لرستان| حیرتهای زیارت؛ خیره به خورشید خراسان + تصاویر
کاروان زیر سایه خورشید به شهرستان کوهدشت که رسید، تمناهای دور از زیارت به پابوس رفتند. خیره به آفتاب خراسان دل سپردند به چشمهای اشک و شوق.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از کوهدشت، نور، خورشید، دخیل، تبرک. با اولین تیغ آفتاب بهراه افتاده از پسِ هزاران خم کوهستان. دست میکشد روی سر. غبار راه میتکاند از پیراهن محلیاش. گلونی پیچیدهبهسر به صف نزدیک شده. زنان در سایهی مسجد بهپناه ایستادهاند. با فشار دستهای ترک جمعیت را باز کرده. دستش به پرچم متبرک که نمیرسد، هرولههای اندوه را قسم میدهد به کناری بروند.
نفسهای کمرمق او میان انبوه آدمها میآید و میرود به آه. چندقدمی نمانده. چشم میسپارد به نمکهای تبرک. او که یکدستش را از دست داده به زبان غلیظ لکی حرف میزند، با تلفظ پرحجم حرف ک:«پسر بیماری دارم که دکترها جوابش کردهاند. نه مال دارم و نه قوم. من هستم و همسری که بیماری پسرم را با کارگری تر و خشک میکند. آمدهام برای شفا.»
در آرزوی زیارت
زن دستش به نمک که میرسد، نمکگیر میشود به اشک. با پوست آفتابسوختهاش، رنجهای سالخورده و ریخته از چشم را پاک میکند. چروک گونههایش پیداتر شده. شالودهی چشمهایش گریخته از هراس است و بر چانهاش خال کبود. از آن خالها که با سوزن و دودهی مطبخ نقش میزدند بر صورت دختران. حرف میزند با صدایی که از عمق چاههای سینهاش گریخته بر لب آمده:«در سالهای یتیم زندگیام برای یکبار هم که شده، نتوانستهام به مشهد بروم. پای لب گور دارم و آرزوی زیارت. آمدهام از دور دخیل بشوم. شاید که ضامندار آهو من ازپایافتاده را هم طلب کند.»
بغض از چشمهای زن بیرون آمده. بر پهنای صورتش اشک شُره میشود. هربار که خواستهبود به پابوس برود، ماههای بیدرآمد قدمهای او را در حسرت آورهبود و حریص به رفتن. حالا سالهای انتظار را با سر آمد. اشکها را پشت چادرش پنهان کرده. اینپا و آنپا میکند از آنجا دور شود. برود سر خانه و زندگیاش در یکی از دورافتادهترین روستاهای کوهدشت. دل میدهد. لبهایش میلرزد. زیارت از دور، قلب او را چونان قند در آب حل کرده. چشم روشن میکند به سایه خورشید.
خیره به آفتاب خراسان
زن دور که میشود، کودکی دست پدربزرگش را پیش آورده. پدر و مادرش رفتهاند سر زمین. دستهای لرزان مرد در دست نوهاش پیر نیست. ایستاده به عصای دست او:«امسال میخواستم به زیارت بروم، نتوانستم. نذر کردم خرج سفر را بدهم برای درمان یکی از همسایهها. از صدقه سر او شاید این بندۀ روسیاه کمی توانست روسفید باشد.»
پیرمرد دست را سایبان چشم میکند. این ها را با بغض میگوید. پیچیده در خیال زیارت. میرود میان دستها و تمناها. شنیده که سفر بعدی کاروان به شهر گراب است، راه جاده را برای بیشتر ماندن میان آغوش زیارت در پیش میگیرد. ماندن در کنار خادمها باید برای او تماشایی باشد. نگاهی میاندازد با لبخند. از قاب عکاسان بیرون میآید. شوق میاندازد در دل. چشم را میبرد رو به آسمان و خیره به آفتاب خراسان.
گزارش از فاطمه نیازی
انتهای پیام/م