روایتی از روزهای تنهایی خانواده شهدای "حادثه تروریستی مریوان"| هیچ مسئول دولتی سراغمان نیامد/ فرزندم به خاطر حفظ امنیت کشور شهید شد+فیلم
گروه استانها- خانواده "شهید شادمان مرادی" از شهدای حادثه تروریستی مریوان در گفتوگوی تفصیلی با خبرگزاری تسنیم، دردودلها و خواستههای خود را بیان کردند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از مریوان، خبر، مثل باد از روستا خیز برداشت و در شهر کمانه کرد، خبر کوتاه بود؛ اما مثل آفتاب، همه جا پهن شد: «به پایگاه "روستای دری" شبیخون زدند و انگاری همه را شهید کردهاند»، التهاب به جانها ریخت، چیزی بیخ دل مردم خلید: چرا؟ به چه علت؟ چگونه؟ چطور دلشان آمد؟
«روناک» مادر یکی از یازده نفری که ناغافل در خواب به آنها حمله شده بود و در حادثه تروریستی شهید شده بود؛ یک ریز ناله میکرد: «روله گیان... روله شیرینم... رولۀ نازارم... روله خوشی ندیدکم... یا خوا دایکو بمره...» دست میبرد به گیسش و گیس جو گندمیاش را سُر میداد زیر روسری. ورق ورق اشک میریخت. کمی که آرام میگرفت رنجموره سر میداد و صدایش خلط پیدا میکرد:
«دیدی چه خاکی به سرم شد! نونآور خونهام رفت... نور دیدگانم رفت... چراغ خانهام خاموش شد... پسر نازنینم رفت... من ماندم و غم بیکسی... من ماندم و یک بچه زبون بسته و یک عروس بینوا... واویلا... واویلا... آخ خدا... دیدی چه داغی به دلم نشست... دیدی چه باری به قلبم افتاد... چهطور با این جای خالی سر کنم...»
«آرزو» زن «شادمان» چیزی نمیگفت. حتی اشک هم نمیریخت. خیره به فرش، سرش پایین بود. توی خودش بود. پیراهن مشکی روی تنش لق لق میخورد.
چشمان «سوران» - برادر شادمان- سرخِ سرخ بود. مدام سر تکان میداد و دستش را روی دست میکوبید. سرورویش آشفته بود؛ دل و درونش آشفتهتر. قرار و آرام نداشت. بر میگشت، به دختر یک ساله شهید نگاه میکرد، سری تکان میداد و میگفت: «به هر حال کاریه که شده، مصلحت خدا بوده که این طور بشه» با صدای خشداری ادامه داد: «خیلی با هم ایاق بودیم. برادر کوچکم بود... ستون خانواده بود... هر چند مرگ پدر رو چند سال پیش پشت سر گذاشته بودیم، اما الحق که با مرگ برادرم کمرم شکست... سرو سامانم بهم ریخت... بیکَس شدم...»
مادر با شنیدن حرفهای سوران باز شیون سر میداد و آنی سکوت حاکم میشد...
صدای گریه بچه از اتاق بغلی میآمد؛ آرزو که میرفت صدای نجوای رنجمورهاش به تن اتاق تیر میکشید...
سوران بریده بریده میگفت: «توقعی از کسی نداریم... شهید دادیم... متعهد به انقلاب و خاکمانیم... به برادرم افتخار میکنم... اما کاش کسی بما سر میزد، میآمدند و میدیدند وضعیت زن و بچهاش را... بی کسیمان را... خداراشکر حقوقش هنوز سر سفره زن و بچهاش میآید... درد ما الان درد پول نیست، خداوند روزی زن و بچهاش را میرساند... درد ما درد بیکسی و تنهایی است... هیچ مسئول دولتی که شادمان حقی بر گردن آنها دارد، که شادمان بخاطر حفظ امنیت آنان جانش را داد تا آنان بتوانند با خیال راحت خدمت کنند، سری به ما نزده است... گوشه این خانه کز کردهایم و در این سودا به امان خدا رها شدهایم... اگر اقوام نبودند نمیدانم چطور این داغ را تاب میآوردیم؟! بیچاره برادر نازنینم تازه 20 شب بود که خانهدار شده بود و میخواست زندگی کند کنارِ همسر و دختری که آرزویش را داشت و حالا همان دختر که امیدِ شادمان بود باید بیناز پدر بزرگ شود...».
