که حمیدرضا لبخند تلخی زد و گفت که روزی رسان خداست دلیلی ندارد که من به خاطر به دنیا آمدن فرزندم چند ماهی اینجا بمانم و از کارهای اصلی خود عقب بمانم. هنگام شهادت هم پسر دومش دو ماهه بود.
گویا پسرتان قبل از رفتن به سوریه در کشورهای دیگر هم حضور فعال و خدمترسانی داشت؟
بله، حمیدرضا کارهای برونمرزی زیادی انجام میداد. بیشتر دغدغههای او جهادی بود، مثلاً در لبنان سالی چندبار میرفت و سایر کشورهای اسلامی چون از دغدغههای او این بود که کارهای جهادی را در سایر کشورهای اسلامی نیز ترویج کند.
شاید اگر به شما میگفت که میخواهد برود لبنان یا حتی افغانستان و پاکستان آن لحظههای خشونتبار در ذهنتان نمیآمد تا اینکه به شما بگوید میخواهد برود سوریه، قطعاً رفتن سوریه با حضور جانیان داعش خطرهای بسیاری دارد. لحظهای که گفت میخواهد برود سوریه چه واکنشی داشتید؟
حمیدرضا روحیات بسیار بلندی داشت. اتفاقات بسیاری برایش روی داد که کمتر از سوریه و خطرهای آن نبود. یادم است وقتی در عراق صدام سقوط کرد و آمریکا عراق را بمباران میکرد برای اینکه مادرش نگران نشود بیشتر اوقات که میرفت، میگفت من مشهد هستم. من به او میگفتم که تو در عراقی چرا میگویی که مشهدم میگفت پدرم من مشهد زیارتم این طور میگویم که هم کارهایم را انجام داده باشم و هم مادرم نگران نشود. در آن درگیری شدیدی که به حرم سیدالشهدا حمله کردند خودش آزاد رفته بود کربلا، گفتند به زیارت نرو خطر دارد اما از هتل به سمت حرم حرکت کرد و گفت اربعین زیارت سیدالشهدا مگر میشود نروم.
با این شرایط به زیارت حرم رسیدن؟
خودش تعریف کرد از هتل تا حرم بیش از بیست گلوله در مسیر کنارش برخورد کرده اما به حرم پناه برده و تاعصر انجا مانده بود. از این چیزها ابایی نداشت. یکبار هم از اینکه رسماً بگوید میخواهم بروم سوریه دوستش عکس او را کنار یک ضریح برایم تلگرام کرد چون من سالهای سال سوریه بودم سریع فهمیدم که ضریح حضرت رقیه است، گفتم چرا الان در این اوضاع رفتی سوریه، گفتم الان وقت سوریه رفتن نیست، گفت بابا هدف ما مرز نمیشناسد، برای ما اسلام مهم است نه مرز جغرافیایی.از بچگی تا وقت شهادت هر کار مهمی داشت حتما به مادرش و من زنگ میزد و التماس دعا میگفت، حتی وقت آزمون و امتحان و درس باید تماس میگرفت حتی اگر ایران نبودم و میگفت بابا حتما دعا کن، کار مهمی دارم، میگفت بابا از من راضی نباش اگر من یک قدم فراتر از مرزهای اسلام پایم را گذاشتم و هر کاری میکنم داخل مرزهای اسلام است.
