نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
استادمحمد ۱۲ سال پیش آرزو داشت عکس خانوادگیش را در سنگلج بگیرد؛ اما آن روزها صحنه از او دریغ شد تا امروز پرستو گلستانی از آن تیم قدیمی، آرزوی استاد را برآورده کند.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
روز پنجشنبه داغ خردادی. در روزهایی که هر آن ممکن است تهران زیر طوفان پایانی بهار درنوردیده شود، اولین هُرم تابستانی بر زمین نزول میکند. خیابان کارگر شمالی در ترافیک آخر هفتهای عجیب گره خورده است و من در تلاشم خود را به موقع به تمرینی برسانم که آرزوی مردی بزرگ بود. خودروها تاب حرکت را ندارند، گویی هنوز برای این گرمی هوا آماده نشدهاند. شاید آنان هم روزهدارانی تشنهلب باشند، شاید. مسافر کناری غرق در گوشی همراه خود، چنان حرّافی میکند که میتوانست شرایط برای یک جدال تاکسیوار آماده کند. ترافیک عجالتاً فروکاهیده میشود تا مقصد برایم نزدیکتر شود.
خیابان هفتم، پلاک 13. پارکینگ منزلی بدل به پلاتو تمرین شده است. ورود برابر با مواجهه با یک تمرین است. میزانسنها همانجایی تعبیه شده است که ورودی سالن است. از میانه تمرین میگذریم. یک مکث، یک نگاه و یک فرصت برای نشستن. صندلیهای پراکنده هر یک به یک فرم، به یک شکل، هر یک شاید گواه بر یک موقعیت یا شاید محصول نداری این روزهای تئاتر. کنار انتخابگر موسیقی مینشینم. سیستم صوتی را مدیریت میکند و تلاش میکند برای هر بخش نمایش موسیقی بیابد. کارش در انتها به جای حساسی میرسد.
ما اجرا را میشکنیم تا در جایگاه تماشاگر قد علم کنیم؛ ولی با قدی که خمیده میشود و مینشیند. دوباره همه چیز آغاز میشود. فرصت مییابم ببینم چه کسی هست و چه کسی نیست. نیستها بسیارند؛ اما آنان که هستند جذابیتهای ویژه خود را دارند. مهران امامبخش که مرد طلایی فجر امسال بود در میانه صحنه، با پرستو گلستانی همبازی است. زن و مردی را بازی میکنند در تلاطم. مهران مدام فرومیپاشد و فریاد میزند و گلستانی آرامش میکنند. رضا بهرامی قطع میکند و این فرایند دوگانه را هدایت میکند. زمانبندی و اثرگذاری بر مخاطب، همه به دنبال یک نظم هستند. هنوز ماجرا را در نیافتهام. من مشتری میانه راهم.
مهران امام بخش چندین بار فریاد میزند شوهرته، شوهرته، شوهرته!!؟ نمیدانم چه میبینم. همسفر نیمهراه هستم. شاید بد هم نباشد. شاید اگر میدانستم ماجرا چیست همه چی را لو میدادم و حلاوت تماشای اثری از محمد استادمحمد در تماشاخانه سنگلج را به تلخی بدل میکردم. «عکس خانوادگی» را استادمحمود آرزو داشت در سنگلج اجرا کند؛ اما تقدیر و اختیار دست به دست هم داد که آن روزها استادمحمد برای آرزویش غول چراغی نداشته باشد.
رضا بهرامی با جدیت به اجرایش خیره شده است. بازی بازیگرانش را زیر نظر دارد. او در برابر دو قاب چوبی ایستاده است که یکی چپ و یکی راست، قامت صاف کردهاند. رضا هیچگاه پا به محل اجرای تمرینی نمیگذارد. او پشت دو قاب میماند، مرد و زن، دوتایی. از دید من قابها به قاب عکس میمانند؛ اما رضا بهرامی برایم از طراحی صحنهاش میگوید. توجیه میشوم. آنچه میاندیشدم نبود. رکب اساسی میخورم. بماند برای مخاطب و این دکور انتزاعی پیشرو.
جیغ گربه و فحشهای مرد. قطع، دوباره، جیغ گربه و فحشهای مرد. بهرامی روی اجرای این بخش از نمایش وسواس به خرج میدهد. به میان میآید و مهران را وادار به آرامش میکند، نمیخواهد واکنش تند باشد. نرم سخن میگوید برخلاف مرد. میداند چه میخواهد و با واژگان راحت با اندک توصیف و تشبیه موقعیت را میسازد. از تجربه بازیگریش بهره میبرد. به نظر آنچه میخواهد را میداند. تصورش را به خوبی شرح میدهد. همه چیز آرام پیش میرود.
به داستان کمی مسلط میشوم. نمایش با آثار شاخص استاد محمود تفاوت ماهوی دارد. خبری از آن زبان خاص مرحوم نیست. داستان امروزی است میان یک مرد و زن. فریادها و آرامشهای نمایش نیز مملو از فراز و فرود است. یاد آسیدکاظم میافتم که همیشه در فراز است. جایی حرف از گلدان و گل زده میشود و میفهمم استادمحمد قهرمانانش را بدون المانهای محبوبش رها نمیکند.
