تازههای روایت فتح به نمایشگاه کتاب رسید+عکس
جدیدترین کتابهای انتشارات روایت فتح در سی و یکمین نمایشگاه بینالمللی کتاب عرضه شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, تازهترین کتابهای منتشر شده از سوی انتشارات روایت فتح در سی و یکمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران عرضه شد.
دیدار پس از غروب (زندگینامه شهید مهدی نوروزی), سرّ سر (زندگینامه شهید عبدالله اسکندری), شبیه خودش(زندگینامه شهید حامد جوانی), شاهرگی برای حریم( زندگینامه شهید حمیدرضا اسداللهی), قرار بی قرار ( زنگینامه شهید مصطفی صدر زاده), جانا (زندگینامه شهید محرم ترک) عمار حلب(زندگینامه شهید محمد حسین محمدخانی), چشمان یعقوب(زندگینامه شهید رضا کارگر برزی), مثل نسیم(زندگینامه شهید احسان حاجی حتم لو) سروها ایستاده می مانند(زندگینامه شهید حسن قاسمی دانا) بادیگارد( زندگینامه شهید عبدالله باقری), بیست و سه سال و سه روز( زندگینامه شهید سید مصطفی موسوی)اسم تو مصطفاست( زندگینامه شهید مصطفی صدرزاده) و قصه دلبری(شهید محمد حسین محمد خانی به روایت همسر شهید) از سری کتاب های مدافعان حرم انتشارات روایت فتح است.
دیدار پس از غروب /شهید مهدی نوروزی
به قلم منصوره قنادیان
صبح، سر صبحانه، اشک در چشمهایش جمع شد و گفت: «هیچوقت فکر نمیکردم زنم مانع کربلا رفتنم بشه.» روی کربلا حساس بود. خوب بلد بود چطور با من حرف بزند. گفتم: «برو، من نمیخوام مانعت بشم. از ته دلم راضیام بری. ولی بدون که دلم برات تنگ میشه.»
بعد هم به ششماهة امامحسی(ع)قسمش دادم که برود. لحنش عوض شد. دستم را گرفت و گفت: «برگردم، جبران میکنم، کمکاریهام رو توی این چند وقته بنویس، برگشتم جبران میکنم.» نمیتوانستم ناراحتیاش را ببینم. دلش زودتر از خودش رفته بود.
سرّ سر / شهید عبدالله اسکندری
به قلم نجمه طرماح
چشم از او برنمیداشتم. از لحظة نشستنم داخل ماشین دلم میخواست حرف میزدم یا برایم حرف میزد. با خودش زمزمه میکرد.
ذکر میگفت. روبهرو را نگاه میکرد. اقرار میکنم که دیگر تحمل دوریاش را نداشتم. دستش را که پشت صندلی علیرضا گذاشته بود، فقط نگاه میکردم. آنقدر که شکل ناخنها و انگشتهایش در ذهنم حک شد. رگهایی که پشت دستش بیرون زده بود، ناخنهای از ته چیدهشدهاش. خدایا تا چند ساعت یا چند دقیقة دیگر کنارم خواهد بود!
شبیه خودش / شهید حامد جوانی
به قلم حسین شرفخانلو
زمان ارتقاء درجهاش رسیده بود. آن روزها داشت آماده میشد دوباره برگردد سوریه. همقطارهایش قبلتر رفته بودند دنبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجة جدید روی دوششان نشسته بود. مدام هم به حامد میگفتند: «بیا برو دنبال درجهت. خودت پی کارت رو نگیری، کسی نمیاره درجه بچسبونه روی دوشت!» حامد اینها را میشنید و لبخند میزد. یک بار هم که یکی از رفقای صمیمیاش پاپیاش شد که «چرا نمیری سراغ کارای درجهت؟» گفت: «عجله نکن عبدالله! درجهدادن و درجهگرفتن بازی دنیاست. اصلش اونه که درجه رو خدا به آدم بده! خدا بخواد میبینی که درجهم رو توی سوریه از دست خود خودش میگیرم!»
