ساخت فیلمهای ایدئولوژیک دستور کار سینمای آمریکا و اروپا
در ۱۰ سال گذشته و بهخصوص چند سال اخیر سیل ساختن فیلمهایی با درونمایههای مذهبی و قهرمانهایی که تفکرات مذهبی مسیحی دارند، بسیار زیاد شده است.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، در 10 سال گذشته و بهخصوص چند سال اخیر سیل ساختن فیلمهایی با درونمایههای مذهبی و قهرمانهایی که تفکرات مذهبی مسیحی دارند، بسیار زیاد شده است؛ البته مذهب مسیحی بیشتر به معنای بخشش و گذشت از ظلمی که روا شده، است نه به معنای رعایت اصول واقعی این دین.این فیلمها که تقریبا قدمتشان به یک دهه میرسد در سه چهار سال گذشته پیشرفتهای زیادی داشتهاند و برخلاف روال معمول هالیوود و سینمای غرب که مذهبیون را انسانهایی جاهطلب و استعمارگر یا منفعل و خائن نشان میدهند حال شاهد روی دیگری از این بخش از جامعه که سالها تصویری در فیلمها نداشتهاند در این فیلمها هستیم. ما در این مطلب سعی داریم مجموعهای از این فیلمها و سریالها را مورد نقد و بررسی قرار دهیم و به چرایی این سیاست جدید بپردازیم.
طلوع دوباره
فیلم «love comes softly» که در ایران با نام «طلوعی دوباره» ترجمه و دوبله شده است اولین فیلم از سری فیلمهای دنبالهداری است که درمورد زندگی یک خانواده مذهبی و مسیحی که در قرن 19 زندگی میکنند، در سال 2003 به کارگردانی مایکل لندون ساخته شده است.
در این فیلم زندگی دختری به نام میسی نشان داده میشود که با پدرش کلارک زندگی میکند. میسی مادرش را سالها قبل از دست داده است. زندگی این دختر و پدرش با ورود زنی به زندگیشان به نام مارتی که او هم همسرش را تازه از دست داده گره میخورد و قرار میشود مارتی تا تمام شدن زمستان و فرا رسیدن بهار پیش آنها بماند. در ادامه مارتی موفق میشود تاثیرات مثبتی روی شخصیت و دید میسی نسبت به زندگی و دنیا بگذارد. کلارک پدر میسی هم که مردی خداشناس و مذهبی است با دیدی منصفانه به مارتی فرصت میدهد بین ماندن پیش آنها و رفتن انتخاب کند که مارتی تصمیم میگیرد بماند و با این پدر و دختر و فرزند تازه به دنیا آمدهاش از شوهر اولش خانوادهای را بسازد.
«طلوع دوباره» به عنوان اولین فیلم از سری فیلمهای دنبالهداری که بعد از آن بلافاصله قسمتهای دوم و سومش یعنی «پیمان بادوام عشق» و «سفر طولانی عشق» ساخته شد، توانست بین مخاطبان موفق باشد و بینندهها را جذب زندگی ساده و پر از عشق و صمیمیت یک خانواده روستایی و مسیحی در زمان گذشته کند.
موفقیت قسمت اول تا پنجم این مجموعه که حول زندگی میسی و نسل بعد از او بود، باعث شد این مجموعه ادامه پیدا کند؛ مخصوصا که نگاه نویسندهها در این فیلم به شخصیتها طوری بود که انگار مجموعهای از بهترین اخلاقیات و اصول هستند.
این شخصیتها که مهمترینشان کلارک پدر میسی است، با اینکه یک مزرعهدار است و تحصیلات خاصی ندارد ولی با مهربانی بیغل و غش و نیروی ایمان و انسانیتش باعث میشود مارتی عاشقش شود و دخترش را با دنیای کتاب و دانش آشنا کند. مارتی در این فیلم به نوعی نقش یک آموزگار مهربان و مذهبی را بازی میکند که از میسی یک دختر نمونه میسازد. این زن که به خاطر اتفاق تلخی که برای همسرش افتاده ایمانش سست شده است با کمک کلارک دوباره به سمت ایمان و راه خدا برمیگردد و به نوعی زندگی این پدر و دختر را کامل میکند.
