همانا با بال شکستهام هم پرواز میکنم
روز جهانی معلولان روزی است برای یادآوری آنکه سالم بودن شادیآفرین نیست. گاهی باید چشم بگشاییم و ببینیم شادی را کودکان میآفرینند که ما معلولشان خواندهایم.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
بسیاری از ما، پای دویدن در کودکی نصیبمان شد و بسیاری چشم دیدن پاییز برگریز. صدای خشخش خرد شدنها را شنیدم و با دستانمان برگ افتاده را پر پرواز دادیم. بسیاری از ما کودکی را شیرینزبانی کردیم و بابتش برایمان دل ریش کردند و بسیاری بودند که نه پای دویدنشان بود و نه چشم دیدن. خواندیم آن بسیار را معلول، معلولی را که علت ماییم. ما شدهایم این بدن ایستاده، بدون خمشی به یک سو تا او را معلول خویش سازیم. این منم که میشود نقطه صفر صفر دکارتی تا او را با من بسنجند و او میشود معلول وجود من و چه بسا این منم که معلول وجود اویم. معلولی که به درازای تاریخ بر او ظلم روا داشتم و اکنونم خیال چند دست و هورا، پاک میکنم همه آنچه بر او روا دانستم. نشستهام و به آنان نگاه میکنم. من معلولی هستم در میان آنان که سالماند، سالم از قلب و روح و من معلول در قلب و در اندیشه پلشتی فردا..
این روزها دیگر خبری از آن اشعار یأسآور ابوالعلا معری نیست. مثل آنجا که میگفت:
بتُّ أسیراً یدی برهة تسیر بی وقتی إذ لا أسیرُ
کطائرٍ قیل ألا تغتدی فقال أنّی وجناحی کسیر؟!
(در دستان روزگار اسیرم. من در گذر نیستم؛ اما زمان بر من میگذرد. همچون پرندهای هستم که به او گفته شد: چرا پرواز نمیکنی؟ گفت با بال شکستهام کجا بپرم)
نشستهام و میبینم کودکی که از پس دودیشیشه عینکش مینگرد به من، از من چه میبیند که چنین لبخند میزند. صدای شادیشان پس از آن همه تهمت حلول شیطان در وجودشان، مرا با گذشتگانم تطهیر میکند، در این جشن پاکبالان بیپر. آنان که با قلبشان پرواز میکنند و با وجودشان احساس میکنند در ارتفاع بودن چه لذتی دارد.
جشن فرشتهها در گوشهای دنج، جایی که سفر میتواند بیاغازد یا شاید بپایاند: میدان راهآهن. وعدهگاه کودکانی است که پر پروازشان را چیدهاند؛ اما فرصت بال زدن را از دست ندادهاند. مسیر را اشتباه میرویم، از میدان راهآهن به سوی امیریه، کمی بالاتر از ایستگاه اتوبوسهای غران، به دود برآمده از ماشین دستساز یکی از آن سالمهای تاریخ را میبینم که انسان چه خود معلولساز است. به پارک میرسیم و میفهمم که امیریه را به حصار محصور کردهاند. در را که رد میکنیم، میفهمیم ما معلولیم و علت کس دیگری است. بیدقت در ندیدن و بیهوا در نشنیدن. بازمیگردیم و در دل کوچه کناری پارک: مرکز شماره 20 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
مرکز شماره 20 از ساختمانهای قدیمی کانون است. ذوق معمار را میتوان در آن حس کرد، جایی که از کجسلیقگی و بیحوصلگی معماران امروز خبری نیست. ساختمان که از بیرون همجواری مکعبهاست، درونش ضیافت دوایر روزگار است. یک سالن زیبا مملو از کتابهای خواندهشده - چرا که جلدهایشان کمی برآمده و گذار عمر لبههای صفحاتشان را خورده بود - میزبان فرشتههایی بود که جز شادی کار دیگری نیاموخته بودند.
مرد جوانی نشسته بر پشت فرمان دستگاه کنترل اصوات، میساخت طنین فضای مدور را، صدا میچرخید به زیر این گنبد شیبدار و انعکاسش جیغهای ممتد دختر بچههای شاد پشت سرمان. نگاهی میاندازم. با زبان اشارت سخن میگویند. آنان بیش از ما وجود صدا را تشخیص میدهند، هر چند که گوششان میزبان خوبی برای صدا نیست.
ما بیطاقت از نیامدن آقای مدیر و آنان خوشحال از بودن در کنار ما. چه میشد ما جزئی از آنان میشدیم و همه ما میشدیم. مربی که بالا میرود و آغاز مراسم را اعلام میکند لحظه خوبی است برای ما شدن. برای فراموش کردن معلول و علت بودن. جایی برای یک شدن. یکی میشویم با هوراها و جیغها و دستها.
