خوزستان| خوشحال بودم که فرزندانم تشنه رفتن به جبهه هستند؛ دلتنگیهایم را برای خلوت خودم نگه داشتم
مادر شهید محمدعلی خدادادی گفت: خدا را شکر می کردم که توانستم فرزندانی را تربیت کنم که تشنه جبهه رفتن بودند و هرگاه قصد رفتن به جبهه را داشتند از زیر قرآن وبا صلوات بدرقهشان میکردم.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، همه چیز از قطعه 2شهدا در گلزار شهید آباد دزفول آغاز شد.به عنوان خبرنگار رفته بودم مصاحبه تهیه کنم هوای گرم عرق را در پیشانی ام حلقه زده بود. سر مزار شهید ناجی نشستم در دلم گفتم: «حاج حسین، من به خاطر شما به این جا آمدم خوب نیست دست خالی برگردم». درد دلهایم با این شهید همچنان ادامه داشت که در همین هنگام مادر شهیدی کنار مزار حاج حسین نشست گفت: «سلام عزیز دل مادر دلم برایت تنگ شده است». دستی بر مزار شهید کشید و سنگ را بوس باران کرد.
به خود آمدم و دیدم که این مادر مهربان، مادر شهید است. وی مادر خانوادهای است که 6فرزند پسرش همگی به صورت مستقیم در دوران دفاع مقدس سهم و نقش موثری داشتند. یک شهید، دو جانباز و دو بسیجی فعال و دیگری بسیجی که تشنه رفتن است ولی هیچ گاه به او اجازه رفتن نمی دهند فرزندان مادری است که جز صبوری چیز دیگری در چهرهاش نمیتوان دید.
گفت و گو با طاهرباشه کشگ مادر شهید محمدعلی خدادادزاده و مادر جانباز عزیز و علی رضا را غنیمت میشماریم و میهمان خانه ساده اما سرشار از صفای مادر می شویم، خانه ای که هنوز زیباترین تصویر آن عکس نقاشی شده شهید است.
خوشحال بودم که فرزندانم تشنه رفتن به جبهه هستند
از آن مادران صبوری است که هرچه از او بگویم کم است، مادر شهید باصلابت میگوید: خداوند شش پسر و دو دختر به ما عنایت کرد. از زمانی که حرف جبهه رفتن در خانه ما باب شد هیچ گاه مانع رفتن آنها نشدم. در آن لحظات تنها خدا را شکر می کردم که توانستم چنین فرزندانی را تربیت کنم که تشنه جبهه رفتن بودند.هر گاه قصد رفتن به جبهه را داشتند از زیر قرآن با صلوات ردشان می کردم به گونه ای که یک بار مادر «شهید سید جمشید صفویان» با خنده به من گفت " از زیر قرآن که ردشان می کنی پسر مرا بد راه می کنی که او هم برود زیرا جمشید میگویدکه مادرعزیز مادر است با سلام و صلوات از زیر قرآن بدرقه شان میکند ولی شما مرا بدرقه نمی کنید. " و من در جواب به او گفتم: آنقدر که مرا بچهها نصیحت کردهاند خودم هم دیگر علاقه مند هستم به جبهه بروم بعدها هم برای خدمت به رزمندگان به پایگاه بسیج رفتم برنج پاک میکردم.
مادر شهید با بیان اینکه فرزند شهیدم ثمره قرآن و نان حلال است، میگوید: برای خواندن نماز شب بلند میشد من از این موضوع اطلاعی نداشتم و بعدها آن را متوجه شدم. محمدعلی کلاس دوم بود و در دل شب شروع به نماز خواندن کرد و با حالتی ضجه و زاری مشغول راز و نیاز با خالق خود بود، من هم که نمی دانستم نماز شب است به پدر او گفتم که انگار محمدعلی دیوانه شده، نصف شب نماز می خواند. حاج آقا گفتند کارش نداشته باشید.
هنگامی هم که وضو می گرفت هیچ گاه با حوله خشک نمیکرد همان طور می ماند تا آب وضویش خشک شود. شهید مرد عمل بود و عمل و کارش بیشتر از حرفش بود و همیشه میگفت: مرد در میدان عمل شناخته میشود، خودش با جای کبریت مهر نماز درست می کرد و بعدها نیز برای ساخت حسینیه شهید محمدی به کار بنایی مشغول شد تا بتواند با کمک دیگر دوستانش حسینیه را برای فعالیت شان درست کنند.