«طلوع دوباره» هر چند فیلمی هنری محسوب نمیشود اما مخاطب از دیدنش احساس آرامش میکند؛ چراکه دید مثبت و سازنده مذهبی در آن موج میزند.
کلبه
«کلبه» (the shack) نام فیلمی درام و روانشناسانه است محصول 2017 به کارگردانی استوارت هزالدین. فیلم ماجرای مردی به نام مک آلن فیلیپس است که دوران خردسالی وحشتناکی را به خاطر پدر الکلی خود سپری کرده و پس از سالها درست وقتی خانواده شادی را میسازد، دختر خردسال خود میسی را در جریان یک کودکربایی، توسط فردی منحرف، از دست میدهد. این مرد مدتها نمیتواند با این موضوع کنار بیاید تا جایی که لحظات زندگیاش با رنج و غم توام شده و ایمانش متزلزل میشود. یک روز مک آلن بدون مقدمه نامهای دریافت میکند که از او دعوت میشود به کلبهای در جنگل، همانجا که دخترش به قتل رسیده، برود. او در راه تصادف کرده و به کما میرود اما در رویا و فضایی روحانیگونه موفق میشود با کسانی آشنا شود که با حرفهایشان میتوانند او را آرام کنند. در نهایت این مرد بالاخره در عالم رویا موفق میشود جنازه دخترش را پیدا کند و پیکرش را در آرامش به خاک بسپارد. مک آلن پس از به هوش آمدن از غم این فراق رهایی یافته و دوباره به کانون خانواده بازمیگردد و از درون شکهایش نجات پیدا میکند.
با توجه به درونمایه مذهبی و تلاش نویسنده و کارگردان برای درآوردن موضوع، فیلم «کلبه» بدون اغراق یکی از بدترین اقتباسهای سینمایی از یک داستان پرفروش به همین نام به قلم ویلیام پی یون بود.
متاسفانه فیلم «کلبه» به نظر بیشتر منتقدان بیشتر از اینکه تاثیرگذار باشد شعاری است و تنها در جهت نشان دادن غلوآمیز بهترین وجه از کلیسا و مردم مذهبی ساخته شده است. این اغراق در خوب بودن روند فیلم، بهقدری آشکار است که در بیشتر مواقع انسان نمیتواند با شخصیتها ارتباط برقرار کرده و همذاتپنداری کند. برای مثال مادر این دختر وقتی از اتفاقی که برای دختر کوچکش افتاده مطلع میشود به هیچوجه طبیعی عمل نمیکند و به طرز باورنکردنی فقط سعی دارد همسرش را که به نوعی مسبب این ماجرا بوده است، آرام کند و اثری از سوگواری یا ناراحتی بعد از ماجرا هم در او مشاهده نمیشود! مک آلن با بازی سم ورثینگتون به هیچ وجه در نقش پدری که سه فرزند دارد و سوگوار یکی از آنهاست، جا نیفتاده و بازیاش باورپذیر نیست.
وقتی شخصیت مک آلن در آن کلبه مراحل مختلف را با اشخاص متفاوت طی میکند، شاید مخاطبی که ربطی به ماجرا ندارد، استدلالها و صحبتهای کسانی که سعی در آرام کردنش را دارند، بپذیرند ولی تمام این دیالوگها وقتی مخاطب تنها برای یک لحظه خود را جای مردی با چنین داغ بزرگی بگذارد، بیمعنا و شعاری میشود. «کلبه» که سال پیش اکران شد نه توانست نظر منتقدان را جلب کند و نه موفق شد در گیشه فروش قابل قبولی داشته باشد و به نوعی یک شکست مالی و هنری محسوب میشود.
ناگفتههای دراکولا
«ناگفتههای دراکولا» فیلمی است فانتزی، تاریخی و درام محصول سال 2014 به کارگردانی گری شور.
داستان فیلم درباره شاهزاده ولاد سوم یا دراکولا (لوک ایوانز) بوده که به همراه همسر و فرزندش در والاکیا زندگی خوش و خرمی دارند تا اینکه شاه محمد عثمانی (دومینیک کوپر) با زور از ولاد میخواهد هزاران پسر به همراه پسر خودش را در اختیار وی برای خدمت اجباری سربازی در سپاهش قرار دهد. اما ولاد مخالفت میکند و چون توان مقابله با عثمانیها را ندارد، سراغ یک خونآشام (چارلز دنس) میرود تا نیرویی ماورایی برای مبارزه با مسلمانان به دست آورد... .
