نگاهی به نمایش در انتظار گودو؛ در انتظار بسته شدن درهای سالن

نگاهی به نمایش در انتظار گودو؛ در انتظار بسته شدن درهای سالن

حسام لک خوانشی تازه از «در انتظار گودو»ی بکت در قشقایی روی صحنه برده است که به نظر هم ترکیبی از خوانش‌های پیشین است و هم پشت‌پا زدن به همان خوانش‌ها، جایی که بیابان برهوت بی‌آب و علف به زباله‌دانی چند دقیقه‌ای بدل می‌شود.

باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم

هیچ متنی از متون جهان معاصر ما به اندازه «در انتظار گودو» تفسیر نشده است. در هر بزنگاهی، اجرایش فتح بابی بوده است برای خوانش روز جامعه. روزگاری آن را هگلی برداشت می‌کنند و گودو را محور پایان تاریخ حضرت فیلسوف می‌پنداشتند. برخی آن را نقطه عطف جهان پست‌مدرن می‌خوانند و آن را به خوانش‌های ضدمرکزگرای دریدا مرتبط کردند. گاهی در قامت سوزان سانتاگ در جهانی جنگ‌زده در دل سارایوو ققنوس‌وار ظهور می‌کند و گاهی در نگاه همایون غنی‌زاده به امری بورژوازی‌زده بدل می‌شود.

هرچند به نظر شاهکار بکت به اندازه «هملت» انگلیسی‌ها خوانش‌پذیری اجرایی نداشت؛ اما برای آنان که قصدشان گرفتن سگک روایت و خاک کردن متن در زمین اجرا است، «در انتظار گودو» یک چالش اساسی است. چالشی که با همان جمله آغازین نمایشنامه جرقه‌اش زده می‌شود. جایی که بکت، با همان صورت اخمویش، احتمالاً، نگاشته است این اثر یک کمدی-تراژدی است. برای مردمان آن زمان کمدی-تراژدی یک پارادوکس بود و برای امروز ما یک واقعیت تجربه شده است.

این واقعیت اساساً در نمایش‌های اخیر برآمده از متن بکت دیده نمی‌شود. نمایش‌ها یا می‌خواهند جهانی کمیک بیافرینند از شیرین‌کاری‌های استراگون و ولادیمیر – در قامت دو کمدین جذاب فلک‌زده – یا آنکه جهان را چنان رخوت‌زده و ملال‌آور نشان دهند که گویی بکت انتقام همه بدبختی‌هایش را در آن زمان از مخاطبان نمایش می‌گیرد. این وضعیت یا نمایش را در ورطه نوعی ول‌گشتگی فرو می‌برد یا چنان خط‌کشی شده و سفت و سخت روی صحنه اجرا می‌شد که گویی با اثری از عصر نئوکلاسیسم روبه‌روییم.

در چنین وانفسایی حسام لک، عصیان‌کرده از تالار مولوی، در قشقایی «در انتظار گودو» را روی صحنه می‌برد. تقریباً واو به واو. آن طور که بازیگر زن نمایش کتاب ترجمه علی‌اکبر علیزاد را در دست گرفته است و می‌توان دید که زیر چه دیالوگ‌هایی خط کشیده شد یا روی کدام دیالوگ خط کشیده شده است. عصیان لک هرچند از دید برخی منتقدان به نمایشش آسیب رسانده است و اتمسفر نمایش را مخدوش کرده است؛ اما به نظر می‌رسد این عصیان نیز به بخشی از نمایش بدل شده است.

وارد سالن که می‌شوید عده‌ای نشسته‌اند. چراخ بالای سر شما خاموش نمی‌شود. شما بخشید از صحنه‌اید. ولادیمیر و استراگون درگیر به مسئول سالن وارد می‌شوند. روی صندلی‌های ردیف نخست می‌نیشنند – که می‌توانست از این تمهید خط‌کشی شده هم عقب‌نشینی کرد – و نمایش را از مشکل کشف آغاز می‌کنند. شخصیت‌ها به کرمانی سخن می‌گویند و برای مخاطب غیرکرمانی درک برخی واژگان ساده نیست. مخاطب با یک فاصله زبانی به یکی از آشناترین آثار دراماتیک خیره می‌شود و تلاش می‌کند دریابد چه می‌گویند این دو جوان کرمانی.

زبان از این هم سخت‌تر می‌شود زمانی که پوتزو و لاکی ماجرا می‌خواهند از لهجه عبور کنند و به زبان و گویش ورود کنند. زمانی که جای لاکی و پوتزو برای چند دقیقه تغییر می‌کند و همه چیز به کُردی بین می‌شود. قرار است قطعات فلسفی سخت‌فهم ماجرا را به زبانی دیگر بشنویم که شاید کمترین شناختی از آن نداریم  و البته کرمانی‌های ماجرا با سکوتی بدان گوش می‌دهند و گویی می‌فهمند. اعتراضی نمی‌کنند، همان‌طور که شما اعتراضی نمی‌کنید. واکنشی نشان نمی‌دهید. اینجاست که گویا حسام لک به خوانش هگل ماجرا نزدیک می‌شود که از قضا خوانش محبوبی است.