شاهرگی برای حریم/شهید حمیدرضا اسداللهی
به قلم سمانه خاکبازان
حالا هم اینقدر دم از شهادت نزنید که مال این حرفا نیستید. بگید اگه شهید شدید چی به من میرسه؟» حمید گفت «مصطفیجان هرچی دارم مال تو.» گفتم «نه، اون چیزی که خیلی برات با ارزشه رو بگو.» گفت «من یه چفیه دارم که برام خیلی با ارزشه.» گفتم «چی؟! یه چفیه؟! قرآن و پول و این همه چیز با ارزش داری، اونوقت یه چفیه؟» گفت «این چفیه از همه چیز برام مهمتره. از دست آقا گرفتمش.» با یک عشقی گفت از دست آقا گرفتمش که تازه فهمیدم عشق به ولایت یعنی چه. برایم خیلی جالب بود. با ارزشترین چیزی که در آن شرایط سخت داشت، یک چفیه بود. آنهم تنها به خاطر عشق به آقا.
قرار بی قرار / شهید مصطفی صدر زده
به قلم فاطمه افقه
گویا به پرستارها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمده. یکی از پرستارها آمد پیش مصطفی و گفت: «من میدونم تو شخصیت مهمی هستی!» مصطفی هم با بیتفاوتی جواب داد: «من و تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم!» پرستار گفت: «ولی میدونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده!» مصطفی هم جواب داد: «ایشونم یکیه مثل من و تو!» همیشه همینطوری بود. نهفقط آنموقع، قبل از آنهم برایش مهم نبود که آدم شناختهشدهای باشد یا نه. اگر کاری انجام میداد اسمورسم برایش مهم نبود...
جانا / شهید محرم ترک
به قلم منصوره قنادیان
امان از روزی که به خانه میآمد و می دید فهیمه سرپاست و کارِ خانه کرده است. از نظر محرم فهیمه باید استراحت مطلق میکرد. نمیتوانست ببیند فهیمه با آن حالش کار کند. فهیمه جرأت نداشت ظرف بشوید، جارو کند و غذا بپزد. همة کارها را محرم انجام میداد.
فهیمه که سهچهارماهه بود، یک شب که از مهمانی برمیگشتند، دلدرد شدیدی گرفت و حالش بد شد. به خودش میپیچید و ناله میکرد. احساس بدی داشت. محرم دستپاچه شده بود. لباسش را بهسرعت پوشید. اول رفتند دنبال مادر فهیمه بعد هم مطب دکتر. فهیمه که بدحال میشد، محرم تا چند روز حالش سر جایش نبود.
عمار حلب / شهید محمد حسین محمدخانی
با قلم محمدعلی جعفری
آدم مثل چاله میماند دیگر. ممدحسین بیل اول را که ریخت، هواخواهش شدم. از او چیزهای ظاهری یاد نگرفتم. الان هم لباسپوشیدنم مثل سابق است. او تیپ خودش را میزد، من هم تیپ خودم. وقتی شیشجیب میپوشید، دل و روحم را میبرد. لاتی بود؛ ولی یقهآخوندیاش توی کَتم نمیرفت. با آن موتور جنگیاش! انگار جنگ تحمیلی است. قار قار قار میچرخید دور دانشگاه. منم تیپم تیریپ زرنگی بود. توی محلههای پایینشهر تهران یا جاهای خلاف، تیریپ میزنند به اسم زرنگی؛ کتانی ZX، تیشرت، شلوار بگ و موی بوکسوری و... .
چشمان یعقوب / شهید رضا کارگر برزی
به قلم شهلا پناهی
...برای لحظهای دیدم که رضا کنار ضریح ایستاده و با لبخند بهاِم اشاره میکند که بابا حرفت را بزن. خیالم راحت شد که رضا اینجا هم هست.
گفتم «بی بی جانم. سلامٌعلیکم. نذرم را ادا کردم. پسری که خودتون شفا دادید و با عنایت شما تنش سلامت شد، آمد و شد سرباز حرمت. بله خانم جانم نهال کوچک زندگیام که با عنایت شما توان راه رفتن به پاهایش برگشت، قد کشید و برای خودش سروی شد. سرو که نه سربازی شد برای حفظ حریم حرم شما. همین نزدیکی فدایی شما شد. حالا آمدهام بگویم الحمد الله رب العالمین که بدعهدی نکردم.