باز هم سکوت حائل شد.
آرزو صورتش در هم بود. گهگاهی ابروانش تا به تا میشد، ولی چیزی نمیگفت... پکر حال بود. پرسیدم چه حسی داری از اینکه میدانی باقی عمرت را باید بدون همسرت به سر بری؟
پس از سکوت عذابآوری، آرام جواب داد: «چارهام چیست وقتی این تقدیر آمده است، وقتی شادمان نیست، دنیا برای چه خوب است؟» سر به زیر میاندازد و با صدایی که قاطی درد شده بود ادامه داد: «انگار قلبم از تنم کنده شده و جایش درد میکند، نمیدانم... نمیدانم چه بگویم... چیزی برای گفتن ندارم...» و باز دستهایش را توی هم چفت کرد. پنجه کشید به صورتش و همانطور که تو خودش رفته بود با گوشه روسریش ور رفت.
روناک مادر شادمان دستی به شانهاش کشید و گفت: «مادر برایت بمیره... سرو سامانت بهم ریخت... درد از دادن شادمان که با این حرفها تسکین نمیگیره روله...» مادر رو به من کرد و ادامه داد: «پسرم آدم صاف و صادقی بود. دروغ و دغل تو کارش نبود. آدم دست و پا خیری بود. تو محله احترام داشت. سرش توی سرها بلند بود. به درد مردم میرسید. هر کس کارش گیر پیدا میکرد، سراغ او میرفت. کسی تو کارش نه نمیآورد. حرفش خریدار داشت. توی کارها با او صلاح و مصلحت میکردند. همه او را میشناختند»
رنجنامه مادر تمامی نداشت که سوران برادرزادهاش را در آغوش کشید و گفت: «از دار دنیا همین برادر را داشتیم، چه میدانستم به این زودی تنهایمان میگذارد... حالا من ماندهام با مادری که آرام نمیگیرد و زن برادر و برادرزادهای که دست من امانت هستند، مِنتی نیست تا عمر دارم نوکریشان را میکنم اما بی سروسامانیمان را تسکینی نمییابم، رهاشدگی، به حال خود تنها ماندن را درمانی نمیبینم...درماندهام. نمیدانم چیکار باید بکنم»
بعد از حرفهای سوران سکوت توی اتاق افتاد... سوران بر خودش مسلط شد، سکوت را شکست و گفت: «برادرم شهید شد و خداوند با اولیا و انبیا محشورش سازد... خانوادهاش چشم به راهند... خدا رو خوش نمیآید حالا که بزرگ خانهشان را از دست دادهاند در این کُنج بیکسی و این تلخی مدام رها شوند... آدم در گرفتاری و غم است که توانش را از دست میدهد... کارد که به استخوان رسد دیگر درمان معنا ندارد، مدارا معنا ندارد، گفتن تحمل کن معنا ندارد... ما بهتر از هر کسی این حرفها را با گوشت و استخوانمان درک کردهایم و هر شب و روز بارها تکرار میکنیم... حیرانیم... عزیزمان را از کف دادهایم...40 روز است چشمهایشان با درد خورده شده...»
سوران نفس بلندی کشید و برخود که مسلط شد، ادامه داد: «چه کنیم خانم جان، خدا هم برای ما این طور خواسته. راضیم به رضایش... حالا تنها درماندگی من، دیدن مادر و زن برادرم است که آشفتهاند... نمیدانم چه کنم، تن به حرف نمیدهند... معلوم است که میریزند توی خودشان... غم عالم روی دوشم سنگینی میکند... غصه ته دلم چسبیده... حکایت غریبی است برایم. تا به امروز انقدر خودم را بیپناه و بیامان ندیده بودم... دخترش را که میبینم میمیرم و زنده میشوم... خانهای که حتی یک ماه را در آن سر نکرد مثل زندان شده که نفسم را میگیرد... یادم که میآید چقدر به پای این خانه زحمت کشید و با قرض و قوله سرپایش کرد و حالا باقی مانده خاطراتش گوشه گوشه این خانه یادمان میآید دلم را میسوزاند.... نای دیدن شیون مادرم را ندارم... کمرم شکسته و هر روز که میگذرد بیشتر حیران و سرگردان میشوم.... میخواهم باور کنم که شادمان نیست اما اینها را که میبینم غم بر غمم مینشیند...»
