کنگره ۵۴۰۰ شهید کردستان|ماجرای خواندنی از سرگذشت دایی و خواهرزادهای که برای اعزام به جبهه شناسنامههایشان را دستکاری کرده بودند
ماجرای خواندنی شهید ابراهیم کاوه و شهید حمیدرضا معظمی دایی و خواهرزاده دانشآموزی که برای اعزام به جبهه شناسنامههایشان را دستکاری کرده بودند، را بخوانید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از سنندج، در آستانه برگزاری کنگره بزرگ 5400 شهید استان کردستان در خدمت جعفر کاوه یکی از فرماندهان سپاه پاسداران شهرستانهای قروه و بیجار در سالهای نهچندان دور هستیم تا از برادر و خواهرزاده شهید ایشان بیشتر بشنویم.
شهید ابراهیم کاوه که بود؟ و چه خصوصیاتی داشت؟
به نام خدا، شهید ابراهیم کاوه فرزند احمد متولد سال 49 بودند که در سن و سال بسیار پایینی به جبهه اعزام شدند و شهید شدند؛ ما در خانه 6 برادر بودیم و یک خواهر و بنده در اواخر سال 59 در بسیج ثبتنام کردم و مادرم رضایت داد بنده به عضویت بسیج درآمده و به جبهه اعزام شوم.
اما زمانی که برادرم و خواهرزادهام میخواستند به جبهه بروند خانواده ما خیلی تلاش کردند که آنها به جبهه نروند اما بالاخره با اصرار خودشان توانستند به جبهه اعزام شوند.
اخوی بزرگم به برادرم ابراهیم میگفت تو با این سن و سال و با این قد و قواره نمیتوانی به جبهه بروی و سن و سالت نمیرسد و واقعاً هم همینگونه بود و به آنها اجازه حضور در جبهه را نمیدادند.
زمانی که برادرم و خواهرزادهام قصد رفتن به جبهه داشتند شناسنامههای خود را دستکاری کردند و جالب اینجا بود که تنها تاریخ عددی را به سال 47 تغییر داده بودند و نمیدانستند که باید تاریخ حروفی را نیز تغییر دهند.
قبل از اعزام به جبهه یک روز من تازه از جبهه به مرخصی آمده بودم و ابراهیم آمد و به من گفت میخواهم به جبهه بروم و من گفتم نمیگذارم او هم گفت داداشی به این بزرگی دارم اما نمیگذارد من به جبهه بروم و در خانه برای من تلاشی نمیکند.
من به خانه آمدم و به پدرم گفتم ابراهیم چه میگوید و چرا بحث میکند پدرم گفت با این قد و قواره میخواهد به جبهه برود اما همینکه شما رفتید کافی است.
من هم گفتم توکل بر خدا اجازه بدهید بیاید او هم دوست دارد در جبهه باشد و بالاخره خانواده هم اجازه دادند.
به نقل از شیخجعفری همرزم شهید کاوه:
در قروه بودیم شهید نصیری که فرمانده بسیج بود اعلام کرد هر کس شناسنامه خودش را دستکاری کرده است به بیرون بیاید که برادرم و شهید معظمی به همراه جانباز رضا عسگری بیرون آمده بودند و فرمانده آنها شهید نصیری بوسهای بر پیشانی آنها میزند و آنها به جبهه اعزام میشوند.
آیا در جبهه هم دایی و خواهرزاده در کنار هم بودند؟
خیر، شهید کاوه به جبهه سومار و شهید معظمی به جبهه جنوب تیپ الغدیر اعزام شد.
نزدیک به 4 ماه شهید کاوه در جبهه سومار بود و از جبهه سومار برگشته بودند که به مرخصی بیایند که در طول مسیر به تیپ شهید افیونی رسیده بودند و برای درگیری به مریوان اعزام میشدند، شهید کاوه اولین نفری بوده که به جمع آنان میپیوندند و به مرخصی برنمیگردد و به مریوان میرود و در همان مریوان درگیری بین رزمندگان اسلام و ضدانقلاب رخ میدهد و همانجا به شهادت میرسد.
در این درگیری ضدانقلاب آنها را از بلندی قله مورد هدف قرار میدهند و شهید کاوه به سمت ضدانقلاب با فریاد «اللهاکبر؛ خمینی رهبر» حرکت میکند که مورد اصابت گلوله دشمن قرار میگیرد.
لطفاً از خصوصیات شهید کاوه بیشتر برای ما بگویید.
همیشه خندهرو بود و همیشه لبخند به روی لب داشت و در برنامههای فرهنگی و هنری و گروههای سرود سریشآباد خیلی فعال بود.
درآن دوران برای یکی از روحانیون در انتخابات مجلس تلاش میکرد و به روستاهای بسیاری میرفت.
یک روز اخوی بزرگم به او گفت تو که انقدر تلاش میکنی خودت سنت به سن رأی نرسیده است و اگر هم تلاش میکنی حداقل برای شخص دیگری تلاش کن چرا برای این روحانی تلاش میکنی؟ و او حرف عجیبی گفت، شهید ابراهیم کاوه گفت اگر این روحانی فردا تخلفی داشته باشد من میتوانم به او بگویم چرا بالباس پیامبر چنین تخلفی میکنی اما اگر آن فرد دیگر باشد من چیزی نمیتوانم بگویم.
همرزمان شهید نیز بسیار از او سخن میگویند، یکی از همرزمان شهید میگفت: وقتی در آموزشی جبهه نارنجک را آموزش میدادند و بهصورت آزمایشی مربی نارنجک را در جمع بسیجیها انداخت، شهید کاوه خود را به روی نارنجک پرتاب کرد تا مانع از آسیب دیدن همرزمانش شود.
