«مارگاک»| آغاز سخت یک نمایش
استریندبرگ نویسنده جذابی است؛ اما به تصویر کشیدن جهان ذهنی او، به خصوص نگرشش نسبت به زن چندان در فضای تئاتری ایران شدنی نیست.
خبرگزاری تسنیم - احسان زیورعالم
این روزها نمایشنامه «Fordringsägare» آگوست استریندبرگ که در انگلیسی با عنوان «Creditors» منتشر شده است و پیشتر در فارسی با عنوان «طلبکارها» اجرا و ترجمه شده، در تماشاخانه نوفللوشاتو روی صحنه رفته است. از نکات قابل توجه اثر داود زاهدی - که نخستین تجربه کارگردانی حرفهای اوست - عنوانی است که برای یک نمایشنامه نسبتاً شناخته شده برگزیده است، عنوانی که به نظر محصول نظر جواد عاطفه، مترجم اثر باشد. عنوان نمایش «مارگاک» است. در جستجوهایم دلیلی برای یافتن چنین عنوانی نیافتم، هر چند برای این واژه معنایی نیز نیافتم. اگرچه از این نمایشنامه با عنوان آگوست آدولف هم یاد شده است - که اشاره به دو شخصیت مرد نمایشنامه دارد -؛ اما باز هم نمیتوان واژه مارگاک را از آن استخراج کرد.
«مارگاک» داستان زنی به نام تکلا است که پس از جدا شدن از همسر اولش، گوستاو و موجب شدن مرگ فرزندش، با یک نقاش به نام آدولف ازدواج میکند. گوستاو و آلفرد در یک هتل یکدیگر را ملاقات میکنند و گوستاو در یک مباحثه موفق میشود تکلا را در چشم آدولف بدل به یک هرزه کند. با ورود تکلا، آدولف او را از خود میراند و او را متهم به سوءاستفاده از خویش میکند. آدولف هتل را ترک میکند تا گوستاو خود را نمایان کند و به تکلا نشان دهد که چگونه آنچه در گذشته بر سرش آورده، اکنون بر سر تکلا آمده است. جدال میان گوستاو و تکلا به گوش آدولف میرسد و همین مسأله موجب مرگ او میشود.
فارغ از عنوان عجیب نمایشنامه، این خود اجرای یک تازهکار است که میتواند محل بحث و نظر باشد. زاهدی در گام نخست خود به سراغ متنی به ظاهر ساده از استریندبرگ رفته است. همانطور که جواد عاطفه اظهار داشته «مارگاک یکی از قوامیافتهترین آثار این نمایشنامهنویس است که به دلیل ابزار صحنه کم و داشتن تنها سه بازیگر، توانسته بیشترین اجرا را در دنیا به خود اختصاص دهد»، متن میتواند هر کارگردانی را برای ساخت یک اثر ارزانقیمت وسوسه کند. اجرایی که با چند میز و صندلی اجرایش شدنی میشود. در نمایش زاهدی نیز دکور چیزی فراتر از میزها و صندلیها نیست، با این تفاوت که این ترکیب به شما نمیگوید فضای نمایش در چه مکانی رخ میدهد. طبق متن نمایشنامه، این اثر تکپردهای - که به شکل عجیبی در نمایش با خاموش و روشن شدن چراغها سهپردهای میشود - در یک فضای تفریحی در یک هتل رخ میدهد. به عبارتی در یک مکان عمومی است که در آن ورود و خروجها منطقی به نظر آید.
در نمایش زاهدی بیش از هر چیزی فقدان منطق ورودها و خروجها آزاردهنده است. این را هم باید در نظر گرفت که ما با یک اثر ناتورالیستی روبهروییم که بنیانش بر کنش و واکنشهای رئالیستی است. همین بیمنطقی به نوعی در کلیت اجرا نیز رسوخ و نفوذ پیدا میکند. اتمسفر نمایش به سمتی میرود که دیگر برای مخاطب باورپذیر نیست. این باورناپذیری بار عمدهاش بر دوش زبان است، زبانی که محصول ترجمه است تا روایتگری. اگرچه نمایشنامه استریندبرگ در سنت مدرنیسم خود همچنان پایبند روایت یک داستان سرراست و تا حدودی معماگونه است؛ اما این روایت نیازمند زبانی است که فاصله میان اثر و مخاطب را بکاهد. در مقابل اجرا چنان وابسته به متن ترجمه شده است که نمیتواند زبان آن را زیر پا بگذارد. پس با عبارات قلمبه سلمبه فاقد کاربرد در زبان روزمره روبهرو میشویم. به یاد داشته باشیم دو شخصیت نمایش، آدولف و گوستاو، یک معلم و نقاش ساده هستند. ما با دو سیاسیتمدار از دو کشور متفاوت مواجه نیستیم.