در فیلم «ناگفتههای دراکولا» در کمال تعجب میبینیم شخصیتی مثل دراکولا که همیشه به عنوان یک اهریمن و ضد مسیح از او یاد میشود، اینبار در جایگاه نجاتدهنده و منجی مسیحی به نمایش درمیآید! این شخصیت در فیلم علیه ظلم سلطان محمد دوم قیام میکند.
در صحنهای که ولاد به غار میرود تا برای مبارزه با سلطان محمد قدرت بگیرد، خونآشام از او میپرسد تو پسر اهریمنی و روزگاری مردم بیگناه را به سیخ میکشیدی (ولاد سوم که نقش دراکولا را از او الهام گرفتهاند به خاطر بیرحمیاش معروف به سیخ کشنده بود.) ولاد در پاسخ میگوید: «مردم از هیولاها میترسند و من ناچار بودم هیولا باشم، در ثانی من یک روستا را به سیخ میکشیدم و 10 روستا را در عوض میبخشیدم!»
ولاد در فیلم «ناگفتههای دراکولا»، به عنوان کسی که از کودکی بین مسلمانان بزرگ شده ولی همچنان به دین خود وفادار است، معرفی میشود؛ کسی که بیرحمی را از مسلمانان و محبت و بخشش را از مسیحیان به ارث برده است!
در داستانهای مرجع در مورد خونآشامها، این موجودات از نور خورشید، نقره، صلیب و هر شیء مقدسی که به مذهب مربوط باشد، فراری هستند. در مورد این شخصیت به عنوان نماینده مسیحی که با مسلمانان میجنگد تنها نور خورشید و نقره بر او اثر دارد و در عوض این خونآشام به راحتی به کلیسا رفت و آمد میکند و دعا میخواند!
جالب اینجاست که در دنیای واقعی ولاد سوم در نبرد با سلطان محمد دوم کشته میشود و سرش مثل تمام بیگناهانی که به سیخ کشیده است، به نیزه زده میشود ولی در این فیلم، ولاد سلطان محمد را میکشد و خودش با نگهداری کشیش کلیسا تا ابد زنده میماند!
این نفرت و دید منفی نسبت به مسلمانان در جای جای فیلم دیده میشود. البته انتخاب بازیگری مثل لوک ایوانز که در ذهن مخاطب به خاطر نقشهای قبلیاش فردی مهربان است باعث پذیرش نیکی و بدی که با هم در تناقض هستند، در شخصیت دراکولا، در این فیلم میشود.
وایکینگها
«وایکینگها» نام فیلمی روسی است، محصول سال2016 به کارگردانی آندری کراوچاک.
داستان فیلم در قرون وسطی اتفاق میافتد و درواقع اقتباسی است از زندگی ولادیمیر کبیر. در اواخر قرن دهم، ولادیمیر نوگورد، شاهزادهای بود که بعد از مرگ ناگهانی پدرش سویاتوپولک یکم، متوجه کشته شدن یکی از برادرانش توسط برادر ناتنیاش میشود. طبق قانون برادر کوچکتر باید انتقام برادر کشته شده را بگیرد؛ بنابراین او را برای انتقام به دریاهای یخ زده در سوئد تبعید میکنند. در سوئد ولادیمیر با کمک شاه نروژ، ارتشی بزرگ ترتیب داده و برادر خائنش را میکشد.
در نهایت او در همین روزها عاشق زنی مسیحی به نام آنا میشود و به خاطر عشق به او با مسیحیت هم آشنا میشود و سرانجام به دین مسیحیت ارتدوکس درمیآید.