مادر شهید خاطرات دوران فرزندش را مرور می کند و همزمان سرش را تکان می دهد و میگوید: محمدعلی هنگامی که کسی پیش من می آمد، مدام می رفت و میآمد. به او گفتم: چی شده؟ گفت: نگرانت هستم نکند غیبت کنید.
مادر میگوید بسیار احترام پدر و مادر را داشت و گه گاهی که برادرانش با هم در مورد ما حرف می زند او به آنها میگفت: هنوز پدر و مادر نشده اید که متوجه بشوید پدر و مادر چه بار مسولیتی بر دوش دارند، بعد مرا صدا می کرد شما ناراحت نشی.
همه شهدا ویژگی های بارز اخلاقی دارند که مادرانشان بیش از دیگران این ویژگی ها را می شناسند، مادر محمدعلی هم از این قاعده مستثنی نبود و فرزندان خود را مقید به انقلاب ولایتمدار به بار آورده و در این رابطه میگوید: موضعگیری سیاسی او تنها دفاع از ولایت و خط رهبری بود و بر فرامین امام نیز تکیه داشت . محمدعلی تعصب خاصی به امام داشت به گونه ای که اسم امام را با صلوات می برد و به برادرهایش می گفت باید راهرو راه امام باشیم.
در محله «سیاه پوشان» اجتماع عده زیادی ضد انقلاب بود. فرزندانم هم فعالیت انقلابی زیادی داشتند، در این خصوص برای جلوگیری از فعالیت آنها اکثر موقعها درب خانه را ما قفل میزدند. صبح که قصد بیرون رفتن را داشتم با درب بسته مواجه می شدم با خنده به عزیز زنگ میزدم و میگفتم دوباره در خانه را قفل کردهاند، عزیز هم با یک اره می آمد قفل درب را باز میکرد.
به فرزند جانبازم گفتم که چیزی درراه خدا نداده ای
از آخرین باری که فرزندش را دیده است این گونه یاد میکند: آخرین بار که می خواست به پادگان امام خمینی(ره) برای دادن اطلاعات به برادرانش برود. مقداری پسته و مغز گردو خریده بودم که به آنها بدهد، به شوخی و خنده به من گفت" مادر جان به جای پسته شربت عرق بیدمشک یا خاکشیر درست کنید." هرگاه به محمدعلی می گفتم لازم نیست به جبهه بروی به من می گفت: من زیر پتو بر اثر اصابت موشک شهید بشوم! ولی به خط مقدم نروم. در آخر هم بر اثر ترکش در تاریخ 1361/1/3 در عملیات فتح المبین به فیض عطای شهادت نائل آمد.
وی در ادامه میگوید: در مکه خواب بسیار آشفتهای دیدم زمانی که بیدار شدم به حاج آقا گفتم که برای یکی از بچه ها اتفاقی افتاده اما حاج آقا به من گفتند خانم صلوات بفرست چیزی نیست. هنگامی که اهواز آمدم هیچ کدامشان به استقبالم نیامده بودند. دزفول که رسیدم در خانه بسته بود، به عروسم گفتم "چه اتفاقی افتاده چرا هیچ کدام تان جلوی ما نیامدید" که بعد متوجه شدم علیرضا بر اثر پاکسازی میدان مین مجروح و به بیمارستان منتقل و از ناحیه پا جانباز شد.
مادر شهید محمدعلی خدادادزاده ادامه میدهد: زمانی که بیمارستان رفتم با صحنههای دل خراشی مواجهه شدم. علیرضا یک نصف از بدنش را نداشت، دیگری یک دست، یک پا و آن یکی فقط تنش مانده بود. هنگامی که علیرضا را دیده به او گفتم " چیزی در راه خدا نداده ای ."
عزیز سه روز اعتصاب غذا کرده بود که به جبهه برود البته از طرفی دیگر کارش به او اجازه نمی دادند، 20 بار تا حالا عمل جراحی انجام داده است. بر اثر ترکش های که به ناحیه شکم او اصابت کرده، حال در سه طرف شکمش سه کیسه بزرگ است انگار سه شکم در سه طرف دارد... به گونه ای زمانی که به دیدار امام می رود به او میگویند: مگر قرار نبود کلت چیزی با خودت نیاری؟ که او میگوید کلت نیاورده ام این کلت گوشتی است. زمانی که پیراهنش را بالا می زند شکم او را می بوسند.