با همین تصمیم تا شهادت رفت، از روز شهادت بگویید؟
من یقین دارم قبل از شهادت الهاماتی به افراد میشود، با توجه به مشغلهای که داشت، همیشه بیش از سالی دوبار نمیَتوانست به همه فامیل سر بزند اما یک ماه آخر بیشتر وقتش را برای دید و بازدید گذاشته بود. تا شب آخر، مادرش و خانواده را آماده کرده بود، شب آخر از ما اجازه گرفت و گفت اجازه بدهید بروم و بیشتر بمانم. البته این را بگویم که پسرم از بانیان کنگره لقاءالحسین بود و کارهای سازندگی زیادی در عراق داشتند از ساخت مدارس و ساختمانهای مورد نیاز، همان سال 94 که شهید شد چون ما خدمه حج هستیم، اول سال اسمش را ثبتنام کردیم برای خدمه حج اما بعد از یک ماه انصراف داد، چون در کاروان به دلیل اینکه هم مداح بود و هم قاری قرآن و هم ارتباطگیری فوقالعادهای با شوخطبعی داشت میتوانست از پتانسیل خوبش بهره ببرد، اینها خیلی مؤثر است، ارتباط با زائرا مهم است اما او بعد از یکی دو جلسه انصراف داد، راستش من خیلی ناراحت شدم و گفتم شما بچه حزباللهی هستی، برویم ببینیم از بین 500 حزباللهی کدام فرد برای خادمی حجاج داوطلب نمیشود اگر یک نفر نیامد حق با شماست، گفت اگر من بروم کربلا برای اربعین و خدمت کنم انگار حج رفتم و نیامد. تا نزدیک اربعین شد، مادرش تماس گرفت و به من گفت امشب زودتر بیا حاجی حمید میخواهد برود، گفتم در ماه چهار بار میرود و میآید این که عجیب نیست، اما زودتر رفتم آن شب همه دور هم جمع بودیم و شوخی و بخند برقرار بود تا آخر شب، بلند شد آخر شب دست مرا بوسید و گفت اجازه بدهید بروم سوریه، کارهای سوریه را انجام دهم و بیشتر بمانم، گفتم برو فقط ما را بیخبر نگذار(بغض میکند) که آن روز آخرین دیدارمان بود و رفت و تماس داشتیم هر سه چهار روزی هفتهای یکبار زنگ میزد، روزی دیدم چند روز به اربعین تلفن زنگ میخورد تلفن را برداشتم دیدم حاج حمید است گفتم اربعین چه میشود، سوریهای؟ نرفتی؟ گفت سپردم به پسر عموم، بعد حدود 10 روزی زنگ نزد و من اعصابم خراب شده بود بعد از اربعین زنگ زد...(سکوت میکند با بغض ادامه میدهد) گفتم ما که ترسیدیم چرا زنگ نمیزنی؟ گفت ببخشید کارها زیاد بود نشد، گفت کار زیاد بود نشد از پسر عمو بپرس اربعین رفتند با همه تسویه حساب کردند یا نه گزارش بگیر خبر بده، فکر نمیکردم فردا صبح اول وقت زنگ بزند برای همین تماس نگرفتم اما شنبه اول وقت زنگ زد و پرسید و گفتم خبر میگیرم، میپرسم و خبر میدهم و اطلاعات گرفتم و ایشان آخرین تماس را هم همان روز حدود 3 بعد از ظهر شنبه 28 آذر 94 گرفت، گفتم پرسیدم و آمدم توضیح بدهم گفت کار خیلی مهم پیش آمده بعداً تماس میگیرم ودیگر تماسی نگرفت... همان زمان داشتند میرفتند عملیات آزادی خانطومان و همین خداحافظی ما بود.(سکوت عمیق)
چه زمانی شهید شدند همان روز؟
رفتند عملیات خانطومان و فردای آن روز 29 آذر روز شهادت امام حسن عسکری(ع) در همان منطقه هنگام ظهر بلند میشود به نماز خواندن چون همیشه نماز را اول وقت میخواند که زمانی که میخواستند تکبیرةالاحرام را بگوید ترکش روی شاهرگش اصابت میکند و بیحال میشود و میافتد چند تا ذکر و یا زهرا و یاحسین میگوید، دوستانش میگفتند، گفتیم حاج حمید اقامه نماز نگفت و اللهاکبر میگوید و میرود...
