روایت خواندنی یک مادر شهید از ۳۳ سال چشمانتظاری؛ دورود پیش پای«علیمحمد» گلستان شد
مادر شهید«علیمحمد ترک» ۳۳ سال چشمانتظار بود و منتظر خبری از آمدن فرزند. حالا در ایام فاطمیه که متعلق به بانوی بینشان اهلبیت(ع) است، نشانی از فرزند به مادر رسیدهاست.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دورود، به وطن بازگشت، پس از 33سال. پیکرش را به زادگاهش دورود آوردند. نام مفقودالاثر از نشانی گمنامش افتاد. از طریق بسیج و سپاه پاسداران به جبهه اعزام شدهبود. دستهای نوجوانش به قد تفنگ نمیرسید، اما چگونه میتوانست طاقت بیاورد وقتی که گلوله خاک را نشانه گرفته؟ پس رفت. قد کشید، آناندازه که در 24 مردادماه 64 در عملیات عاشورای دو در منطقه «چنگوله» به شهادت رسید. پیکرش در منطقه ماند. در شمار شهدای مفقودالاثر قرار گرفت. گمنام رفت کنار نام او، وصله به سالهای فراق. به اشکهای نهان مادر. جستوجوها برای یافتن او بیتاب میشود، احزان و در انتظار. مادر دل میدهد به صبوری، به دعاهای زیر لب.
حالا تلاش کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروی های مسلح پس از سالها ثمر داده، نشسته به بار. فرزند بعد از 33 سال آمده به خانه. چشم دورود روشن میشود به پیکر او. پدر نیست و جای خالی او قاب عکسیست بر روی دیوار. «مکینه حاجیوند» مادر شهید«علی محمد ترک» به سالهای چشمبهدر خمیده شده. تهمانده سالهای انتظار هنوز ماندگار مانده در بُن چشمهایش. بهسختی دست میبرد به راه.
خبر بازگشت را که به او دادهاند نفسش بیامان تند میشود. قاب عکس فرزند شهیدش را در آغوش خاطر گرفته. حزن چشمهایش لب وا میکند:«33 سال است که چشمانتظار هستم. فرزندانم در جای خالی علیمحمد برایم کم نگذاشتند، اما سایه یک گُل از زندگیام کم بود. حالا پیکر فرزندم از محبت خدا پیدا شده. دختر و نوه بزرگم خواب دیدهبودند که علیمحمد آمده، نوهام ساعت 9 شب بود که به سراغم آمد. با خودم گفتم او هیچوقت این موقع شب دنبال من نمیآید. چه حسابی دارد؟ بعد گفت از تلویزیون اعلامشده که پیکر چند شهید را آوردهاند و علیمحمد من هم جزو آنهاست.»
زیارت شهادت
33 سال که نشانی از فرزند نبوده، مادر تابآورده به خانهای که روزگاری علیمحمد در آن قد کشیده. همهجای در و دیوار برای او بوی پیراهن فرزند را دارد. دست میبرد به خاطرات او. روزگار بدون او کمطاقت است:«پسرم زمان زیادی در جبهه نبود که همه رفیقهایش آمدند شهر و او ماند. نمیدانم چندوقت طول برد که بعثی ها حمله کردند، رفقایش اسیر و شهید شدند. علیمحمد هم دیگر پیدا نشد. سال گذشته چهار نفر از دوستانش عکسی را که با فرزندم در هنرستان گرفتهبودند بههمراه نامهای به من دادند. طاقت نیاوردم به قلبی که در حسرت دیدار او ماندهبود. سکته آمد. بیستروزی در بیمارستان بستری بودم. خوابهای زیادی از علیمحمد چشمهای منتظرم را تسلی میداد. یادم است که در یکی از خوابها پسرم را روی پشت بام خانه دیدم. داد میزدم که نردبان بیاورید که پایین بیاید. یکبار هم خواب دیدم گردنبندی مثل تسبیح با دانههای درشت در گردن، آویز داشت.»