صحنههای آخر فیلم؛ یعنی وقتی ولادیمیر بعد از یک عمر خونریزی و جنایت تنها با اعتراف به گناهانش بخشیده میشود و خودش هم این بخشش را قبول میکند بسیار غیرمنطقی و بیمعنا به نظر میرسد. ولادیمیر حتی بعد از این اعتراف در پاسخ همراه و دوست همیشگیاش که میگوید: «میخواهی برده اینها ( مسیحیها ) باشی؟» تنها میگوید: «میخواهم از این به بعد خدمتگزار عیسی مسیح (ع) باشم.» همچنین وقتی در صحنه آخر فیلم، مژده مسیحیت را برای مردم روسیه میبرد مردم در کنار ساحل جمع میشوند، فیلم با نمایی از مردمی که دور تا دور ساحل را گرفتهاند و به اقیانوس خیره شدهاند، تمام میشود. در این صحنه که بسیار زیبا به تصویر کشیده شده است، طوری فیلم تمام میشود که انگار این مردم تازه مسیحی، دنیا را با ایمانشان تسخیر میکنند.
ساخت چنین فیلمی مخصوصا بعد از شکست دین مسیحیت در روسیه و سالهای سلطه کمونیستها بر این کشور جای بحث دارد، مخصوصا که در حال حاضر گرایش به اسلام بین دانشگاهیان و اقشار تحصیلکرده بیشتر از دین مسیحیت است، اما این بحث مفصل است و در این مقاله نمیگنجد.
لیدی برد
«لیدی برد» نام فیلمی است به کارگردانی گرتا گرویک، محصول سال 2017. داستان فیلم «لیدی برد» در مورد دختر نوجوانی به نام کریستین (به معنای پیرو حضرت مسیح(ع)) است که از اسم خودش خوشش نمیآید و به خاطر همین هم نام مستعار «لیدی برد» را برای خود انتخاب میکند. این دختر در یک دبیرستان مذهبی درس میخواند و در شهر کوچکی به نام ساکرامنتو زندگی میکند. «لیدی برد» از زندگیاش راضی نیست و دوست دارد به شهری مانند نیویورک برود و با تحصیل در آنجا به قول خودش دنیای واقعی را ببیند... .
شاید اغراق نباشد اگر بگوییم بهترین فیلم با درونمایه مثبت مسیحی که در چند سال اخیر ساخته شده «لیدی برد» است.
در «لیدی برد» رابطه مذهب و انسانهای مذهبی با مردم عادی به نوعی حفاظت و حمایت مردم است و درست است که بیشتر شخصیتهای اصلی مذهبی نیستند اما هیچ عناد و مخالفتی هم با مذهب و مذهبیون ندارند؛ چون از جانب آنها تنها نفع و آرامش به مردم رسیده و صدالبته این مذهب قرار نیست در زندگی شخصی آنها بهصورت مستقیم وارد شود و تنها موجب آرامش افراد در زمانهای ناامیدی است.
تاثیر این نوع از مذهب بر شخصیت لیدی برد در صحنههای آخر فیلم به خوبی مشخص است. مثلا در آن صحنهای که او بعد از اینکه میبیند نیویورک و آرزویش آن آش دهنسوزی که تصور میکرد، نیست، با دیدن کلیسا دلش هوایی میشود... . بعد از بیرون آمدن از کلیسا لیدی برد با خانهشان تماس میگیرد و برای اولین بار میگوید کریستین هستم و از والدینش برای انتخاب اسمش تشکر میکند... . این صحنه شاید قویترین صحنه فیلم باشد که در آن میزان و حد و اندازه مذهب در زندگی شخصیت اصلی نمایان میشود.
سریال وایکینگها
سریال «وایکینگها» یکی از موفقترین سریالهای تاریخی، جنگی و درام به تهیهکنندگی مایکل هیرست است. این سریال در حال حاضر به فصل پنجم خود رسیده است.
داستان سریال «وایکینگها» در مورد «رگنار لاثبروگ»، کشاورزی سختکوش است که به همراه همسر (لاگرتا) و فرزندان خود (بیورن و گایدا) در قطعه زمینی از منطقه «کتگت» کشاورزی و زندگی میکند. رگنار در یکی از رویاهای خود میبیند که در میدان نبرد، مردانی از کشورهای غربی را کشته و شکست داده و غنایم زیادی را به دست آورده. پس با توجه به این رویا، مطمئن میشود روزی به کشورهای غربی حمله خواهند کرد و آن مردم را به زانو درخواهد آورد. او ایده سفر به کشورهای غربی را در یکی از جلسههای قومی خود بیان میکند و بلافاصله بعد از آن به این کشورها حمله میکند و غنایم زیادی را به دست میآورد و در نهایت موفق میشود ارل (فرمانده) قبلی را شکست دهد و خودش جانشین، «ارل» شود. رگنار پس از مدتی دوباره به فکر سفر و غارت میافتد. در یکی از این حملهها رگنار کشیشی به نام اتلستن را به اسیری میگیرد و این شروع دوستی و همراهی رگناری کافر و اتلستن مسیحی است.