چه کسی به شما خبر را داد؟
فردا صبح روز 30 آذر دوستی در تهران داشت که زنگ زد به من گفت حاج حمید مجروح شده، من به هم ریختم گفتم خواهش میکنم راست بگو، من میدانم نمیشود کسی در آب برود و خیس نشود، واقعیت را بگو، گفت خیالت راحت باشد مجروح شده؛ توان ندارد و نمیخواهد عقب بیاد، اما من نیم ساعت بعد تماس گرفتم و گفتم شهید شده، بگید گفت نه، البته این را هم بگویم که برادرم در کربلای 5 شهید شده و از سال 60 تا 65 ایشان هم چند بار مجروح شد، او هر دو ماه یک نامه میداد تا خانواده را از سلامت خود با خبر کند، اما گاهی این مدت به 4 ماه میرسید و بعد نامه میداد و یا میآمد که بعدها میفهمیدیم او مجروح شده بود و به خانه نمیگفت برای همین گفتم روحیهاش مثل عمویش است برایم باور شد مثل جواد، اخویمان مجروح است و به عقب نیامده، بعد از نماز اما دوباره تماس گرفتم و گفتم خبری نشد؟ پیام داد مجروحیت حمیدرضا قطعی است اما شهید نشده و مطمئن باشید و تا غروب سعی میکردم محل کار باشم و آن روز 30 آذر شب یلدا بود، قرار بود برویم خانه مادر خانمم و بچهها از قبل رفته بودند منم رفتم و گفتند بیحالی گفتم خستهام و ساعت 11 شب بود دیدم در تلگرام زدند حاج حمید شهید شده و من پیام را دیدم به هم ریختم (بغض طولانی میکند...)
پس آن شب به مادرش نگفتید؟
نه، به خانه آمدیم و چون آخر شب بود نمیخواستم مادرش را به هم بریزم. خلاصه شب تا صبح نخوابیدم و خانمم گاهی بیدار میشد میگفت چرا نخوابیدی و میگفتم سردرد دارم، صبح برای نماز صبح که بیدار شدیم.(سکوت میکند و نمیتواند جلوی بغضش را بگیرد و اشک جاری میشود...)
بیدارشان کردم گفتم خانه را آماده کنید میهمان میآید (و باز هم بغضی که بعد از دو سال میشکند...) گفتم حاجی مجروح شده.
یعنی شهادت را آنجا هم نگفتید؟
نه نمیتوانستم، اما دوباره صبح یکی از دوستان پسرم تلگرام زد و گفت شهادت تکذیب شده، پسرت مجروح شده و دوباره دوستان گفتند مجروح شده و بچهها الکی پیام زدند، تا غروب آن روز همینطور بود، گفتند با حاج حمید صحبت کردیم و به عقب برمیگردد و سعی میکنیم ارتباط را با شما برقرار کنیم، این طور ما را سرگرم کردند. اما غروب گفتند چند تا را اسیر گرفتن و این را که گفتند خیلی به هم ریختیم، با استاد حاج حمید در وزارت خارجه و با نمایندگی حج و زیارت سوریه آشنا بودم، صحبت کردم و سراغ گرفتیم، آن شب تا یک شب پیگیری کردیم، هم من و هم مادرش گفتیم کاش او شهید شده باشد اما اسیر نباشد. آخر ساعت یک شب گفتند سه تا اسیر ایرانی نیستند، این داستان تکذیب و تایید و مجروحیت، سه چهار روز طول کشید از یکشنبه که روز شهادت بود تا پنجشنبه که نهایتا گفتند حاج حمید شهید شده و در تدارک انتقال پیکر هستند.
نگفتند چرا تایید و تکذیب میکردند؟
چرا انگار در درگیری شهید شدند و نتوانستند پیکر را بیاورند عقب، روحشان شاد شهید جوانمرد و یکی دیگر از دوستان رفتند پیکر پسرم را بیاورند و مورد اصابت تیر مستقیم داعش قرار گرفتند و شهید شدند و سرانجام بعد از 3 شبانهروز پیکر را عقب آوردند و به ما بعداً گفتند مراسم تشییع و تدفین برگزار شود. ولی چیزی که برای ما خیلی جالب بود در مراسمهای پسرم از لبنان خیلیها آمده بودند و مادر عماد مغنیه هم آمد و سخنرانی مختصری داشت و گفت اگر با چیزهایی که از حاج حمید دیده بودم شهید نمیشد تعجب میکردم، همینطور از پاکستان و عراق و افغانستان و بچههای یمن هم برای مراسم آمدند و صحبت کردند و گفتند در اینجا با جهاد و سازندگی فعالیت داشتند و برای من خیلی جذاب بود که از همه کشورهای اسلامی آمده بودند.