چشمهای مادر از مرور خاطرات فرزند روشن و تار میشود. اشک اجازه ریختن میخواهد. نمیگذارد. دست میبرد به گوشه چشم. اشکی که برای دوری فرزند سُریدن گرفت، قیمتی است:«فرزندم محصل بود. در بسیج هم فعالیت داشت، خودش تصمیم گرفتهبود به جبهه برود. گوشه قلبم راضی نبود که برود، چون بردارش خدارحم در خدمت سربازی بود. گفتهبود برادرم سربازی رفته و خدمت میکند. من هم میخواهم بروم و جهاد کنم. دل دادم به رضایت او. رفت. علیمحمد در جبهه که بود 2 نامه فرستاد به خانه. در روزی که برای مرخصی آمدهبود خواسته بود پابوس شاه خراسان برود. گفتهبودم زیارت که رفتهای. نگاهش را که دوخت به چشمهایم، گفتهبود میخواهم بروم به زیارت شهادت. یکهفتهای سفرش به درازا کشید. پس از آن سفر دیگر به خانه بازنگشت.»
پدر بازگشت پسر را ندید
قاب عکس از دستهای مادر کمی دور میشود، شبیه مسافر دلخستهای که به مراد رسیده باشد. یاد خاطرات فرزند مکرر است:«علیمحمد بیخبر به جبهه رفت. دنبالش رفتهبودم تا خرمآباد. خانه دخترم آنجا بود. با او دل دادیم به جستوجو. آخر سر نشانی از او پیدا شد در همسایگی قلعه فلکالافلاک. نام و مشخصاتش را که دادیم گفتند به پسرم گفتهاند برای اعزام تعلیم ببیند. علیمحمد هم گفتهبود تعلیم لازم ندارد. آنها را اهواز بردهبودند. دلم به دعا رفت، به تمنا، به دخیل، حتی در زیارت خانه خدا. امسال 33 سال است که در انتظار دیدار فرزندم بودم. او با اینکه درسش زرنگ بود اما حتی نماند که کارنامه قبولی دبیرستانش را بگیرد. از نحوه شهادتش هیچ چیزی نمیدانم، فقط روایتی از دوستانش شنیدهام که گفتند مفقودالاثر است. پدرش در سالهای انتظار از دنیا رفت. آمدن او را ندید.»
آخرین دیدار
«رحمخدا ترک» برادر شهید، نشسته کمی دورتر از مادر. دانههای تسبیح توی انگشتانش دانهدانه میشود. دل میسپارد به روزگاران گذشته، به برادرانههایش با علیمحمد، به آخرین دیدار:«برادرم متولد 1348 از دورود بود. در هنرستان درس میخواند در رشته برق. عضو فعال بسیج بود. از طرف همانجا به جبهه اعزام شد. آن زمان در انجمن اسلامی که زیر نظر بسیج اداره میشد فعالیت میکرد. آخرین دیدار با برادرم مصادف شد به مرخصیهای هر دویمان. شب بود و من نشسته در حیاط. یکچیزی مدام توی گوشم تکرار میکرد که علیمحمد میآید. همان وقت صدای زنگ در آمد. خودش بود. چشمِ خانه روشن شد. 20 روز بعد از آخرین دیدار گفتند او مفقودالاثر شده، پس از 33 سال دوباره او را دیدیم. در خانه شوق آمد. شکر آمد.»
حالا در زمستانِ 97 سالهای انتظار به پایان رسیده، عزیز دورود آمده. مردم میروند به دیدار. از شب تا سپیدهدم. جمع شدهاند دورتادور، گوشهبهگوشه، یکی رفته در کنجی، خیره به پیکر او با چشمهای چسبیده به زانو. دیگری دستبرده تا برسد به پیکر پیچیده در پرچم، به یوسف وطن. شهر به پیش پای او گلستان شد.
گزارش: هانیه حقیقی
انتهای پیام/ن