باز هم سکوت سایه انداخت. رو به مادر شادمان پرسیدم: مادر جان چه خواستهای از ما، مسئولان و مردم دارید؟
روناک که دلش بر پا نبود و از دست روزگار سر رفته بود با حسرت و آه، نگاه به نگاه قامت فرو خفته عروس و نوهاش بست و جواب داد: «چیزی نمیخواهم... ما تنهاییم... تحمل این رنج از توانمان خارج شده... فراموش شدهایم... داغ فرزندم با هیچ چیز تسکین نمییابد... اما فراموش شدن و بی توجهی به وضعیت زن و بچهاش بعد از شهادت شادمان آنهم از طرف مسئولان دولتی برایم دردناکتر از این داغ است... دلم از دنیا گرفته... ما با یه دنیا درد و غصه تنها ماندهایم...
سیاهی شبمان تمامی نداره... جگرگوشهام از دستم رفت... هر نفسم با خون دل بالا میآید و با اشک دیده پایین میرود... همه زندگیم رفت... باورم نمیشود که بعد شادمان زنده ماندم... شما را به خدا به گوش مردم و دولتمردان برسانید ما تنهاییم. ما بیکسیم. ما غمگینیم. ما عزیزمان را از دست دادهایم... دلمان شکسته... شادمان بخاطر حفظ امنیت خاک و سرزمین و ناموسش رفت و در جایی خدمت میکرد که جز آسمان صدایش به جایی نرسید... شما صدای شادمان شوید برای یادآوری وضعیت خانوادهها، فرزندان و همسران شادمان و 10 شادمان دیگر به کسانی که فراموش کردند شادمان و هم قطارانش جانشان را فدا کردند به خاطر اینکه آنها در آرامش به زندگی و خدمتشان بپردازند... شما را به خدا به یادشان بیاورید که در قبال زن و فرزند یازده شهید دینی بر گردن دارند که تا قیام قیامت بر دوششان است... بخاطر رضای خدا و شادی روح شادمان و ده شهید دیگری که ناجوانمردانه کشته شدند، دل فرزندان و همسرانشان را از سیاهی نجات دهید تا ما هم دلمان تسکین یابد که اگر شادمان و هم رزمانش جانشان را از دست دادند، روحشان در آرامش است و خانوادههایشان تنها نیستند... دخترم شما زبان گویای شادمان باشید در مقابل مسئولان و به آنها بگوید که چشمانتظاری ذره ذره ریشه آدم را میخشکاند... بیایند و به ما سری بزنند با ما همدردی کنند. به خدای احد و واحد چیزی نمیخواهیم... تنها بیایند و به منِ مادر داغدیده ثابت کنند که راهی که شادمان رفت بیقدر و ارزش نیست و خونش زمین نمیماند...»
و درنهایت سکوت پایانبخش این دیدار شد. بیرون آفتاب هنوز به وسط آسمان چسبیده... هوا گرم است و جز سروصدای مشتی گنجشک، چیزی شنیده نمیشود... ما با اشک بدرقه شدیم. از پلهها که پایین میآیم، مدام با خود تکرار میکنم به کدام مسئول باید یادآوری کنم که مسئولیتش در قبال شادمان و خانوادهاش چیست؟ به کدام مسئول باید فراموشیش را تذکر دهم؟ به کدام مسئول بگویم که 40 شبانهروز چگونه راحت سر بر بالین گذاشتی در حالی که آگاه بودی یازده خانواده داغدار شدند، یازده خانواده بیسرپرست شدند، یازده پدر، یازده برادر، یازده همسر رفتند و تو حتی تسلیت خشک و خالی به مادرانشان، به همسرانشان، به فرزندانشان و به برادران و خواهرانشان نگفتی...!
گفتنی است، شهید «شادمان مرادی» یکی از یازده شهیدی است که سیام تیر ماه سالجاری در حادثه تروریستی "روستای دری" مریوان جان خود را از دست داد، خانواده این حافظ امنیت مردم در خیابان آتشنشانی محله مسجدالنبی(ص) شهر مریوان ساکن هستند، این محله یکی از محلههای فقیرنشین مریوان بوده که تنها دارایی مردمانش "مهربانی و دلگرمی" است که به محض ورود به این منطقه نظر هر تازه واردی را به خود جلب میکند.
گزارش از: جمیله معظمی
انتهای پیام/م