مادر پیکر فرزند را دیدند؟
بله، پسرم وابستگی شدید به مادرش داشت، مادرش از سادات است و بیشتر اوقات پسرم وقتی میخواست برود بیرون خانه، به بچهها میگفت دروازه بهشت را دیدید و بعد پای مادر را بلند میکرد و کف پایش را میبوسید و میگفت این دروازه بهشت است و میرفت. حتما پای مادر را میبوسید. برای خود من خیلی جاها گفتم با بحث شهادت و شهید غریبه نبودیم پسرم نهمین شهید خانواده بود، اما بعد از شهادت بحث رفاقتی که با او داشتم بیشتر مرا اذیت میکرد تا رابطه پدر و فرزندی، مادرش هم همینطور هر کاری بود حاج حمید انجام میداد، برای همین آن شب نگفتم ماجرا را چون فکر میکردم تا صبح دوام نمیآورد.
وقتی پیکر را به معراج شهدا آوردند به همراه خانواده راهی شدیم که در مسیر یکی از دوستانم تلفن زد و گفت با خانواده نرو، نمیدانی پیکر چه شکلی است اگر صورت متلاشی شده باشد تا آخر عمر مادر و خانواده اذیت میشوند، آن موقع درباره نحوه شهادت چیزی نمیدانستیم. گفتم چشم، خودم میروم اگر وضعیت مناسب نباشد آنها را نمیبرم، من وقتی چهره را دیدم والله میدرخشید فیلمش در این شبکههای مجازی پخش شد، چهره بشاش و آرام و نورانی.
همه خانواده را برای دیدن بردید؟
بله، اما اول... (سکوت میکند) دو روز قبل از شهادت فرزند شهید که چهار ساله بود و طبقه پایین خانه ما زندگی میکنند، عصر جمعه در راهپلهها بود که گفت باباجون... (اشک امانش نمیدهد...) دلم برای بابا حمید تنگ شده... (صدای گریه پدر شهید بلندتر میشود انگار او هم تاب صحبت درباره فرزندان کوچک شهید و روایت دلتنگیشان را ندارد) گفتم بابا حمید میاد و میبینیمش، گفت قول میدهی؟ گفتم بله... آرام شد و آن روز من با نوهام بازی کردم و صبح که رفتم معراج وقتی چهره بشاش پسرم را دیدم اولین کاری که کردم این بود که آمدم دنبال بچه 4 سالهاش... (و باز هم اشک امانش نمیدهد دو سال این صحنهها را مرور کرده و باز موقع تعریف آنها آسمان چشمهایش ابری میشود) به نوهام گفتم بابا آمده؛ باباخسته است خوابیده قول بده بابا را صدا نکنی بیدار شود، گفت چشم، رسیدیم معراج و محمد بابا را بوسید و نوازش کرد. (باز هم گریه امانش را میبرد)
مادرشان چه؟
مادرش بنده خدا وقتی پیکر پسرش را دید انگار تغییر کرد خواهر من و ایشان بودند و گریه میکردند برای من خیلی تعجب داشت مادر حمیدرضا به خواهرهایمان و بقیه دلداری میداد...
دو سال است که محمد بابا ندارد و حالا پیشدبستانی است از حال فرزندان شهید میگویید؟
پسرم دو فرزند دارد اولی چهار ساله بود و دومی دوماهه که پدرش شهید شد، اسم پسر بزرگ محمد است و اسم فرزند کوچک را رهبری انتخاب کردند و احمد گذاشتند، در آخرین سفر عمره رفته بودیم عروسم خبر به دنیا آمدن فرزند را دادند و پسرم با تماس با دفتر رهبری خواستند نام این فرزند را رهبری انتخاب کنند و برای همین اسم فرزند کوچک به انتخاب رهبری شد احمد. در وصیتنامه هم برای هر دو متنهایی نوشته است پسرم چند روز قبل از سفر آخر به مشهد مشرف شدند و دو ساعت در حرم بودند تا وصیتنامه را نوشتند.
