خوزستان| روایتی از بیخوابی چند ساله جانباز دزفولی
در گوشهای از حوالی شهرستان دزفول مردی زندگی میکند که چندین سال است چشمانش رنگ خواب را ندیدهاند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، در گوشهای از حوالی شهرستان دزفول مردی زندگی میکند که چندین سال است چشمانش رنگ خواب را ندیدهاند، درکش برایم سخت بود چرا که این بار قرار بود با جانبازی روبرو شوم که نه ظاهرش، نه دست و پایش، بلکه رگ خواب و نفسش را برای آرامش امروز ما داده است، هرچند که او دیگر آرامشی ندارد. و چه مظلومند جانبازانی از این نوع که با دیدن ظاهرشان کسی از دردهای پنهانشان با خبر نمیشود.
روایت امروز ما میراث هشت سال دفاع مقدس و رزمندگانی است که ازجان خویش میگذرند، تا نفس همرزمهایش به خس خس نیفتد. حاج امیر که با تمام سختی این روزها باز هم درد ناملامتی به یادگاران 8سال دفاع مقدس را به سینه میزند، میگوید: انصاف نیست این حق شان نبود که کنار خیابان کفش بفروشند.
در ادامه گفت وگو با امیر ابراهیمیان پور را ملاحظه میکنید.
امیر ابراهیمیان پور با اشاره به نخستین روزهایی که عازم جنگ میشود میگوید: متولد1344هستم. خداوند به ما دو دختر و یک پسر عنایت کرد.
از آغاز جنگ تحمیلی در عملیاتهای مختلفی شرکت کردهام تا بعد از قبول قطعنامه. تقریبا 76 ماه با تلخ و شیرین دفاع مقدس روزگار گذرانده ام.
دربیشترعملیاتها از قبیل: پدافندی، والفجرهای مقدماتی، والفجر 1.2.8.10 بیت المقدس، فتح بستان و طریق قدس شرکت کرده ام.
نفس می دهد...
ابراهیمیان پور در خصوص نحوه مجروحیتش میگوید: سه بار درعملیاتهای والفجر یک س ال64، منطقه جزیزه ی مجون عملیات بدر، آخر سال66 و اویل سال67 با پاتکی که عراق زد شیمیایی شدم. اولین بار در والفجر 8سال64 برایم اتفاق افتاد. به همراه شهید جانبازقاسم خورشید زاده از خط به عقب برمیگشتیم به مقر رسیدیم.
شیمیایی زده بود آن هم از نوع عامل خون، ولی برعکس دفعات قبل، ازمواد بوهای خشک آمیخته شده بود. که بسیار شام نواز بود. مثل اینکه از درب قنادی رد بشوی آنقدر بوی خوش وانیل و.. بود. شک مان برد که شیمیایی زده است به محض اینکه متوجه شدیم تا آمدیم ماسک را بزنیم اثر خودش را کرده بود.
ز جان میگذرند تا جان انسانی به خطر نیفتد...
بار دوم ساعت یک شب بود. به همراه دکتر قندق چی از خط به مقر برمیگشتیم. تمامی بچهها در حال استراحت بودند. شیمیایی زده بود. تا خواستیم برویم بچهها را بیدار کنیم ماسک بزنند اثر خودش را میکرد همه شیمیایی میشدند. دکتر مسئول «ش م ر» لشکر بود.
« در لشکر گیتها تختی به منظور تشخیص نوع شیمیایی بود که پس از اینکه متوجه نوع شیمیایی می شدیم برای خنثی سازی اثر شیمیایی و ضدعفونی آن منظقه اقدام می کردیم». آن شب مجبورم شدیم ماسکهای مان را دربیاوریم استشمام کنیم هر کجا که بومواد شیمیایی می آمد، سمپاشی کرده و منطقه را ضدعفونی کنیم. فقط بخاطر اینکه بچهها را از خواب بیدار نکنیم. استشمام کردیم منطقه شیمیایی را پیدا و ضدعفونی کردیم.
بیت المال نباید هدر برود...