نبود سطوح زبانی میان شخصیتها زمانی حاد میشود که شخصیت تکلا، تنها زن نمایش وارد میشود و درمییابیم او به همان زبانی حرف میزند که دیگران پیشتر سخن گفتهاند. پس هیچ تفاوتی میان سطوح زبانی پدید نمیآید و این به شدت محصول تمرکز بر ترجمه است. همین فقدان توجه به سطوح زبانی قدرت داستانپردازی را از بین میبرد و آن را بدل به یک سخنرانی و روخوانی از روی یک مانیفست میکند. این وضعیت ناشی از یک فقدان آگاهی نسبت به متن استریندبرگ و عدم توجه به نگاه استریندبرگ به جهان اثرش است.
استریندبرگ، در مقام یک باورمند به ناتورالیسم، برای زن طبیعت ثابتی در نظر میگیرد. او زن را موجود منحرف میپندارد؛ همانطور که گوستاو در کل نمایش قصد اثبات آن را دارد. شاید به نظر رسد که قهرمان نمایش تکلا، به عنوان تصویری تازه از زن مدرن باشد؛ اما واقعیت امر آن است که تکلا نقش یک آنتاگونیست را در متن اجرا میکند. او یک فمفتال است که میتواند زندگی دو مرد را بسوزاند. او همان هرزهای است که گوستاو هشدارش را به آدولف میدهد. او تکلا را به زنی تبدیل میکند که برای خواستههایش آزادیهای مدنظر دارد و این آزادیها زندگی مردان پیرامونش را نابود میسازد. گوستاو خود قربانی نگرش تکلاست، زنی که جذابیتش کاسته نشده است و میتواند هر مردی را به دام بیاندازد.
در نمایش زاهدی تکلا زنی است مظلوم که قربانی انتقامجویی شوهر سابق خویش میشود. میتوان این فرض را در نظر گرفت که کارگردان به چنین خوانشی دست یافته است؛ اما گذشته و حال تکلا نمیتواند از او یک پروتوگانیست بیافریند. او نسبت به همسر سابقش دروغ میگوید و در مرگ فرزندش مقصر است. او در قایقی که با آن سفر کرده است با مردان جوان و همچنین گوستاو رفتاری غیرقابلتوجیه داشته است. او زنی است که پایبندی به نظام اخلاقی گذشته ندارد و همین مسأله در نهایت همسرش را میآزارد. به نظر استریندبرگ در نمایش طرف آدولف را میگیرد که در نهایت با مرگش یک تراژدی را رقم میزند. او نقاشی است عاشقپیشه که هنرش را معطوف بر همسرش کرده است. وضعیت برابر برای تکلا موجود نیست.
زاهدی اما از این ناتورالیسم استریندبرگ دوری میجوید و میخواهد روایت را در یک بستر ملودارماتیک بیان کند که به نظر چندان در تاروپود اثر استریندبرگ وجود ندارد. اساساً خوانش این متن در نظام اجرای تئاتر ایران شدنی است. شاید یک خوانش نزدیک به نگاه استریندبرگ را بتوان در فیلم «Creditors» محصول 2015 به کارگردانی بن کورا جستجو کرد که در آن شخصیت تکلا به یک فمفتال خطرناک بدل میشود. در فیلم یک مثلث عشقی نابودگر به خوبی شکل میگیرد، چیزی که در اجرای زاهدی دیده نمیشود.
به هر روی این اولین اجرای یک کارگردان جوان است که در مسیر یادگیری است. شاید انتخاب متنی نزدیکتر به نظام اجرایی ایران و البته محسوستر برای جامعه امروز ایران، شرایط را برای اجرای اثری از داودی بهبود میبخشید. اتفاقی که نیاز به تجربهاندوزی بیشتر است.
انتهای پیام/