تا فصل چهارم که رگنار و دوست کشیشش اتلستن در سریال حضور دارند، این کشیش همیشه همراه، همدست و مراقب رگنار است و به خاطر همین هم اتلستن جایگاه خاصی نزد رگنار پیدا میکند. این موضوع باعث ایجاد حس حسادت میان بقیه دوستان رگنار نسبت به اتلستن میشود.
شخصیت اتلستن در سریال به نوعی نماینده مذهب و معنویت است اما به وقتش مرتکب گناه و جنایت هم میشود و خیلی در مورد این موارد سخت نمیگیرد! البته با دیدی که هنرمندان سازنده این سریال به مقوله دین دارند، کاملا مشخص است که وجه منفی انسانی این شخصیت زیاد شده است تا برای عام مردم قابل پذیرش و باور باشد؛ وگرنه یک کشیش مورد قبول در آن زمان با توجه به آموزهها و تعلیماتش نمیتواند اینطور زندگی و گناهانش را توجیه کند.
از فصل چهارم به بعد با حذف رگنار و اتلستن در داستان به خاطر مرگ این دو شخصیت، پسران رگنار به میدان میآیند و آیوار یکی از پسران رگنار دوباره راه پدرش را میرود و در یکی از غارتهایش کشیشی عالیرتبه و جنگجو (اسقف هاموند) را اسیر میکند و با او پیمان دوستی میبندد. این کشیش هم با توجه به گذشته سریال فردی بیرحم و شهوتطلب است با این تفاوت که او بیرحمیاش را با نام خدمت به خدا توجیه میکند و شهوتش را با ضربات شلاقی که به خود میزند، جبران میکند!
به زبان بهتر کشیشان در سریال «وایکینگها» به طور کامل از بایدها و نبایدهای شریعت باخبر هستند؛ اما در مورد رعایت این قوانین کاملا سلیقهای عمل میکنند.
با وجود همه این موضوعات سریال «وایکینگها» و بهخصوص شخصیتهای اصلیاش بسیار باورپذیر و جذاب هستند. این قوم جنگجو و بیرحم که به عنوان کسب غنایم به سراسر دنیا سفر میکنند، در یکی از سفرهای بیورن پسر بزرگ رگنار با مسلمانان روبهرو میشوند و در یک جمله میتوان گفت مسلمانان را ترسناکترین و چندشآورترین موجوداتی به تصویر میکشند که در طول سریال، مخاطب با آنها مواجه بوده است. گریم و چهرههای غیرعرب و رسمهای شیطانی و آدمخواری به قدری غیرواقعی است، که توی ذوق مخاطب میزند؛ مخصوصا درمورد بیورن به عنوان یک وایکینگ که این فیلم او را فردی متمدنتر از مسلمانان در آن زمان نشان میدهد! این مطلب با توجه به بیرحمی و جاهلیت وایکینگها در آن زمان و اوج شکوه و عصر درخشان مسلمانان بسیار مضحک و بیمعناست.
سکوت
«سکوت» نام فیلمی است محصول سال 2016 به کارگردانی مارتین اسکورسیزی.
داستان فیلم وقتی شروع میشود که اسقف اعظم طی نامهای متوجه میشود کشیش «فررا»، لژیون کلیسای یسوعی در ژاپن گرفتار دستگاه تفتیش عقاید شده و این کشیش تحتتاثیر سختترین شکنجهها، اعتقادش را انکار کرده است. کشیش رودریگرز (اندرو گارفیلد) و کشیش گاروپ (ادم درایور) نمیتوانند باور کنند، استادشان فررا به چنین سرنوشتی دچار شده است. آنان تصمیم میگیرند برای فهمیدن حقیقت و نجات فررا، راهی ژاپن شوند. این دو کشیش در ابتدا با راهنمایی مسیحی مرتد شدهای به نام کچی جیرو به روستای توموجی ژاپن میروند. در این روستا ساموراییهای خطرناکی، مسیحیان را در ساحل به صلیب میکشند و پس از مد دریا و کشته شدن آنان، اجسادشان را میسوزانند.
