روایت یک استاد ایرانی از سفر به سرزمین گاوبازها
بارسلونا شهری زنده است. شلوغ و پر جنب و جوش. اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، تعداد زیاد موتور سوارهای آن است که در شهرهای دیگر چندان رایج نیست. خانمهای موتورسوار هم کم نیستند و برای ما خیلی غریب و عجیب بود. همه موتورسواران کلاه کاسکت دارند.
به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری تسنیم، دکتر محسن حاجی زین العابدینی - استادیار دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی برای حضور در کنفرانس ایسکو (انجمن بین المللی سازماندهی دانش) سفری به شهر پورتو - دومین شهر بزرگ پرتغال داشته است و در این سفر از منظر یک دکتری علوم کتابداری و اطلاع رسانی به مطالب و رویدادهای جالبی پرداخته است که میتواند برای هر مسافری آموزنده باشد. همچنین در دو بخش اول، دوم و سوم سفر علمی این استاد ایرانی گزارشات پیش رو منتشر شده است.
بیشتر بخوانید:
ایرلاینهای ارزان اروپا همچون متروی تهران/اشتباهاتی گران در سفر به غربیترین سرزمینهای قاره سبز
شگفتیهای شهری افسونگر با زیباترین کتابخانه جهان/فسنجان خوردن یک استاد ایرانی در دیار خالق هریپاتر
... سفر مثل فحشِ دعوا میماند. وقتی که دعوا تمام میشود و در خودت فرو میروی و عملیاتت را مرور میکنی، تازه یادت میافتد که چه فحشهای آب نکشیده شیرینی میتوانسته ای بدهی اما در آن لحظه حضور ذهن نداشته ای و افسوس میخوری که چرا این ذهنت یاری نکرده و طرف را با این فحشهای جگرسوز مستفیض نکرده ای. حالا وقتی کاری که با یک شهر داری و تمام میشود و از آن میروی، یکی یکی از اقصی نقاط جهان و سایتها و کتابها، توصیهها و یادآوری هایی به دستت میرسد که فلان جا را دیده ای؟ به فلان موزه سر زدی؟ و ... که دلت را حسابی کباب میکند. حالا مدتها بعد از سفر بارسلونا، میبینم با همه چیزهایی که دیدهام، گویی هیچ از این شهر دلربای زیبا ندیدهام.
اسپانیا، سرزمین افسانه ای زیبا، با همه گاوبازها و فوتبالها و کارناوالهایش، بالاخره مرا در آغوش کشید. طبق معمول، بعد از پیاده شدن از هواپیما و گرفتن چمدان، به سراغ توری است آفیس (اداره گردشگری؟!) مستقر در فرودگاه میروم. آدرس را نشان دادم و از جوابهای خانم توری است آفیس چشمهایم گرد شد. فرمودند که این آدرس و هتل واقع در شهری دیگر است و در بارسلونا نیست. در ادامه توضیح دادند که هتل شما در سن کوقت (Sant Cugat) است که شهری در حومه بارسلونا است. سراغ مترو و کارت مترو چند روزه و اعتباری مشابه آنچه در پورتو داشتم را میگیرم که هیچ کدام وجود ندارد.
جالب اینجاست که از فرودگاه به مرکز شهر یعنی میدان کاتالونیا، مترو وجود ندارد و باید با اتوبوس به آنجا رسید. اتوبوس را پیدا میکنم و مبلغ 5.10 یورو نقدا دریافت میکند و سوار میشوم. مثل قطارهای بین شهری فرانسه جای مخصوص چمدان در وسط اتوبوس دارد که در سه طبقه میشود انواع چمدانها را جا داد. دوباره به سوی سرنوشتی نامعلوم رهسپار میشوم. تجربه سوار اتوبوس بین شهری شدن به صورت نصفه و نیمه و رفتن از دل اتوبانهای بارسلونا جالب است. تازه یادم میآید که آن هواپیمایی رایان ایر بی انصاف چطور صلات ظهر گرسنه و تشنه رهایم کرده در این غربت. کولهام را میگردم و تنها خوردنی که مییابم، ظرف آجیل است. نمیشود چمدان را باز کرد و باید طوری رفع گرسنگی کرد و زنده ماند تا به آب و آبادی برسیم.