آقای مدیر با لبخند میآید. مگر میشود به فرشتهها اخم کرد. اخم کنی طلسم میشوی، قهر خدا تو را میگیرد. دیگر میدانیم آنان حلول خدا روی زمیناند. مدیر میگوید:«نازنین زهرا و اسما خانم که چنین زیبا سخن گفتند. آقا مصطفی که چه زیبا قرآن را تلاوت کردند. چه مناسب حال بود. همه اینها حال ما را بهتر کرد.»
اشارتش به کودکانی بود که ردیف جلو نشسته، مقدمات صحبتهای آقای مدیر را فراهم نموده، چراغ اول را روشن کرده و اثبات کردهاند جهان برای آن بیش از تصور ما جا دارد. فاضل نظری هم اذعان میکند. میگوید کانون تنها برای کودکان سالم نیست. باید فضا برای کودکان نیازمند به خدمات ویژه بیشتر شود تا اسما و مصطفی بیشتری پرورش یابند.
میگوید «در اسرع وقت مراکز را افزایش دهیم. مناسبسازی کنیم مراکز را، حداقل در برخی مراکز در برخی از روزها خدمات ویژه به کودکان نیازمند خدمات ویژه ارائه دهد.»
فاضل یادی از مناطق محروم میکند و میگوید که هر چند کانون آنجا سیار است؛ اما حالشان خوب است و باید بابتش خدا را شکر گفت؛ اما اشارتی میکند به بهبود شرایط.
در تهران تنها پنج مرکز شرایط خدماتدهی به کودکان پیشرویم دارند. مراکزی که به مراکز فراگیر کانون مشهورند و در آنها، «کودکان و نوجوانان دارای نیازهای ویژه (نابینا، ناشنوا و معلول جسمی و حرکتی) در کنار دیگر اعضای کانون از فعالیتها و برنامههای فرهنگیهنری کانون استفاده میکنند و شیوه همراهی و همکاری با یکدیگر را از همان دوران کودکی فرا میگیرند.»
این عبارتی است یافته از متن یکی از اخبار کانون. جامع و بیتکلف میگوید مرکز فراگیر چه میکند. و من دیدم همه آنهایی که نابینا، ناشنوا و معلول جسمی و حرکتی میشناسیم و اکنون به جای این همه واژه نقصانساز، فرشته میخوانند آنها را.
فاضل نظری به یاد روزهایی که خودش میگوید دست به قلم میشده، میگوید «بسیاری از افراد با نیازهای ساده، در کوران و هزار راهه زندگی، گاه به مسیرهایی میروند که یک نقطه یا ذرهای روحشان کدر شود و از زلالیت فاصله گیرند.»
میگوید «در این جلسه روحهای زلال درش زیاد است. انسانهایی که به معنی انسان بیش از دیگران نزدیکاند.»
حس خوب فاضل با اجراهای بچهها همراه میشود. اسما، کوچک و ریز، با چشمان بستهاش، دست روی کاغذ زمخت میکشد و از میان آن همه برجستگی، خاطرهای میخواند از آنکه چگونه با قلبش میبیند. دستها نواخته میشود و جیغها برایش کشیده میشود. اسما آن لحظه بزرگتر میشود.
پسرکی سرخرو، با موهای شانه شده به یک سو، انگشتان کوچکش را بر کلاویههای کیبوردش میرقصاند تا یادی از امام غریبی کند که غریبان را آن دهد که به دیگران ندهد. باز جیغها و هوراها. اینجا مرزی برای پسر و دختر بودن نیست. همه یکی هستند.
زینب، مربی پرجنبوجوش مرکز دختران شلوغکار جمع را به پیش میراند و آنان را در برابرمان میچیند. برخی میخوانند و برخی هاهاها زمزمهکنان، موسیقی میآفرینند. حلول قاسم افشار را در میدان راهآهن تجربه میکنیم. مخصوصاً آنجا که دخترکان میخوانند:
آی آدمای مهربون واجبه که کمک کنیم
فکری برای بستن زخمهای شاپرک کنیم
باز دست و شور و حال و جیغ. چیزی جلودار فرشتهها نیست. اندکاند و هوارشان هزار. میخواهند رستموار زمین را شش کند و آسمان را هشت.
در این شور بسیار، من خود را بیشورترین میبینم. کولهام را روی دوش میگذارم و میروم. میروم تا دریابم من چه کم داشتم که شاد نبودم. من چه از دست دادهام که اکنون این منم معلول روزگار. پا به خیابان میگذارم. دوربرم میبینم معلولان سرگردان در این شهر که خود معلول است. من از سالمترین جای تهران فاصله گرفتهام.
انتهای پیام/