مثل نسیم / شهید احسان حاجی حتم لو
به قلم اعظم السادات حسینی
سیداحسان را با تعدادی از بچهها میگذاشتم یک اکیپ. تجهیزات را که به بچهها میدادم، وقتی میدید بعضی از وسیلهها ناقص است، همانها را برای خودش برمیداشت و بهترها را بین بچهها تقسیم میکرد. یکوقت میدیدی نوک سرنیزهاش شکسته یا دستهاش شکسته و وقتی میخواهد باهاش کار کند کف دستش را اذیت میکند. میگفتم: «خب سیدجان، چرا این رو برداشتی؟» میخندید و میگفت: «فرقی نداره، میخواد یکی دیگه برداره، من برمیدارم.»
سروها ایستاده می مانند / شهید حسن قاسمی دانا
به قلم مریم عرفانیان
با توجه به قابلیتهای رزمی حسن اورا فرماندة شانزده تکتیرانداز کردیم. کارش خیلی استراتژیک و عالی بود چون باید تکتیراندازها یک هفته تمام یک جای مشخص مینشستند. حسن خیلی خوب میدانست که تکتیراندازها را کجا بچیند و نحوة چیدن و گِرا دادنش نظم خوبی داشت.
بادیگارد / شهید عبدالله باقری
به قلم افروز مهدیان
هر شب تا یک دل سیر نبویم و نبوسمش خوابم نمیبرد. تا صبح بارها و بارها از خواب بیدار میشوم و سفتتر توی بغل میگیرمش. بوی تو را میدهد. همان پیراهن تنت که آخرین بار قبل رفتن پوشیده بودی. باورت میشود؟ هنوز که هنوز است لباسهایت پشت در اتاقمان آویزان است. مهمان هم که میآید برش نمیدارم. همه پیراهنهایت را توی کمد، مرتب همانجور که خودت چیده بودیشان، نگه داشتهام. کمد کم داریم؛ اما دستشان نمیزنم. با همینها زندگی میکنم. برای من مثل همان وقتها هر روز میآیی، یکیشان را انتخاب میکنی؛ از کاور درمیآوری؛ میپوشی و میروی. کسی حق ندارد به ترکیب خانهمان دست بزند، حتی بچهها. دوست دارم همانی باشد که تو دوست داشتی. برگههای مأموریت و دستنوشتههای گاهوبیگاهت همینجاست، توی کشو. درست همان جا که خودت گذاشتی. غروب که میشود میروم سروقتشان. با صدای خودت میخوانمشان. نمیدانم شاید همه این کارها را میکنم تا تنهاییام را باور نکنم.
بیست و سه سال و سه روز/ شهید سید مصطفی موسوی
به قلم سمانه خاکبازان
وقتی خیال سیدمصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته، برگة دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقاسید گفت: «رضایتنامه دوم. امضا میکنی؟» آقاسید لبخندی زد و گفت: «ای کلک. فکرشو میکردی مامان بیاد نه؟» سیدمصطفی لبخندی زد و به امضایی که آقاسید پای برگه میانداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو. باشه؟» آقاسید نگاهی به چهرة خندان پسرش انداخت و گفت: «حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا آنقدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه. درس بخون. الآن مملکت ما به آدمهای تحصیلکرده بیشتر احتیاج داره. جنگ حالاحالاها هست.» چهره سیدمصطفی جدی و لحنش جدیتر شد. نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت: «شاید جنگ حالاحالاها تموم نشه؛ اما ممکنه من عوض بشم. هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اون موقع هم همین آدم باشم.»
اسم تو مصطفاست/شهید مصطفی صدرزاده
به قلم راضیه تجار
اگـر میخواهید
کارتان برکت پیـدا کند
به خانـواده شهدا سر بزنید،
زندگی نامه شهدا را بخوانید.
شهید مصطفی صدرزاده
قصه دلبری/شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسر شهید
به قلم محمد علی جعفری
از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار ششجیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقهگرد سهدکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود. یک کیف برزنتی کولهمانند یکوری میانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ. وقتی راه میرفت، کفشهایش را روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همونجا مونده!»
انتهای پیام/