اصفهان| روایتی از یک میهمانی متفاوت + تصویر
از قدیم رسم بوده است که صبح عید کوچکترها به دیدن بزرگترها بروند؛ هنوز هم رسم همین است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، صبح یکی از روزهای همین بهار، به دیدن شهروندان ارشدی میرویم که نهفقط جوانیشان که تمام زندگیشان را گذاشتند پای آنچه باید برای عدهای فرزند شد هدف و برای دیگرانی کار.
ساعت هفت و نیم صبح داخل حیاط باغی شکل آسایشگاه صادقیه اصفهان هستیم. نسیم بهاری میوزد. باد برگ درختان را تکان تکان میدهد و خنکای خوبی از آب توی حوض صورت را نوازش میدهد.
بعضی از ساکنان این بزرگ خانه یا خانه بزرگان زودتر از بقیه بیدارباش زدهاند و برای قدم زدن به حیاط آمدهاند.زنان و مردانی که حالا از بد یا خوب روزگار ساکن این خانه شدهاند و "هم سایه" یکدیگر. زودتر از من سلام میکند و تبریک عید میگوید؛ گویا برای آمدن هر رهگذری لحظهها را به شماره گرفته است.
قدمهایم را تندتر برمیدارم و نزدیکتر میشوم. بلند سلامش میکنم و دست در دستش میگذارم.
و همین احساس خوب سبب میشود تا چند دور کامل حیاط بزرگ خانه را قدم برنیم.
فرهنگی است و از اهالی کرمانشاه؛ اما دست روزگار و عروسی که دیگر نخواست او با تنها پسرش زندگی کند، به اصفهانش کشاند.
روزگار معلمیاش را بیشتر پشت نیمکتهای کلاس پنجم گذرانده با شاگردانی که معتقد است با حالا فرق داشتهاند.
از او میخواهم یکی از شعرهای کتاب فارسی کلاس پنجم را بخواند و او از بین تمام شعرها دست میگذارد روی این شعر از پروین.
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
و تا آخر شعر را میخواند.
-استاندار کی میآید؟
از من میپرسد.
و من جوابش را با سؤال دیگر پاسخ میدهم.
-مگر خبر دارید؟
"آری"
تمام جوابهای مثبتش را با " آری " میدهد.
روی بنرها خواندم.
تسبیح آبی رنگی به دور گردن آویخته و دانههای آن را یکییکی با انگشتانش رد میکند.
-چه ذکری میگویی؟
" لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین"
-چرا ذکر یونسیه؟! ذکری که حضرت یونس در دل ماهی میخواند...
هشت سالی میشود که اینجا هستم. رسیدگیشان خیلی خوب است باید قدردانشان بود اما به فکر گرفتن منزلی هستم، ذکر را برای این میگویم.
یادم به شب آرزوها میافتد و آرزویی که این بانو دارد و من آمینش را میگویم و او لبخند میزند و دستی به پشت شانهام میزند.
دور چهارمان کامل میشود؛ به سمت جایگاه استقبال میرویم؛ از مسئولان ستادی بهزیستی و هیئت مدیره خانه سالمندان همه آمدهاند.
سینی گل و اسپند دست یکی از خانمهای ساکن این سراست.
استاندار که میآید همه به استقبال میروند از زنان و مردان ساکن تا آنانی که مسئول تشریفات هستند و کارمندان.
و محسن مهرعلیزاده؛ یا همانی که پیرزن به اشتباه کلام "استاندارد" صدایش میکند با لبخندی همیشگی وارد میشود و به تکتک شان سلام میکند.
چنددقیقهای وقت نیاز است تا استاندار قبل از عید دیدنی، از وضعیت آسایشگاه مطلع شود و همه اینها را مدیرعامل 80 ساله خانه بهخوبی تشریح میکند؛ حاجآقا پوستی.
از بدو تأسیس میگوید تا حالا که 44 سال گذشته است، از اینکه طی این سالها تا به حال یک کیلو گوشت خودشان خرید نکردهاند و هر چه که هست کمک خیرین است و مردم.
فرصت کم است و با برنامه کاری استاندار نمیشود به 400 ساکن خانه سر زد.
بعضیشان توی راهروها ایستادهاند و خوشآمد میگویند و آنانی همتوان راه رفتن ندارند روی تخت نشسته و لبخند خشکی به لب دارند و دیگرانی هم خمود و بیتفاوت به اطراف نگاه میکنند.
استاندار که شاخه گلی را به دستش میدهد دعا میکند و میگوید" عمرت مثل گل نباشه" و دعا میکند.
نه همه اتاقها را که همه طبقات و بخشها را سر میزنند. طبقه مردان، زنان و قسمتی که بهصورت ویلایی ساختهشده به نام شهروندان ارشد.
همه دور پیرمرد جمع میشوند؛ کلاهش را از سر برمیدارد و روی میز میگذارد و عصا به دست تمامقد میایستد. میگویند از هنرمندان است اما...
اتاق دیگر، راهروی دیگر و طبقه دیگر
همه دورزن حلقه میزنند. گل به دستش میدهند و تبریک میگویند. او هم صاحب سخن است و اهل شعر و ادب.
کار که به خداحافظی میرسد، لبخند روی صورتش محو میشود و میگوید" بیشتر بمانید!" و این بیت را میخواند؛
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
و دوباره میگوید" اگه جوانی میاومد توی اتاق و میگفت من پسرت هستم چقدر خوشحال بودم" اما زن هیچ پسر و دختری ندارد.
داخل حیاط که می شویم زنی میدود خودش را به جمع میرساند تا خوشآمد بگوید، وقتی یک شاخه گل هم به او میدهند انگار دنیا را هدیه گرفته بلند بلند میگوید سلامتی آقای استاندار صلواتی بفرست. خودش هم بلندتر از همه ذکر صلوات را میفرستد.
باید رفت
اینجا همهچیز میبینی؛ بعضیشان تنهایی را با تنهایانی دیگر پر میکنند و در خلوت خود به سر میبرند و عدهای از این خلوت بهره میبرند و تدبیری میکنند برای روزهای پیش رو.
و دیگرانی که صدای قارقار کلاغها و جیکجیک گنجشکها تنها مونس تنهاییشان شده.
دوباره بعضیشان همه را برای رفتن، بدرقه میکنند. دستی توی هوا تکان میدهند و میگویند دوباره به ما سر بزنید...
من همدستی تکان میدهم؛ زمزمه میکنم: آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
گزارش از مهری فروغی
انتهای پیام/ح