حتی موسیقی هم همراهی میکند این تفاوت را. خبری از ترنا و ضرب و زنگ نیست. صدای گیتار لید با تک ضرب و پژواکی چند ثانیهای. استاد محمد مدرنی بر صحنه جاری شده است.
مرد دومی وارد میشود. همه چیز کنفیکون میشود. جهان نمایش وارد فاز دیگری میشود. پرستو گلستانی اکنون در محاصره دو مرد روی صندلی گردان. او را میچرخانند تا وحشت کند. یک موبایل و یک پرسش. آیا استادمحمد به موبایل میاندیشید؟ متن محصول اوایل دهه هشتاد است و من هم آن روزها موبایل داشتم. اما بعدها میفهمم که خبری از موبایل نبوده و حرف از تلفن به میان آمده بوده است. این یک چرخش برای به روزرسانی است. جواب هم میدهد.
یک حرکت و یک شوخی. شخصیت سوم قرار است بار کمدی ماجراجویی را به دوش کشد. او فضای متشنج ابتدایی را تلطیف میدهد. امیر عدلپرور چهره تازه ماجراست. در پایان نمایش وقتی از پرستو گلستانی از اجرای بیثمر 1385 میپرسم یادش نمیآید نقش سوم را قرار بوده چه کسی ایفا کند. عدلپرور آس ماجراست. «محمود استاد محمد در سال 85 قصد اجرای نمایش «عکس خانودگی» با بازی پرستو گلستانی و مرتضی ضرابی را داشت که به دلایلی در تمرین باقی ماند و استاد محمد موفق به اجرای این اثر نشد.» این عبارتی است که گروه برای معرفی کار برگزیدهاند. اینجا هم خبری از بازیگر سوم نیست. به امید روزی که خویشتن خویش را معرفی کند.
تمرین ادامه پیدا میکند. در مراحل پایانی هستیم و من داستان را ادراک کردهام؛ اما بخش مهمی از نمایش را از دست دادهام. تمرین وارد بخش اصلاحی میشود. بازیگرها مدام پیشنهاد میدهند و از شرایط بازی خود میگویند تا وضعیت اجرا بهبود یابد. از فرم حرکت تا نوع موسیقی. دامنه پیشنهادها بسیار است. همه چیز باید با هم تطبیق یابد. روی موسیقی مانور داده میشود و بازیگران تغییر موسیقی را گوشزد میکنند. موسیقیای که قرار است مرموز و وهمآلود باشد.
چرا موسیقی مهم است. همه چیز به داستان بازمیگردد. نمایش برای من مخاطب تصویری مبهم از زندگی یک زن است در محاطره مردان ناشناس. او متهم است و این اتهام به آرامی تفهیم میشود تا دریابد قربانی چه موقعیتی است. در چنین شرایط موسیقی فرصت عرض اندام دارد تا آن جهان مملو از راز را مرموزتر سازد. جایی برای پلیسبازی روی صحنه و یادآوری یک واقعه تاریخی. جایی برای بازگشت به گذشته و زنده کردن حافظه تاریخی ما. این حافظه بماند برای روز اجرا.
نمایش یک اعتراض اجتماعی است همانند تمام کارهای استاد محمد. اجتماعی که استادمحمد را شاید روزگاری پس زد و در بزنگاهی او را فراخواند؛ اما او محبوب در گوشه بودنش بود. او نوشت و مدعی نشد. کارش را کرد و ماندگار شد. همانند همین «عکس خانوادگی» که در انتهایش زن لب به سخن میگشاید تا از راز خود پرده بردارد. چهل دقیقه نمایش در پی یک راز، رویت یک عکس و پایانی مملو از سکوت.
تمرین تمام میشودتا بحث موسیقی آغاز شود. موسیقی کمی بحثبرانگیز است. گستره موسیقی انتخابی وسیع است، گاهی راک و گاهی سرپنجه سهتارزن. بحث گل نمیکند و به وقت دیگری موکول میشود. قرار است اجرای جنرالی گرفته شود تا طراح نور اظهار نظر کند «عکس خانوادگی» با چه نوری در سنگلج گرفته شود. این زمانی است برای ترک پلاتو. با همه بدرودی رد و بدل میکنیم به دل خیابان هفتم میزنیم. طوفان خرداد آغاز میشود، باد و باران. کاش تا پایان سال همین باشد. یک عکس خانوادگی به زمینه بارانی.
با خودم به استادمحمد میاندیشم و کارهایش. کافه مکآدم آخرین تجربه استادمحمد بود. تئاتر شهر سالن چارسو و پایان یک عمر آرزو کردن. حال که میاندیشم قصه نمایش را هم درمییابم؛ ولی نشود فاش کسی آنچه میان من و توست. همانند همان پایان نمایش.
انتهای پیام/