کالاندولا؛ مکث در خویشتن
احمد سلگی دوست دارد به جامعه تلنگر بزند و آن را از منظر شخصی خود بررسی کند. او در کالاندولا از زخمهایی میگوید که نمیتوان برایش ضمادی یافت.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
نخست «کالاندولا» گونهای گیاهی شامل 25 تا 20 گیاه سالم و چندساله در خانواده گلهای آفتابگردان با نام کاسنیان است که اغلب به عنوان گل همیشه بهار شناخته میشوند. این گیاهان بومی جنوب غرب آسیا، اروپای غربی، جزایر میکرونزی، و مدیترانه هستند. نام انگلیسی گیاه با عنوان «marigold» اشاره به مریم مقدس دارد. از این گیاه برای تولید محصولات گیاهی و آرایشی به نام کالاندولا استفاده میشود.
پماد کالاندولا در درمان درماتیتهای آلرژیک، پیشگیری و تسکین التهاب پوست بدن شیرخواران بر اثر تماس با ادرار، آزردگیهای پوستی ناشی از خراشها و بریدگیهای سطحی، خشکی و ترکهای پوست، گزیدگی حشرات، و درمان آفتابسوختگی مصرف میشود؛ و همچنین برای درمان جوشهای پوستی استفاده میشود.
دوم کالاندولا چیست؟ دو پاراگراف بالا بهترین تعریفی است که میشود از این واژه یافت. یک گل همیشه بهار و دو ضمادی برای ترمیم پوست؛ اما میتوان در پی معنای سومی نیز بود. معنای سومی که در دل یک نمایش پدید میآید. همه چیز در یک فضای باز (حیاط) آغاز میشود. دختری در میان مخاطبان میایستد. مخاطبانی که از پیش ثبتنام کردهاند تا بخشی از این نمایش باشند. دختر خاطرهای از مادرش را روایت میکند که چگونه در زمان جنینی دچار سندرومی میشود که طی آن تمایلی به تولد ندارد. مادربزرگ یازده پارچه به مادر میدهد تا با گره زدن بر درختی، موجبات تولد را آماده کند. دختر متولد میشود و اکنون سر رشته یازده پارچه را به ما میدهد تا وارد سفری شویم. هر فرد یک پارچه با رنگ مشخص، طنابی را دنبال میکند مزین به پارچه رنگی. مخاطب وارد دالانهای سازهای قدیمی میشود و ناگهان وارد اتاقکی میشود. اتاقک بخشی از سازه است و کاربری آن منتج به یک داستان میشود.
نمایش از یازده روایت تشکیل شده است که هر مخاطب با دو روایت مواجه میشود. بازیگری در اتاقکها از کابوسی میگوید که محصول واقعیتی در کودکی است. کابوس او را همراهی کرده است و او خاطره کودکیش را برای شما روایت میکند. احمد سلگی در مقام خالق این اثر برای «کالاندولا» در همین نقطه معنای سومی در نظر میگیرد. «کالاندولا از تکرار چرخهای ناگریز میگوید که تمام ما خواهناخواه میان آن هستیم. کافی است پرسهای بزنیم در تاریکیهای دور تا زخمهای قدیمی را بیابیم که برایمان دست تکان میدهند.»
از دید سلگی «کالاندولا»سفری در زمان به کودکی است. جایی برای کشف زخمهایی که در بزرگسالی حمل میکنیم و آن را به عنوان ابزاری سرکوب علیه دیگری یا شاید خود استفاده میکنیم. کابوسهایی که این زمان «کالاندولایی» آفریده است، جرثومهای دهشتناک به نام تهران آفریده است. شهری مملو از مردمان زخمی از کودکی که عقدههای خود را بر دیگران هوار میکنند. سلگی بر این باور است که زمان مدور و در یک چرخه تکرار میشود و فردایی در کار است که بسان چرخهای هیولاوار ظهور میکند.
سوم احمد سلگی را پیشتر با نمایش «هویت پروانههای مرده» میشناختم. نمایشی که در زمان اجرای خود موفق ظاهر شد و حتی پس از مولوی در تماشاخانه باران روی صحنه رفت. موفقیت سلگی این روزها با نمایش «زهرماری» ادامه پیدا کرده است. نمایشی که تصویری از نفرت در یک طبقه اجتماعی و تضاد در قشریت آن میپردازد. جدالی که در بطن اثر منجر به تراژدی میشود. حال به نظر میرسد سلگی گامی بلندتر با «کالاندولا» برداشته است. او یک واژه را بازمعنا کرده است و معنای شخصی خود را بدان تحمیل کرده است. نمایش مدلولی است برای دلالت کردن بر مفهوم مدنظر سلگی؛ نه آنچه ما از «کالاندولا» و ترمیمگریش میشناسیم.
همین جا مکث کنیم و از خودمان بپرسیم آیا «کالاندولا»ی سلگی وجوه ترمیمگری دارد یا خیر؟ شما وارد اتاقی میشوید. با بازیگر بسیار جوانی روبهرو میشوید که از یک فاجعه در کودکیش میگوید. شما بیواسطه وارد نمایش میشوید. مثلاً او درباره تنبیههای بدنی پدرش میگوید. موقعیت میزانسنی بازیگر به نحوی است که شما را در مقام پدرش قرار میدهد. او به شما التماس میکند که او نزنید. شما در مقام یک فرد بیگناه اما حس میکنید در یک فاجعه شریک و مساعی هستید. پس نمایش شما را وارد هزارتویی میکند تا به خودت فکر کنی و از خودت بپرسی که در این اتمسفر دقیقاً نقشت چیست. خودت را زیر و رو میکنی تا بدانی آیا کتکی که در کودکی خوردی همانی است که بازیگر میگوید.