وی در ادامه از آماده به رزم بودن فرزندانش میگوید: عزیز قصد رفتن داشت ولی به بهانه اینکه می روم اندیمشک دکتر خوبی برای علیرضا بیاورم می آیم. رفت و تا 9 ماه هیچ خبری از او نشد. زمانی که متوجه شدم به خاطر شدت جراحت بستری شده، به ملاقاتش که رفتم به او گفتم: دکتر را آوردی؟! زمانی که به خاطر جراحتی که دارند اذیت می شوند به آنها میگویم " خودتان رفتید چقدر بهتان گفتم نروید اما با کمال احترام به من می گویند اگر اسلام باز لبیک گو بخواهد ما می رویم."
مادر با خنده از داستان میرزاعلی تا میرزاغیبی میگوید و میرزاعلی دیگر فرزندش را از فعالان بسیج عنوان کرد و میگوید: هر زمان به جبهه می رفت دیگر هیچ خبری از او نبود به این دلیل اسم او را میرزاغیبی گذاشته بودم. چند ماه گذشت و خبری از میرزاعلی نبود هنگامی که به خانه آمد بر اثر اصابت ترکش سرش خونریزی کرده با همان حالت به خانه آمد. زمانی که برادرم میرزاعلی را با آن حالت دید به او گفت خواهرم را می خواهی با این کارهایت به کشتن بدهید؟! چرا با این وضع آمدهای؟ او خندید فرار کرد گفت " وعده ما کربلا مادر".
مادر در ادامه می گوید: عملیات فتح المبین شهید زیاد داده بودیم بیمارستان افشار مملو از شهید و مجروح بود با حالت پریشان و دل نگرانی مدام به بیمارستان میرفتم و میآمدم که نکند فرزندان من شهید شده باشند. علیرضا برگشت گفت: مادر 4 فرزند شما در جبهه فعالیت می کنند 4 نفر ما سالم برنمیگردیم یا شهید، مفقودالاثر، جانباز و یا اسیر میشویم پس خود را اذیت نکن و من آن موقع گفتم که راضیم به رضای خدا.
عظیم دیگر فرزندم در کنار شغلش که سنگ کار فعالیت داشت خیلی هم تأکید داشت که من برای گرفتن حق، پول و امتیازی خدمت نمی کنم. گفت: من فدای امام حسین(ع). مراسم تشییع شهدا را همیشه مداحی می کرد. طی آموزش غواصی که در چال کندی دزفول غواصی آموزش میداد به نقل دوستانش «براثر گرداب و با رمز یا زهرا غرق میشود».
در سینه شان رازها و گنجینه هایی نهفته که هیچ کجای دنیا قابل شنیدن نیست با خنده تلخ میگوید: آن زمان به من میگفتند لابد منفعت و پولی به شما میدهند که به فرزندانت اجازه می دهی بروند. یک روز که پای صبحت همسر شهید مدافع حرم بودم با دل شکسته داشت حرف میزد در خصوص اینکه به مدافعان حرم میگویند پول میدهند انگار که دارد صدایم را میشنود به او می گفتم" عزیزم ناراحت نشو به ما هم این حرف ها را میگفتند."
مادر شهید می افزاید: غلامرضا فرزند آخرم بود و خواست همچون دیگر برادرهایش به جبهه برود اما به او اجازه ندادند و گفته بودند که 4 برادرت می روند کافی است اگر اتفاقی برایت افتاد جواب مادرت را ما چه بدهیم اما او گفت اجر و پاداش آنها را مگر به من میدهند؟ هر چه تلاش و سماجت به خرج میدهد بازم هم مانع رفتن او میشوند ولی به عنوان بسیجی فعالیت میکرد.
او میگوید که هرگاه دلتنگ فرزندانش میشود دلتنگیاش را هیچ گاه جلو بقیه فرزندانش بروز نمیدهد و در خلوت خود با شهید در دل میکند، در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت: تنها آرزویم خداوند کمک کند سرپای خودم باشم و مدام به کربلا بروم.
گفتوگو از فاطمه دقاق نژاد
انتهای پیام/م