خوانش هگلی می‌گوید دو سرگشته نمایش نمادی بر طبقه متوسط شکل گرفته پس از انقلاب فرانسه و ناشی از سقوط نظام ارباب و برده‌ای است و در مقابل پوتزو و لاکی شقی از نظام رو به پاشش ارباب و برده‌ای است، جایی که آرام آرام پوتزو جایگاه اربابیش، در آن لفافه مقدس، از دست می‌دهد تا جایی که او اشیای مشروعیت‌بخش خود را مدام از دست می‌دهد. در نمایش حسام لک وضعیت کمی افراطی‌تر هم می‌شود و لاکی می‌تواند هویت پوتزو را نیز از آن خود کند. پس وضعیت هگلی محبوب جماعت تئاتری نیز بر هم می‌ریزد. شاید حتی دهن‌کجی به چنین دیدگاهی باشد. کما اینکه ظاهر پوتزو و لاکی و استراگون و ولادیمیر چندان تفاوتی با یکدیگر ندارد. کمی زبان در اینجا جایگاه قدرت پوتزو را حفظ می‌کند که آن هم ناشی از باقی ماندن نمایش بر سبیل متن است.

در عوض تصویر چیز دیگری می‌گوید. جهان لخت و عور نمایش در سالن قشقایی با درهای گشوده سالن برای رفت و آمد مخاطب و بازیگران و هر آن کسی که در آن حوالی گذر می‌کند، به بافت همیشگی و تصویرشده در بیشتر «گودو»های تاریخ نزدیک است. البته به جای درخت، آن انتها از یک نردبان سفید استفاده شده که سرش هر چند به خورشید نمی‌رسد؛ اما به یک مهتابی ناشیانه نصب‌شده می‌رسد. شاید نردبان استعاره‌ای از وضعیت شبه‌هگلی این روزهای ما باشد و همان تفسیر طبقه متوسط بی‌هویت بکتی و شاید هم نباشد.

حسام لک در این وضعیت از هگل به سمت خوانش دریدایی تغییر موضع می‌دهد. او می‌خواهد مدام از مرکزیت قرار گرفتن متن بکت بگریزد و از مرکز خارج شود. پس بیرون رفتن‌ها و آوردن اشیایی بی‌ارتباط با متن روی صحنه می‌تواند دلالت بر فرار از این مرکزیت باشد. هر چند برخی منتقدانش مرکزیت تئاتر شهر، به عنوان مکان اجرای نمایش را یک المان منفی دانسته‌اند و هویت نمایش را در تالار مولوی جستجو می‌کنند؛ اما به زعم نگارنده مولوی نیز خاصیت مرکزگرایی تئاترشهر را داراست.

نمایش حسام لک با آن همه زباله و نخاله روی صحنه و البته سطلی آبی بزرگی که برای همگان ما نشانه‌ای بر زباله است، جهانی می‌آفریند تا ما از تصویر جهانی «گودو» فاصله بگیریم. زبان، صحنه‌پردازی و شیوه مواجهه مخاطب با اثر تماماً در راستای همین مسئله است. پس گویی لک در کارگردانی گرایشی هم به برشت دارد. او بازیگرانش را مدام به میان مخاطبان می‌برد. آنان قابل‌لمس هستند. بازیگران لاکی و پوتزو حتی با مخاطب برخورد دارند. مخاطبی که در ابتدای ردیف‌های میانی سالن نشسته است، مجبور است برایشان بلند شود و مسیر ورودشان به صندلی‌های میانی را فراهم کند. آن هم برای دو شخصیت کاملاً متضاد طبقاتی. گویی مخاطب اکنون در فرایند برابرانگاری قرار گرفته است و این همان مواجهه‌ای است که در سطوح دیگر نیز رخ می‌دهد. مثل نشستن استراگون و ولادیمیر و حرف زدن با هم، در حالی که روی صندلی ردیف یک، پشت به تماشاگر هستند.

به زباله‌ها بازگردیم و به مرکزگرایی. تصور کنیم نمایش لک در یک برهوت، در میانه زباله‌ها رخ می‌داد. جایی دور از هر مرکزی، مرکزیتی که مشروعیتش را از قراردادهای اجتماعی گرفته است. مثل مولوی که مشروعیت قراردادی مبنی بر سالن اجراهای دانشجویی را کسب کرده است و از این مرکزیت هم راه گریزی ندارد. هویت‌های کسب‌شده برساخته خودمان. اگر حسام لک در میانه آزادراه تهران - قم، در میان آن هم زباله سرراهی، گودویش را اجرا می‌کرد چه اتفاقی رخ می‌داد؟ شاید به اجرای سانتاگ در سارایووی سوخته در جنگ قرابتی می‌یافت؛ اما سارایوو هم در مرکز بود: مرکزی که رسانه‌ها آفریده بودند؛ ولی زمین‌های بایر جنوب تهران را کسی دوست ندارد.

یا شاید اجرای کرمانی گودو در جایی مثل یکی از شهرستان‌های استان خراسان شمالی حال و هوایی دیگر پیدا می‌کرد. همه چیز در خود داشت. محصول تمام خوانش‌های ذکر شده می‌شد فروپاشی تصور ما از یک گودوی کلاسیک اشتباه. هر چند مطمئن نیستم مردمان آن شهر چیزی از این «در انتظار گودو» بکت دریافت کنند.

انتهای پیام/

 

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
طبیعت
میهن
triboon
گوشتیران