در ادامه جراحت خود می گوید: در اثر شدت شیمیایی به بیمارستان اهواز و سپس به تهران اعزام شدیم. همان جا نامه اعزام مان را جهت انتقال به آلمان دادند اما ما قبول نکرده و به منطقه برگشتیم. پول بیت المال بود هدر میرفت. شیمیایی اثر خودش را کرده بود. ما مانند بازیچه ای برای آلمانیها بودیم چرا که خود آنها این مواد را در اختیار صدام میگذاشتند و ما برای آنها شبیه موش آزمایشی بودیم.
جان و نفس را می دهد...
با لبخند بر لب میگوید: شما در نظر بگیرید پیرزنی که فقط یک تخم مرغی درخانه داشت به جبهه اهدا میکرد، ما از فدا کردن جان برای دفاع از کشورمان دریغ کنیم؟ ... اصلا پشیمان نیستم.
معامله باخدا...
وقتی تعجب را در نگاهم میبیند مانند کسی که میخواهد موضوع صحبت را عوض کند میگوید: خب دیگر از کجا بگویم، میگوید: دنبال درصد کمیسیون پزشکی نبودم. من با کسی دیگر معامله کرده ام. حیف است معامله را خراب کنم... بقول شهید بهشتی که میگوید: بهشت را به بها میدهند نه به بهانه، ما بها نداریم ما یک بهانه داریم...
رگ خواب خود را از دست میدهد و دیگر نمیتواند خواب را در چشمانش احساس کند.
ابراهیمیان از زحمات همسر و فرزندانش میگوید: ازدستگاه اکسیژن ساز و کپسول استفاده می کنم. شب زیاد اذیت میشوم. شرمنده همسرم و فرزندانم هستم که دامنگیرمن شدهاند. باخود میگویم: فرزند من چه گناهی کرده است باید بامداد شب بیاید دست و پاهای مرا ماساژ بدهد تا دوباره حرکت کنند. این موضوع مرا اذیت میکند آنها به خاطر من باید این همه مشکلات را تحمل کنند. وقتی وخامت حالم را میبینند اعضای خانواده هم اذیت میشوند.
در ادامه مصاحبه مهرانگیز بهفرد همسر امیر ابراهیمیان پوراز خودش ونحوه آشنایی با همسر خود میگوید: سال 67ازدواج کردیم پسرعمه ام بود زمانی که ازدواج کردم مشکلات عدیده ناشی از مجروحیت گازهای شیمیایی گریبان گیرش شده است. این بیدار خوابیها به یک عادت تبدیل شده بطوری که امروز قوی ترین قرصهای خواب را هم که میخورد هیچ تاثیری ندارند. چند سالی می شود که خواب ندارد. به محض این که سرش را برروی بالشت میگذارد دچار تنگی نفس میشود، دست وپاهایش کسل، بی حس میشود که مدام تا صبح ماساژ بدهیم. بعضی وقتها در حال ماساژ دادن خوابم میگیرد. حاج امیر هیچ وقت بخدا گله نکرده است. ولی همیشه میگوید شرمنده ی شما و فرزندانم هستم.
همسر او میگوید: شیمیایی تبعات زیادی برجسم او داشته است از جمله اعصاب ، نفس، خواب و چشم هایش وقتی که فشارعصبی به او وارد میشود عصبانی شده و از حالت کنترل خارج می شود.
این همسر جانباز درباره خاطرات زندگی مشترک با همسرش بیان می کند: خانواده، آشنایان و دوستان از بیدار خوابی حاج آقا اطلاع ندارند. چرا که خودش میگوید من تنها به خاطر خدا رفتم به همین دلیل مانند یک راز در سینه نگه داشته بود. با افتخار اگر به عقب برگردم باز همه حاج آقا را انتخاب میکنم.
ابراهیمیان پوردر ادامه گفت وگو لحظه ای سکوت می کند،و از آرزویش می گوید: ما باختیم، ما باختیم... به یکی از دوستانم گفتم: اگر ماشین زمان باشد که بخواهد به سنوات گذشته مرا برگرداند، یک ساعت از آن روزها را انتخاب می کنم...