خیلی باکلاس یک پلاستیک برای پوست آجیلها روی صندلی پهن میکنم و ظرف آجیل را هم همانجا میگذارم و شروع میکنم به آجیل خوردن و تماشای شهر. یاد آجیل خوری سال پیش در هندوستان میافتم. داشتیم از دهلی به سمت شهر چندیگر میرفتیم و سوار یک ون بودیم با دوستان شرکت کننده در کنفرانس Ilips. در بین راه زهراجان ظرف آجیلی در آورد و به همسفران تعارف کرد. هر کدام قدری برداشتند و ما شروع کردیم به خوردن و لذت بردن از مسیر سبز و ابری جاده. کمی که گذشت، شرلی کروز از فیلیپین، پرسید اینها چیست و چطوری باید خورد؟ چرا مزهاش یک جوری است؟ اینجا بود که همه یک صدا شدند که راست میگوید. تازه دوزاری ما افتاد و شروع کردیم به آموزش تخمه شکستن و خوردن هر کدام از اقلام آجیل عیدی. اینجا بود که لبیبه گفت من همهاش را با پوست خورده بودم.
بارسلونا شهری زنده است. شلوغ و پر جنب و جوش. اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، تعداد زیاد موتور سوارهای آن است که در شهرهای دیگر چندان رایج نیست. خانمهای موتورسوار هم کم نیستند و برای ما خیلی غریب و عجیب بود. همه موتورسواران کلاه کاسکت دارند و در عقب همه موتورها جعبه کوچکی است که جای کلاه کاسکت موتور سوار و راکب عقب آن است. جالب است که خیلی از راننده های موتور خانم هستند که دوست یا همسرشان را ترکشان سوار کرده و در خیابانها رانندگی میکنند.
از خیابانهای زیبا و تمیز و سرسبز میگذریم و در میدانی شلوغ و رنگارنگ به اسم میدان کاتالونیا (Plaça de Catalunya) پیاده میشویم. این مکان قلب بارسلونا است. به عنوان محل اصلی تجمعهای شهر، که مثل میدان انقلاب یا توپخانه، محل تقاطع قطارها و اتوبوسها و متروها است. اتوبوسهای توریستی از این میدان شروع میکنند و به این میدان ختم میکنند. خیابان معروف و زیبای رامبلا از اینجا شروع شده و تا ساحل پیش میرود. میتوانید در حالی که مردم بارسلونا و توریستها را در رفت و آمد نظاره میکنید، از فوارهها، مجسمهها و فضای باز آن لذت ببرید. این منطقه همچنین آغاز بهشت خرید شهر است چرا که چهار مرکز خرید مهم از اینجا به بیرون منشعب میگردند.
پرس و جو میکنم و میگویند که از آنجا باید دوباره قطار حومه شهر بگیرم تا برسم به سن کوقت. چیزی حدود نیم ساعت راه است و 3.10 یورو هم هزینه دارد. علامت قطار هم جالب است که در کنار همه خطهای با حروف الفبا و حرف و عدد، یک علامت زنجیره است که نشانه قطار برون شهری است. ساعت نزدیک 2 و نیم ظهر است و هوای بارسلونا تقریبا گرم و شرجی. طبق برنامه قبلیام قرار بود که ناهار را در هواپیما بخورم اما بعدا یادم آمد که هواپیمای رایان ایر است و برهوتی لم یزرع. به همین خاطر گرسنه مانده بودم و با چند شکلات و بیسکویت و کمی آجیل تناول شده در اتوبوس تا کاتالونیا، از توی کوله پشتی تا اینجا دوام آورده بودم. مانده بودم که چه کنم. آیا بروم تا سن کوقت و چمدان بگذارم و دوباره برگردم یا اینکه همین جا در شهر بگردم. دیدم که یک جای قضیه میلنگد و هر چه میکنم نمیتوانم تصمیم درست بگیرم. دلیل اصلی هم افت شدید قند خون آن هم برای آدم غذاخوری مثل من بود. به همین خاطر اولین کاری که کردم این بود که در یک گوشه خلوت تر، چون این میدان بزرگ و زیبا و تاریخی اصلا خلوتی ندارد، جایی گیر آوردم و نشستم و بساط ناهار، که طبق معمول از غذاهای هانی بود و این بار قرعه فال به اسم خوراک مرغ زده شد، را به راه کردم. آب نمای زیبا و تمیز و گرد میدان، گلهای اسطخودوس و میمون و پریوش و ...، کبوترهای فراوان و اهلی و این همه آدم از هر رنگ و شکل، پس زمینه خوبی برای یک ناهار دلچسب بود.