سرانجام پس از درگیری بسیار کشیش رودریگرز موفق میشود با پدر فررا ملاقات کند. کشیش فررا یافتههای تازه خود را درباره کفر و ارتداد، با شاگرد سابقش رودریگرز در میان میگذارد و او را هم به شک و تزلزل خودش مبتلا میکند. سر انجام کشیش رودریگرز مجبور میشود 40 سال در ژاپن زندگی کند. او در تمام آن سالها در سرکوب مسیحیان به ژاپنیها کمک میکند. جسد رودریگز پس از مرگش به روش بوداییان سوزانده میشود در حالیکه او پنهانی صلیبی کوچک را در دست دارد... .
اسکورسیزی به عنوان کارگردانی که در یک خانواده مذهبی مسیحی بزرگ شده همواره دغدغه اصلی خود را دین و سینما اعلام کرده است. او با نگرش به دین آخرین ساختهاش را که «وسوسه مسیح» (فیلم قدیمی کارگردان) بود، میسازد. البته این فیلم با وجود تشابهات؛ تفاوتهای زیادی با فیلم «سکوت» دارد. تشابه این دو فیلم در دید پر از شک و تردیدی است که کارگردان نسبت به دین مسیحیت دارد. بنابراین تفاوت بین این دو فیلم، پذیرش و سکوتی است که کارگردان بعد از عمری دغدغه در مورد کنار گذاشتن شکهای بیجوابش دارد. اسکورسیزی در سکوت تصمیم گرفته قبول کند و به مخاطب هم این تسلیم بدون سوال و جواب را در مقابل شکهایش در مورد دین مسیحیت بقبولاند.
کالواری
«کالواری» (calvary) نام فیلمی است به نویسندگی و کارگردانی جان مایکل مک دونا، محصول سال 2014. داستان فیلم از آنجا شروع میشود که مردی که دیده نمیشود به کشیشی که نامی ندارد (گلیسون) در میان پردههای اتاق اعتراف چنین میگوید:
«اولین بار هفت سالم بود که طعم رابطه جنسی را چشیدم.» او در ادامه توضیح میدهد که طی پنج سال مکررا توسط یک کشیش مورد تجاوز جنسی قرار گرفتم؛ جرمی که قربانیاش مجازات آن را به غیرمنطقیترین و غیرمنتظرهترین شکل ممکن مطالبه میکند. این مرد میگوید:
«کشتن یک کشیش بد هیچ فایدهای ندارد، من میخواهم تو را بکشم چون تو بیگناه هستی.» او قرار سرنوشتساز بعدی را برای کشتن کشیش به یکشنبه بعدی یعنی دقیقا یک هفته بعد محول میکند و این کشیش را رها میکند تا به دنبال این مطلب باشد که مشخص کند، کدام یک از اعضای جامعهاش قصد به قتل رساندن او را دارند.
نگاه عصبانی و پر از بغض مردم به کشیشان کاتولیک در این فیلم بیداد میکند و در صحنهای که قاتل به کشیش میگوید: «از مرگ سگت بیشتر ناراحت شدی یا شنیدن خبر تجاوز به بچهها توسط کشیشان؟» این خشم و ناراحتی کاملا مشخص میشود.
پدر روحانی در این فیلم خسته از بیتفاوتی مردم و نگاه پر از شک و تردیدشان به او و دین است. او هر جا که میرود نمیتواند موثر باشد چون کسی برای حرفش ارزشی قائل نیست؛ مردم روستا همه در منجلاب فسادهای گوناگون فرو رفتهاند، البته این کشیش سعی در کشف و رسوایی گناهان مردم یا شکستن حریم خصوصیشان ندارد و فقط میکوشد ایمان را در کسانی که قلبشان آماده توبه است، زنده کند اما موفق نمیشود چرا که مردم به صدق سخنان او شک دارند.
