«صباح»؛ داستان زنانی که جغد جنگ را از خانه بیرون کردند
در «صباح» گویی خود خرمشهر دهان باز کرده و بعد از چهار دهه، هر آنچه در سینه داشته نقل کرده است؛ از مهاجرتهای اجباری به شهرهای اطراف گرفته تا خمسهخمسههایی که امان یک شهر را نتوانست ببرد و مردمی که کوچه به کوچه، جنگ را از خانهها بیرون میکردند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «صباح» یکی از چهار عنوان تازهمنتشر شده از سوی سوره مهر است که روایتگر خاطراتی از زنان خرمشهر است. این اثر که روایتگر خاطرات صباح وطنخواه، از زنان امدادگر فعال در خرمشهر و آبادان است، به کوشش فاطمه دوستکامی به رشته تحریر درآمده است.
وطنخواه در این اثر از دوران کودکیاش آغاز کرده است، از خاطراتی که از زبان پدرش در ماههای آخر حیات نقل شده است. اما آنچه «صباح» را خواندنیتر کرده است، روایت روزهای مقاومت خرمشهر از زاویه دیدی نزدیک است. در «صباح» گویی خود خرمشهر دهان باز کرده و بعد از قریب چهار دهه، هر آنچه در سینه داشته نقل کرده است؛ از غم هجران و مهاجرتهای اجباری به شهرهای اطراف گرفته تا خمسه خمسههایی که امان یک شهر را نتوانست ببرد و مردمی که در یک پیمان نانوشته، خانه به خانه مقاومت کردند.
وطنخواه که از همان روزهای اول جنگ در خرمشهر و بعد در آبادان حضور دارد، به عنوان یک نیروی مردمی هرآنچه دیده و از سر گذرانده، نقل کرده است. کتاب به سیاق دیگر آثار خاطرات به ویژه از زبان زنان، با توصیف و ذکر جزئیات همراه است. نویسنده در عین پایبند بودن به اصل خاطرات، از مهارتهای نویسندگی برای جذابتر شدن خاطرات بهره برده است.
«صباح» بیش از هر چیز خاطره خواندن «دا» را برای مخاطبان علاقهمند به خاطرات دفاع مقدس تداعی میکند. «دا» که در همین حال و هوا نوشته شده است، در کنار اینکه توانست بعد از مدتها گوی سبقت را از خاطراتی برباید که جنگ را مردانه روایت کردند، موفق شد تأثیری غیر قابل انکار بر جریان خاطرهنویسی جنگ نیز بگذارد؛ به طوری که میتوان خاطرهنویسی جنگ را به پیش و پس از انتشار «دا» تقسیمبندی کرد. در کنار همه این موارد، نوشتن از خرمشهر، زنده کردن دوباره روزهای سخت رفته بر این شهر، یادآوری مجدد مقاومت مردمی در کوچه کوچه خرمشهر و در نهایت روایت ایام رفته از زبان یک زن، همگی میتواند مخاطب را مجاب کند که دارد پرده دیگری از «دا» را میخواند. «دا»یی که نماد مقاومت زنان شده است.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: خانه خاله مریم در انتهای خیابانی بود که سر آن یک کلانتری قرار داشت. سمت چپ خانهاش هم به فاصله دو سه خانه مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) بود. دم در ایستاده و اطراف را نگاه میکردیم که یکمرتبه با صدای مهیب یک انفجار زمین زیر پایمان لرزید. جلوی چشمهایمان خانهای که چهار پنج خانه با ما فاصله داشت، غرق آتش و دود و خاک و خاکستر شد.
چند لحظه گذشت تا متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده است. تمام بدنمان خشک و سرمان سنگین شده بود. مثل مات زدهها فقط همدیگر را نگاه میکردیم. نمیدانستیم چرا اینطوری شدهایم. سه چهار دقیقه بعد، ناهید شروع کرد به جیغ کشیدن که «یالا بیاید تو خونه». یکسره همین یک جمله را تکرار میکرد. آن موقع نمیدانستیم به این حالت موجگرفتگی میگویند.
صدای انفجار از سمت راست خانه و در فاصلهای حدود 50 متریمان بود. من و الهه و پنجشش نفر دیگر دویدیم سمت محل انفجار. به محض رسیدن با صحنهای مواجه شدم که یکمرتبه سر جایم خشکم زد. گلوله توپ به وسط چهارچوب در حیاط یک خانه دو طبقه خورده و اولین چیزی که بعد از نشستن گرد و غبار انفجار معلوم شد یک تکه گوش خونی و ریشریش بود که از نرده طبقه دوم آویزان شده و چپ و راست تاب میخورد. گوشت مربوط به تکهای از ستون فقرات و کمر یکی از اهالی خانه بود. بدون هیچ واکنشی چشم دوخته بودم به آن یک تکه کمر. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ جیغ بکشم، گریه کنم، کمک کنم یا ...
همانطور میخکوب شده بودم. الهه هم بدون هیچ حرکتی ماتش برده بود. کمی که گذشت تازه متوجه دور و برم شدم. تمام نمای ساختمان و کف و دیوار حیاط پر شده بود از تکههای ریز و درشت گوشتهای سوخته و خونی. ناهید و فوزیه و خاله هم آمده بودن آنجا. خاله با صدای بلند گریه میکرد و دو دستی توی سرش میزد. ناهید به زور دستش را گرفته بود تا خودش را نزند. توی همان حالا ایستاده بویم که یک آمبولانس آژیرکشان رسید. چند نفر از آن پیاده شدند و دویدند توی خانه. یک نفر هم مرتب داد میزد که متفرق شوید و اینجا نمانید، ممکن است دوباره اینجا را بزنند. ....
انتشارات سوره مهر کتاب حاضر را در 1250 نسخه و به قیمت 50 هزار تومان منتشر کرده است. همچنین نسخه الکترونیک این اثر نیز از این نشانی امکانپذیر است.
انتهای پیام/