بعد از ناهار به این صرافت افتادم که چه برنامه ریزی میتواند بهترین کار برای دیدن این شهر زیبا در زمان بسیار کم باشد. اتوبوسهای توریستی روباز و زیبا در اطراف میدان به چشم میآمدند که در دو رنگ قرمز و آبی آسمانی بودند. فکر کردم که اگر اینها با شرایط مناسبی شهر را نشان میدهند بهتر است از آنها استفاده کنم. از باجه مدیریت آنها در میدان سوال کردم و فرمودند که بلیط یک روزه آنها 30 یورو و دو روزه 40 یورو میشود. فکر میکردم که این اتوبوسها آدم را میبرند و هر جا نگه میدارند و همه میروند بازدید و باز سر یک ساعت همه با هم بر میگردند و سوار شده و راه میافتادند. به هر حال امروز را مناسب برای آنها نمیدیدم. به ویژه اینکه چمدانم همراهم بود و در اتوبوس هم جایی برای آن نبود. مسئول یکی از اتوبوسها توضیح داد که میتوانم چمدان را در کمد امانات مخصوص چمدانها (Locker) در آن سوی میدان بگذارم. مرام گذاشت و برگه ای هم داد که با ارائه آن میتوانستم تخفیف بگیرم. رفتم به سوی آن آدرس اما در بین راه و آن سوی میدان متوجه شدم که وای فای رایگان قابل دسترس است. کمی اینترنت حالم را حسابی جا آورد (واقعا اعتیادی است برای خودش آن هم در سفری اینچنین). اینترنت مغزم را ریست کرد. به این نتیجه رسیدم که بهتر است همین جا و همین امروز شهر را بکاوم و به فردا موکول نکنم. دوباره چمدان به دست راه افتادم.
یاد گرفتهام که در شهرهای توریستی هر جا که رفت و آمد زیاد است و شلوغ، یعنی اینکه آنجا خبری هست. به همین خاطر دوباره راه افتادم و گفتم چرخی بزنم ببینم ملت کجا میروند و آیا چیزی دستگیر آدم میشود؟ دنبال جمعیت هزار رنگ و هزار بو و مدل راه افتادم. جمعیت به سوی خیابانی سنگ فرش که در جنوب میدان بود در حرکت بود و وقتی وارد آن خیابان شدم دیدم که خودرویی رفت و آمد ندارد و خودش یک پا سالن کنسرت و تفریح و خرید و توری است. از سنگ فرشها و ساختمانهای گوتیک قدیمی و مدرن لذت میبردم و کوچه به کوچه میرفتم که یک جا دیدم ملت جمع شدهاند و صدای موسیقی زیبایی میآید. ایستادم و دیدم یک گروه موسیقی دارند مینوازند بسیار زیبا و سی دی خودشان را هم تبلیغ میکنند. از پشت سرم کلمات آشنایی به گوش خورد و متوجه شدم دو جوان ایرانیاند که یکی به دیگری میگوید: بپرس ببین سیم گیتارش را از کجا خریده؟ با خودم فکر کردم که شاید از دیدن یک ایرانی که آنها را با این سر و وضع ببینند شاید چندان خوشحال نشوند. همینطور یاد این خاطره یک نفر افتادم که میگفتم رفته بودیم آنتالیا و همراهان تور ما آمده بودند کنار ساحل. دختر خانمی میخواست لباس عوض کند و مادرش در صدد بود که حوله ای جلویش بگیرد. هی نگاه کرد به این طرف و آن طرف و آخر سر هم حوله را سمت ما گرفت. یعنی ما نامحرم و همه آن اجنبیها محرم بودند.