سرانجام بعد از اتفاقات فراوان کشیش بهای برگرداندن مردم به سمت دین را در ریخته شدن خونش میبیند تا معنای مرگ در راه هدف و بخشایش واقعی دوباره بین مردم زنده شود. در واقع مرگ این کشیش در پایان داستان به دست فردی که آسیب دیده است، نشان و نمادی از قربانی شدن به خاطر تمام گناهان گناهکاران دارد و تمثیلی از حضرت مسیح (ع) در باور مسیحی است.
البته در طول فیلم این نکته قابل توجه است که این کشیش هیچ پاسخ منطقی برای سوالات و نیازهای مردم این روستا ندارد؛ حتی در صحنهای ما طبق صحبتهای فروشنده بار میفهمیم آرزوهای کوچکی مثل داشتن یک کتابخانه که میتواند تنها تفریح سالم آن روستا باشد را هم این کشیش نتوانسته، یعنی نخواسته طی این سالها برایشان برآورده کند... . با این همه فیلم به خاطر فیلمنامه قوی و بازیهای فوقالعاده و همچنین پایانبندی غیرمنتظره، موفق میشود مخاطب را از کنار تمام سوالهایش بیجواب عبور دهد و با جادوی داستان همراه کند. در صحنه پایانی حتی اینکه چرا این کشیش نتوانسته ذرهای در قلب مردم نفوذ کند و با محبت آنها را جلب کند هم دیگر مهم نیست، چراکه مرگ کشیش به نوعی پوششی بر تمام سوالات است.
چرا تبلیغ مسیحیت؟
دغدغه پیوستن مردم به دین اسلام و تبلیغات این دین، حدود یک قرنی میشود که دولتهای غربی را نگران کرده است. جنبشهای موافق اسلام در آمریکا با حرکت سیاهپوستان شروع شدند. سیاهپوستان شاید اولین نژادی بودند که در دوران معاصر به خاطر مشکلات مالی و نژادی خود در آمریکا به سمت جنبشهای اسلامی و ضد تبعیض نژادی رفتند. در این میان سیاهپوستانی که اجداد آنها از مسلمانان آفریقایی بودند، این تفکر را در درون خود تبلیغ میکردند که «اسلام» دین و هویت آنهاست و مسیحیت، دین و هویت سفیدپوستان آمریکاست.
به همین خاطر گرایش به اسلام در میان سیاهان بسیار پررنگ شد. جنبشهایی مثل ملت اسلام به رهبری «والاس فِرِد محمد» از جمله این جنبشها بود که در زمان خود بسیار موفق عمل کرد و مردم زیادی را از جمله مالکوم ایکس (حاج ملک الشباز) به سمت خود کشید و کم کم اسلام در آمریکا شناخته شد و با ورود هر چه بیشتر مهاجران شیعه و سنی هندی، پاکستانی، ایرانی، عراقی؛ ترک و... نیز این روند، سرعت بیشتری به خود گرفت؛ البته ورود مهاجران در بیشتر کشورها و مخصوصا کشورهای اروپایی مثل انگلستان باعث بالا رفتن جمعیت مسلمانان و گسترش این دین در دنیا شده است.
طبیعی است یکی از دغدغههای مهم بین سیاستگذاران فرهنگی، کشورهای غربی بهخصوص آمریکا، کم کردن سرعت این گرایش به اسلام باشد. در این راستا منطقی است بودجههای زیادی برای ساختن فیلمهایی با مظامین مثبت مذهبی مسیحی در نظر گرفته شود. البته همانطور که گفته شد در بیشتر این فیلمها درونمایه اصلی، مسیحیتی سمبلیک است که در مواقع فروپاشیهای روحی باعث آرامش شود نه مسیحیتی بر پایه شرعیات و عمل به گفتههای دست نخورده انجیل.
به خاطر تمام این دلایل دغدغه اصلی سازندگان تمام این فیلمها و سریالها به نوعی جلوگیری از پیشرفت بیشتر اسلام و برگشت مردم و قشر خاکستری و خنثی به همان مسیحیتی است که هیچ باید و نبایدی ندارد و در عوض سراسر بخشش و آزادی است؛ دینی که برای دولتهای این کشورها کمخطرتر و بیدردسر باشد.
منبع: فرهیختگان
انتهای پیام/