با حالتی که معلوم است به یاد گذشته افتاده، ادامه می دهد: دوستان مان رفتند. شما تصور کنید یک باغ پر ازگل که برخی از این گل ها خوشبو، معطر و زیبا و در کنار این گل ها برخی دیگر غنچه بسته، پلاسیده و پژمرده هستند. باغبان قطعا آن گل ها که رنگ لعاب و خوش و بوتر هستند را می چیند، مابقی گل ها را قیچی می کند و دور می اندازد حال خدا این بچه ها را این گونه چپید، ما پلاسیده ها بودیم، ماندیم....
از فعالیت های امروزش برایمان می گفت: با توجه به اینکه در زمان جنگ در بهداری بودم کارهایی که باید در اتاق عمل انجام میشد، ما زیر گلوله، خاک و باروت انجام می دادیم حالا تجربه زیادی از طب نوین کسب کرده ام. طب سنتی را از مرحوم پدرم یاد گرفته ام. مشغول کار طب سنتی هستم .با دارویی که خودم درست کرده ام سنگ کلیه را خارج می کنم.
ما ملتی توامند هستیم...
امیر ابراهیمیان پور با اشاره به اینکه ما ملتی توامند بودیم و هستیم از ابتکار خلاقانه خود در زمان جنگ می گوید:
با طراحی یکی از یکی از بچه های بهداری طرح ها وابتکاراتی داشتیم که زبان زد خاص وعام بود. یکی از رزمندگان علی ملک پیشه که در لشکربه مهندس معروف بود، اتومبیل آمبولانس آبی خاکی را طراحی کرده بود. اتومبیل به گونه ای طراحی شده بود که هم می توانست در خشکی حرکت کند هم روی آب. دوتا آهن ناودونی از زیر شاسی ماشین رد کرده وآنها را روی دوتا مستطیل که ازطول ماشین ازهر طرف نیم متری اضافه تر بود وداخل این مستطیل ها را از اسفنج پر کرده، که ازقضا همین امر باعث شناور ماندن ماشین روی آب می شد.
با طراحی مهندس بر روی میل گاردون سه عدد فلز به شکل پروانه به قایق جوش کرده بودیم. وهر وقت ماشین داخل آب میفتاد این میل گاردون داخل آب قرارمی گرفت و درنتیجه پروانه ها در اثر حرکت دورانی میل گاردون ماشین را به جلومی برد.یک فرمان متشکل از یک تکه میله به اضافه یک صفحه ورق گالوانیزه 30در30 در انتهای ماشین درست ونصب کردیم.و از آمبولانس آبی خاکی استفاده می کردیم. حبیب آهونمدی را پشت فرمان عقب و حاج حسین موتاب را پشت فرمان اصلی گذاشتیم.
یک مشکل بود: ماشین تا انتها گاز را می خورد آمپر حرارت فوری بالا می رفت و رادیاتور گرم میشد حالا لازم بود که خنک بشود.دو نفر را روی سپر جلو ماشین همراه با دوپارچ آب خوری گذاشتیم. که روی رادیاتور بریزند خنک بشود. سه نفر دیگر هم در ماشین بودند. برای مزاح یکی آژیر میکشید، یکی نوحه میخواند. این آمبولانس آبی خاکی روی پد عراق نزدیک دجله خیلی به دردمان خورد به گونه ای که در عملیات بدر هم شهید، مهمات و هم مجروح جا به جا میکردیم. در آخر به دستور شهید خورشید زاده با 4نارنجک منفجرش کردیم که دشمن علیه خودمان به کار نگیرد.
این رسمش نبود...
در کلام آخر خود با آه افسوس از همرزش میگوید:هیچ وقت برای خودم انتظاری ندارم ولی آنجا درد است که یکی از همرزمهایم مسـول 5توپ خانه بود از جانش برای دفاع از آرمانهای اسلام گذشت حال باید کنار خیابان کفش بفروشد کجا این عدالت و انصاف است؟. حیف است بخدا حیف است... نباید با این بزرگواران این گونه رفتار شود.
هیچ گاه فریب رنگ و لعاب دنیا را نخورید که دنیا رنگ عوض میکند. شجاعانه بدون هرگونه ترس حرفتان را بزنید از هیج احدالناسی بجز حضرت حق نترسید. همان خدایی که میگوید من پشتیبان شما هستم کافی است . قدر عمر خودتان را بدانید که عمر طلاست...
فاطمه دقاق نژاد
انتهای پیام/ش