راه را ادامه دادم و آخر سر به یک خیابان عریض و خیلی بیش از حد پر رفت و آمد رسیدم که بعدا فهمیدم خیابان معروف رامبلا است. پیاده رو این خیابان در وسط است و در دو طرف ماشینها رفت و آمد میکنند و پیاده روهای کناری هم پر است از رستوران و کافه و گالری هنری و سینما و تئاتر و مراکز خرید. اما اصل جریان در همین پیاده رو وسط است. تا دلت بخواهد در اطراف و اکناف پیاده رو هنر و صنعت و تجارت هست. صندلی های کافهها در اطراف است و پر از آدمهای سرخوش و بخور که انواع و اقسام دست پختهای اروپایی و ... را میبلعند و یک جرعه نوشیدنیهای رنگی هم رویش. در قسمتی از خیابان، طراحان و کاریکاتوریستها نشسته و در حال نقاشی از مردم یا طراحی برای دل خودشان هستند. با پرداخت اندکی میتوانی یک کاریکاتور یا طرح سریع از خودت به دست بیاوری. موسیقی زنده که نگو و نپرس. هر کس با هر هنری اینجا به نوایی میرسد.
قسمت اصلی این مجموعه هنری در بخش انتهایی خیابان است که به میدان کلمپ و ساحل دریای مدیترانه میرسد. افراد پانتومیم کار به شکل شخصیتهای مختلف با گریم و لباس و رنگ خاصی ثابت ایستادهاند که در ابتدا که چندتای آنها را دیدم، فکر کردم مجسمه هستند تا اینکه بعدا فهمیدم اینها آدمهای زنده و متحرک هستند که برای لقمه ای نان حلال خود را به این شکل در آوردهاند. هر کسی میرود کنار آنها و با انداختن سکه ای در ظرف جلویشان با آنها عکس میگیرد. آنها هم برای آدمها کم نمیگذارند و انواع شکلکها و فیلمها را بازی میکنند. از تک تک آنها فیلم میگیرم و همانجا به مدد وای فای رایگان شهری، در اینستاگرام میگذارم که خیلی با استقبال مواجه میشود. البته از همین جا به مشتریان محترم اینستایی عرض کنم که چون در اینستاگرام فقط تا ده تصویر میشود آپلود کرد دیگر ظرفیت بیشتر از اینها نبود و الا تعداد این هنرمندان بسیار بیشتر بوده که فیلمهایش در آرشیو موجود است.
هر چند که چمدان بر روی سنگ فرشها به سختی حرکت میکند و واقعا تمرین خوبی برای تقویت پشت بازو است، اما زیباییهای این نقطه سحرآمیز از هستی آنقدر هست که آدم سنگینی چمدان و کوله پشتی را تحمل کند. بالاخره خیابان تمام میشود و به میدانی با مجسمه ای بلند و زیبا محوطه ای باز با چشم اندازی به کوه های بلند و سبز اطراف میرسم که یادمان کریستف کلمب است. پشت میدان هم ساحل زیبای دریا است. با آبی سبز و آرام و تمیز که در یک قسمت ماهی های بزرگ (آخ اگر ایران بود) به اندازه ماهی شوریده و راشکو در حال جست و خیزند و یک جای دیگر آب هم چندتایی عروس دریایی سفید و زیبا در حال عشوه گری هستند.
ساحل پر است از کشتی و قایق و بلم و کرجی و هر چیز دیگری که اسمش را من نمیدانم. کشتی های توریستی روباز و زیبا و دلبرانه هم هستند. تا دلت بخواهد ملت عکس و فیلم میگیرند و از این همه زیبایی لذت میبرند. یک طرف میدان ریکشا مثل آنها که در هند است میچرخد و با رکاب زدن توریستها را به اینطرف و آن طرف میبرد. به سمت پلی میروم که ملت روی آن تردد میکنند. دیواره پل فلزی و کف آن چوبی است. کمی که جلو میرویم یکباره یک زنگ شروع میکند به زدن و مردم متوقف میشوند. نمیدانم جریان چیست؟ یکباره میبینم یک کشتی بزرگ با دکلی بلندتر از ده متر که پنج شش متری بلندتر از پل است در حال حرکت است. شصتم خبردار میشود که احتمالا میخواهد از پل رد شود. اتفاق جالب و هیجان انگیز اینجاست که وسط پل شروع میکند به حرکت کردن و به یک طرف میچرخد و پل کاملا باز میشود. چند کشتی و قایق از وسط پل رد میشوند. همه ملوانها لباس یکدست و زیبا دارند و وقتی از کنار اسکله رد میشوند شروع میکنند به نواختن موسیقی و برای مردم دست تکان میدهند. بعد هم پل بر میگردد سر جای خودش و این جمعیت خروشان به سمت دریا و مرکز خرید بزرگ آن سوی پل هجوم میآورند.