همیشه به پشتیبانی از رهبری ما را سفارش میکرد و علاقه بسیاری به امام خمینی ره داشت.
پدر و مادر من ازنظر مالی بسیار فقیر بودند و کارگری میکردند هم پدرم و هم مادرم تلاش زیادی داشتند و آن نان حلالی که بر سر سفره ما آوردند کار خودش را کرد و بچهای به این پاکی و نجابت در خانواده ما رشد کرد و مایه سرافرازی شد برای همه ما.
آن روز من تازه از روستای گزگزاره در اطراف شهرستان دهگلان به قروه برگشته بودم و نزدیک به 2 هفته بود که مرخصی نیامده بودم و وقتی به خانه رسیدم برادرهایم و خواهرم به خانه ما آمدند که ناگهان درب خانه زده شد.
من به مقابل درب خانه رفتم و بنده خدایی که آمده بود بدون هیچ مقدمهای گفت ابراهیم شهید شده؛ خیلی سخت و ناراحتکننده بود، گرچه این خبر برای ما تلخ بود اما در واقعیت خبر ناگواری نبود.
ما مشغول آمادهسازی مقدمات کار بودیم، مادرم و خواهرم و خصوصاً برادر بزرگم خیلی بیتابی میکردند و تقریباً در آن لحظه کسی که میتوانست روحیه بدهد ما بودیم که شهادت را دیده بودیم و درک کرده بودیم و در آن روزها از آنجاییکه من خودم مجروح شده بودم درد بسیاری داشتم و بازوی راستم بهشدت میلرزید.
وقتی عشق به یک اندازه باشد
چگونه شد که شهید حمیدرضا معظمی به شهادت رسید و آیا از شهادت دایی خود باخبر شد؟
اخوی دیگر من که معلم بود به همراه شهید معظمی به جبهه جنوب اعزامشده بودند و ما خواستیم آنها را به قروه و حداقل مراسم هفتم برادرم برسانیم.
اخوی آقای محمدیپناه که فرمانده سپاه قروه بودند معاون هماهنگکننده تیپ الغدیر بود و به همراه برادرخانمم یک یادداشتی از ایشان گرفتیم و رفتیم تا برادر و خواهرزادهام را برگردانیم.
ما در داخل تیپ نشسته بودیم و قرار بود یک ساعت دیگر با یک ماشین برویم برای دیدن برادر و خواهرزادهام که برگردیم.
ما در حال حرکت بودیم که بیسیم زده شد و ماشین توقف کرد و گفت ما باید برگردیم و نمیتوانیم برویم و ما هرچقدر گفتیم که چیزی از مسیر نمانده است اما راننده گفت آنها به تیپ میآیند دیگر نمیخواهد ما به آنجا برویم.
وقتی به تیپ آمدیم دیدم که برادرم اینجاست اما خواهرزادهام نیست که متوجه شدیم در مقابل سنگر به دلیل برخورد خمپاره زخمی شده است.
پیگیری کردیم و متوجه شدیم که با بالگرد به تهران منتقل شده اما در حالیکه هنوز به تهران نرسیده بودند حمیدرضا نیز به مقام شهادت رسیده بود و اینگونه شد که تنها 10 روز پس از برادرم ابراهیم، حمیدرضا نیز به شهادت رسید و جالب اینجا بود که آنها تنها 10 روز با یکدیگر هم اختلاف سن داشتند و ابراهیم 10 روز از حمیدرضا بزرگتر بود.
لطفاً از خصوصیات زندگی شهید معظمی برایمان بگویید.
شهید معظمی پسر بزرگ خواهر بنده بود که در سختی و تلخی بسیاری بزرگشده بود و بسیار دوستداشتنی بود.
شهید معظمی جثه دار و هیکلی بودند و به مسائل هنری علاقه زیادی نداشت اما ورزشکار خیلی خوبی بود و در خانه برای خود وزنه درست کرده بود و ورزش میکرد؛ بسیار محجوب و بیسروصدا و ساکت بود.
با همان آرامشی که داشت صحبت میکرد و صحبتهایش به دل مینشست و همه او را دوست داشتند؛ خیلی به بزرگترها احترام میگذاشت و بسیار به مسائل دینی علاقه نشان میداد و فعال بود و در مساجد همیشه حضور داشت.
اولین نوه پدر و مادرم بود و ورد زبان همه ما حمیدرضا و حمید جان بود.
وقتی از اهواز به قروه آمدید و خبر شهادت شهید معظمی را آوردید چه شرایطی داشتید؟
آن روز خواهرم در حیاط خانه نشسته بود و ما برگشتیم و خواهرم که چشمش به من خورد شروع به گریه کرد و گفت چرا دستخالی برگشتید چرا حمید را نیاوردهاید و من خیلی ناراحت شدم.
از اینجاییکه شهید به تهران منتقلشده بود تا آمدن پیکر مطهر او به قروه زمان زیادی طول میکشید و وقتی من آن شرایط را دیدم همان روزبه همدان رفتم و از آنجا پیگری کردم و پیکر شهید را به قروه بازگرداندم.
راه بهار، بسته نیست
راه بهار، بسته نیست. هر گوشه اشارت چشمان پیر میخانه، سجاده بهسوی بهار میسازد. شال و کلاه کردهام تا از جاده خونین لالهها بگذرم.
میخواهم به جادهای بروم که در آن، علائم راهنمایی بندگی گذاشتهاند؛ جادهای که با لبخند از آن گذشتید و من با وضو باید بگذرم. اکنون، میخواهم با طهارت کلامتان و استعانت شفاعتتان و نیت امامتان، وضو کنم.
منبع: دبیرخانه ستاد کنگره 5400 شهید استان کردستان
انتهای پیام/ن