شما وارد یک چرخه میشوید؛ اما این چرخه محصول زمان رو به جلو نیست؛ بلکه زمانی رو به عقب است. شما در کاوشی درونی میخواهد مشکلات خودت را بیابی. آیا من هم عقدهای هستم؟ آیا من زخمی از گذشته حمل میکنم؟ همه ما بیگمان زخمهایی از گذشته حمل میکنیم؛ اما چه تعداد از ما منشا زخمهای خویش را میدانیم؟ نمایش پاسخی نمیدهد. فقط وضعیتی مبهم از شرایط اجتماعی ما را نشان میدهد. مدعی است تهران محصول زخمهایی است که ما حمل میکنیم و آن را در مسیر زمان قرار میدهد. باید پرسید تهران چیست؟
چهارم وضعیت انتقادی از شرایط تهران، وضعیتی کهنه هست. از زمانی که تهران وارد جهان مدرن شده است، انتقادها از ساختار اجتماعی آن بالا گرفته است. ساختار اجتماعی که دیگر بر پایه خانواده رشد نمیکند؛ بلکه ملاک آن اقتصاد است. بازاری شدن تهران به سبب پایتخت بودنش، جهانبینی مردمان تهران را تغییر داده است. مردمان تهران شبیه به هیچ جا نیستند. آنان بیرحمتر و سردتر از دیگران در ایران به حساب میآیند. آنان زخمیاند و هر کسی را زخمی میکنند.
حال همین مردم تهران در مواجهه با «کالاندولا» از تهران خود میشنوند. در انتهای نمایش، در یک فضای مدور، کابوسها تجمیع میشوند و بوی انتقام میگیرند. جایی که بازیگران در گوش مخاطب میگویند «فراموشت نمیکنم»، انگار ما در مقام مخاطب مقصریم. این تقصیر محصول زیست ما در تهران است؛ ولی آیا زیست بازیگران در تهران نیست؟ آیا کودکان دیگر شهرها حامل کابوسها نیستند؟ آیا زمان در آنجا چرخه هیولاوار نمیشود؟ در اینجا باید کمی مکث کرد.
سلگی نشان داده قصد تلنگرهایی به جامعه دارد. برای تلنگرهایش هم ایدههایی دارد. ایدههایی همانند زمان که محصول نگاه شخصی اوست. ممکن است شما با آن موافق نباشید؛ ولی او باور دارد که زمان به هر روی جای دیگری تصویر تکراریش را نشان میدهد و این نمایش تصوری از این تکرار تصویر است. به عبارتی ما در هزارتوی زمان وارد میشویم و برحسب شانس و اقبالمان با یکی از زخمهای احتمالی روبهرو میشویم. ممکن است ما با زخم خود روبهرو نشویم، پس در بخش پایانی کمی تحریک میشویم. حداقل فکر کنیم ما مقصریم؛ اما رویه به شکلی در میآید که ما هم چون کودکان در یک تنبیه یا تعرض وارد میشویم. ما نیز در حال زخم برداشتن هستیم. نمایش ظرفیت تولید چنین کاتارسیسی را دارد. نمایش نمیگذارد شما نفس بکشید و فکر کنید. شما بخشی از نمایش میشوید و نمایش به شدت جدی پیش میرود. پس گویی این نمایش نیز محصول همین تهران است. با اینکه زخمها ممکن است در جایی خارج از تهران شکل بگیرد. پس میتوان ان را جهانشمولتر دانست.
زخمها حتی زخم انسان مدرن نیست؛ بلکه این انسان مدرن است که به این نتیجه رسیده تا به زخمهایش بیاندیشد. انسان مدرن درون خویش را کشف میکند و نمایش «کالاندولا» نیز محصول انسان مدرن است. نمایش نیز در همین وضعیت تصمیم میگیرد به کاوش درونی بپردازد، چیزی که حداقل در زمان گذشته چندان رایج نبوده است. پس برای نمایش بدیلی در گذشته نمیتوان یافت و چرخهای برای نمایش وجود ندارد؛ مگر اینکه در آینده قرار باشد چرخه کالاندولا پدید آید.
ولی میتوان گفت زخمها همیشه بر تن و روح وارد میشود. زخمها ما را از پا در میآورند. بیشتر زخمها از همان جامعه نخستین وارد میشود؛ اما باید در همین جا بگویم دو زخمی که دیدم باز محصول عصر مدرن بود. عصری که در آن نهاد خانواده آن قدرت گذشته را ندارد. یا به عبارتی آن مادربزرگی که پارچهها را برای گره زدن ببخشد دیگر در کار نیست. برای همین نمایش برخلاف اسمش ضمادی بر زخمها نمیشود. فقط آشکار میکند و نیازی به یک کالاندولا را فریاد میزند.
انتهای پیام/