محمد الان که پیشدبستانی میرود بیقرار پدر نمیشود؟
محمد شخصیت خاصی دارد خیلی خوددار است و مثلا بهترین همدم و محرم راز خودش را عمویش میداند و با او درد دل میکند، پسر کوچک 4 ساله است. محمد دلتنگیهایش را به بزرگترها نمیگوید. برای همین با اینکه سختش است اما بروز نمیدهد. ما سعی کردیم بچهها را در این وادی نیاوریم، جامعه ما طوری است که فرزند شهید را تا میبینند 10 نفر قربون صدقه میروند اما پنج دقیقه بعد کسی محل نمیگذارد، گفتیم این روند باعث افت شخصیت بچهها میشود و برای همین در خیلی از مراسمها بچهها را نمیآوریم، شهادت پدرشان دلسوزی ندارد، آن شهید برای عقاید خودش رفته درست است که برای ما همسرش و مادرش خیلی سخت است اما او راه را درست رفته و شهادت را انتخاب کرده و ما راضی هستیم.
قسمتی از وصیتنامه شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی
شهید حمیدرضا اسداللهی دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات عرب در دانشگاه تهران بود. او همچنین از فعالان و نخبگان حوزه بینالملل بود که ارتباط مؤثر و مستمری با نیروهای جهادی دیگر کشورها داشت. متن کامل این وصیتنامه در ادامه میآید.
انقلاب اسلامی ثمره مجاهدت سرور زنان دو عالم است. انقلابی که ثمره خون امام حسین(ع) و یاورانش در کربلاست. انقلاب اسلامی ثمره زحمات همه خوبان، صالحین و شهدا در دورانهای گذشته و این دوران است. پس این [موضوع] مسئولیت ما را بسیار سنگینتر میکند.ای کسی که در مجلس اهلبیت(ع) خدمت میکنی! اگر این خدمت، به خدمت به انقلاب اسلامی منتهی نشود، مسیر را اشتباه رفتهای!!! چه زیبا گفت آن امام حکیم ما: «اسلام ناب محمدی و اسلام آمریکایی»، پس بدانیم که هیئت ناب محمدی و هیئت آمریکایی هم داریم!!!
خدایا! ما را به خاطر همهی قصورات و کوتاهیهایی که در قبال انقلاب اسلامی داشتهایم ببخش و باقی عمرمان را هم خود و هم اهل و عیال و هم مال و آبرویمان را در خدمت این نعمت بزرگ قرار بده!!!
در ابتدا صحبتی دارم با سید و مولایم امام زمان(عج)
از آن روز که اندک شناختی به جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد، مسئولیتم هم نسبت به شما بیشتر شد. این را فهمیدم که در نظام الهی، رفتار در قبال شما همان رفتار در قبال امام زمان(عج) است. و این را فهمیدم که چون در دورانی که شما از طرف امام زمان مأموریت ولایت ما را داشتید، علت شفاعت اهلبیت(ع) نسبت به من هستید و اگر رضایت شما نسبت به من نباشد، خدا و رسول و امام زمان(عج) هم از من ناراضی هستند.
از شما میخواهم که علیرغم کوتاهیهایی که نسبت به اموراتی که بارها فرمودید داشتهام، به بزرگواری خودتان و بخاطر اجدادتان از من راضی باشید. میدانم که سرباز خوبی برای شما نبودم اما سعی داشتهام که هم خود و هم خانوادهام نسبت به اوامر شما احترام قائل باشیم. از آن روزی که شنیدم رضایت شما بر آن است که سوریه نباید سقوط کند، آرزو داشتم که من هم سهمی برای اجرای این فرمان شما داشته باشم و حال که توفیق جهاد در این عرصه قسمتم شده، خدا را شاکرم و از خدا میخواهم که در این عرصه، مؤثر و مفید باشم.
وصیتم به مسلمانان و مستضعفان
برادران و خواهران!!!
انقلاب اسلامی یک پدیده تاریخی و یک اتفاق اجتماعی نیست!!! این انقلاب، یک انقلاب الهی و نورانی است. و این انقلاب متعلق به یک قشر خاص و یک ملت فقط نیست. نه!
انقلاب اسلامی موهبتی الهی است که خداوند در این دوران به بشریت و همهی انسانهای آزاد ارزانی داشته است. انقلاب اسلامی مقدمهی همان حیات طیبهای است که انبیاء و رسولان و همه ادیان توحیدی بهدنبال آن بودهاند.
انتهای پیام/