خاطرات بلدچی ۱۶ ساله جنگ همچنان می‌فروشد

خاطرات بلدچی 16 ساله جنگ همچنان می‌فروشد

«وقتی مهتاب گم شد»، خاطرات بلدچی ۱۶ ساله جنگ است؛ از دوران کودکی تا زمانی که در جنگ تحمیلی جانباز شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، «وقتی مهتاب گم شد»، نوشته حمید حسام، دربردارنده خاطرات شهید علی خوش‌لفظ است که با دوران کودکی راوی آغاز شده و تا جنگ تحمیلی ادامه می‌یابد. نویسنده در این اثر با نثری زیبا و شیرین و با بیان جزئیاتی از زندگی خوش‌لفظ، سعی دارد زندگی یکی از قهرمانان جنگ را برای نسل امروز روایت کند. «وقتی مهتاب گم شد» در زمره کتاب‌های موفق در حوزه خاطرات هشت سال جنگ تحمیلی است که وجود برخی ویژگی‌ها از جمله نوع روایت نویسنده، توصیف، توجه به جزئیات، بیان کامل حوادث، استفاده از دیالوگ، شخصیت‌پردازی و... سبب شده تا بعد نمایشی آن نیز پررنگ‌تر شده و کتاب قابلیت خلق اثر در قالب کار سینمایی داشته باشد.

کتاب همانند بسیاری دیگر از آثار با بهره‌گیری از عناصر داستان‌نویسی، نثری روان و جذاب دارد که با کارهای اولیه حسام تفاوت چشمگیری دارد. کارهای اخیر حسام در مقایسه با آثار اولیه او، نثری پخته‌تر دارد و این پختگی و تکامل را می‌توان در کتابی مانند «وقتی مهتاب گم شد» دید. اگر مخاطبی کارهای حسام را پیگیری کرده باشد، این تفاوت‌ها به خوبی در نظرش مجسم می‌شود.

انتشارات سوره مهر اخیراً چاپ سی و دوم این اثر را روانه بازار نشر کرده است. در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

«... روز از نیمه گذشت. هواپیماهای خودی توپخانه عراقی‏‌ها را بمباران کردند و توپخانه هم چند آتشبار کاتیوشا را برای چندمین‌بار، روی تانک‌‏های عراقی ریخت. تا آن ساعت اجساد حدود هشتاد نفر از بچه‌‏های گردان ما دور و برمان بود. روی پیکرشان خمپاره‏ و توپ‏ فرود می‌‏آمد، ولی کاری از ما برنمی‌‏آمد. باید غروب می‏‌شد. اما آیا این رؤیا به واقعیت بدل می‏‌شد؟

نه فقط ساعت که حتی دقیقه و ثانیه‌‏ها نیز ‌‌کند می‏‌گذشت. هر دقیقه مثل یک ساعت شده بود. خورشید هم انگار خیال غروب کردن نداشت. زمین هم از گرما و تف حرارت خورشید می‏‌سوخت و هم از آتش بی‏‌وقفه عراقی‏‌ها. بیشتر بچه‏‌ها نماز را به هر شکلی که ممکن بود در حین نبرد با پوتین، بی‌‏وضو، یا حتی بی‏‌تیمم، رو به قبله یا به هر سمت دیگر، خواندند. در این میان آرامش معاون محور سلمان، حسین همدانی، توجهم را جلب کرد. او رو به سمت خرمشهر ـ احتمالاً رو به قبله ـ نشسته بود. با لباس پاره از موج انفجار و دست‏‌هایی که رو به آسمان بود و می‌‏گفت: «خدایا کمکمان کن. خدایا ما خیلی ضعیفیم. به فریادمان برس. خدایا سیاهی شب را برسان.»

صدای انفجارها و رگبارهای متوالی حکایت از درگیری شدید‏تر در سایر محورها داشت. زمین از شدت انفجارها زیر پایمان می‏‌لرزید، اما نمی‏‌دانستیم زلزله جنگ، روی جاده دارد اتفاق می‌‏افتد، یعنی جناح چپ ما که پیشانی نبرد با تانک‏‌های عراقی بود، یعنی مقاومت گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجه‌‏ای. همان قهرمان‌مردی که او را از مریوان می‏‌شناختم. همان صحابی محکم و بی‏‌تزلزل حاج احمد متوسلیان که روی جاده، تک‏تک نیروهایش را از دست داد. تانک‌‏ها روی آسفالت آمدند و مجروحان و شهدای گردان او را به آسفالت چسباندند و او از آخرین نفراتی بود که روی جاده می‏جنگید و تیر قناسة عراقی دقیق وسط پیشانی‏اش نشست. او روی جاده افتاد، اما جاده سقوط نکرد. تانک‏‌ها از مقاومت بچه‏‌ها خسته شدند. جنگ در روی جاده با شهادت فرمانده محور محرم، محسن وزوایی، و فرمانده شجاع گردان سلمان فارسی، حسین قجه‏ای، و شهادت صدها نفر به پایان رسید.

خورشید پشت افق رنگ می‌‏باخت که حبیب مظاهری با پای مجروح آمد و گفت: «سالم‌‏ترها مجروحان و شهدا را جمع کنند.»

وقتی شهبازی با موتور لب جاده آمد چشمم خورد به چند تویوتای تیر و ترکش‌خورده که عقب آن چند پشته آدم‏ لت و پار خوابیده بودند، همه شهید.

شهبازی رو کرد به حبیب: «این شهدای عزیز را این جوری عقب نبرید. روحیه نیروها خراب می‏‌شود.»

حبیب خودش می‏‌لنگید، اما به روی خودش نیاورد و گفت: «چشم.»

جنگ عاشورایی روی جاده در روز دوم عملیات بیت‏‌المقدس آغاز راهی بود که باید به خرمشهر ختم می‌‏شد، اما چگونه؟...».

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
طبیعت
میهن
triboon
گوشتیران