در کنار دریا، ساختمانهای زیبا با معماری مدرن به چشم میخورد. تا چشم کار میکند قایقهای شخصی، پارویی و کشتی های بزرگ دیده میشوند. آب آرام و مواج و زیبا است و انعکاس خورشید در آن تلالویی خاص دارد. چند دختر خانم زیبا با اندک لباسی که بر تن دارند کنار ساحل در حال طراحی و نقاشی این مناظر زیبا هستند. تله کابینی طولانی از نوک قله های سرسبز به سمت دریا میآید و از اینجا رهسپار آن سوی ساحل روبرو میشود که آدم دلش میخواهد دار و ندارش را بدهد و سوار این تله کابین، بهشت بارسلونا را نظاره گر باشد. در بخش شرقی ساحل، دهکده المپیک است با معماری مدرن شهری که برای برگزاری مسابقات المپیک باسلونا در سال 1996 طراحی شده است. مرغان دریایی بر فراز شهر و ساحل میچرخند و هر جا که گیر بیاورند مینشینند و از مردم هراسی ندارند. دل کندن از این همه زیبایی سخت است اما چه میشود کرد که غروب نزدیک است و من هم نمیدانم چه سرنوشتی برای امشبم رقم خواهد خورد.
عزم برگشت میکنم و با مترو خودم را میرسانم مرکز فرماندهی این شهر یعنی میدان کاتالونیا. از آنجا با قطار برون شهری رهسپار سن کوقت میشوم. در بین راه از جنگلهایی سبز و انبوه میگذریم که آدم را یاد سیاهکل میاندازد. قطار هم یادآور پل ورسک و جنگل طلای مازندران است. از چند نفری سوال میکنم اما انگلیسی نمیدانند تا خانم میان سال محترمی وظیفه راهنمایی کاملم را برعهده میگیرد. در ایستگاه سن کوقت پیاده میشوم. اطراف ایستگاه شلوغ است و چند کافه دور آن است. فکر میکنم همه شهر اینگونه است. اما سخت در اشتباهم. این شهر حاشیه ای بارسلونا، یک محیط بسیار آرام و خلوت دارد. در ایستگاه اتوبوس از خانم سوال میپرسم و میگوید اتفاقا خودش هم آنجا میرود. اتوبوس شماره L8 میرسد و ما ره به جایی کناره جنگل میرساند.
تازه آنجاست که متوجه میشوم وارد یک دانشگاه شدهام. دانشگاهی که ظاهرا مثل سیاست گدایی دانشگاه های خودمان به درآمدزایی رو آورده و مهمانسرای شیک و تمیز دانشگاه را به عنوان هتل به توریستها میدهد.
خیابانهای بارسلونا یک پا سالن مد است. خانمها با انواع لباسهای محلی و مدرن و بین المللی در رفت و آمد هستند. انواع رنگهای پوست را میشود دید. هر کس از جایی از جهان آمده. سیاه و سفید و زرد و ... پوشش عمومی اغلب خانمها شلوارک و تاپی ساده است که با یک صندل کوچک و جمع و جور، کارشان را راه میاندازد. اما دیده میشود که بعضی از آنها مانند مانکنهای توی سالن مد با آخرین مد لباس در تردد هستند. این منظر و این مقدار آدم یادآور جهان وطنی است بی مرز که هر کس با هر فکر و شکل و اخلاق، دارد راه خودش را میرود و به صورت و زبان خودش از مواهب این جهان بهره میگیرد. حقیقتا همه آدمهای دنیا به ویژه ما ایرانیها که دیدگاهمان نسبت به جهانی کمی محدودتر است باید ساعتها در این مناطق بایستیم و تردد کنیم تا بیاموزیم که این هستی، نامحدودتر و بی مرزتر از عقدهها و قضاوتها و انتظارات بی جای ماست. دنیا جای بیش از حد بزرگی است و محدودیت دید و چشم ما دلیل بر اشتباه بودن رفتار و کردار عالمیان نیست. باید دید و چشید و بویید تا کنه هستی کثیر و بی انتها و زیبا را درک کرد.