«ابدی»؛ در کشاکش ملال، مرگ و زندگی

«ابدی»؛ در کشاکش ملال، مرگ و زندگی

بی‌شک همه کسانی که گذرشان از اربعین به کربلا افتاده، دل‌شان هری ریخته وقتی راننده عرب‌زبان عراقی در دل تاریک شب، ناگهان پا روی ترمز گذاشته است و ماشین را انداخته تویِ فرعی؛ این دو سه سال اخیر که نه، قبل‌ترها که داعش قدرت‌نمایی می‌کرد.

خبرگزاری تسنیم، محمدجواد معینی:

1. بی‌شک همۀ کسانی که گذرشان از اربعین به کربلا افتاده، دل‌شان هری ریخته وقتی رانندۀ عرب‌زبانِ عراقی در دلِ تاریکِ شب، به‌ناگهان پا روی ترمز گذاشته است و فرمان را سریع پیچانده و ماشین را انداخته تویِ فرعی؛ این دو سه سال اخیر که نه، قبل‌ترها که داعش قدرت‌نمایی می‌کرد. چه می‌کنی اگر آن دلهره همین طور ادامه یابد و تو شک‌ات به یقین مبدل شود که بله افتاده‌ای تویِ دست یک مشت حیوان وحشی...بل هم اضلّ.

آن‌هایی که خودشان را برای روز مرگ ساخته بودند، وقتی مرگ را رو در روی خودشان دیدند، یحتمل در آن موقع تازه متوجه شده‌اند چه اندازه مرگ، بزرگ است و تصورشان نسبت به مرگ تا چه حد ناقص بوده. حال شما تصور کن، جوانی لایِ پر قو بزرگ شده، در عنفوان جوانی، مثل خیلی از امروزی‌ها تنها خونی که دیده، خون کشته شدن شخصیت‌های بازی‌های کامپیوتری بوده و تنها دغدغه‌اش گذراندن درس‌ها و واحدهایش در دانشگاه و رتبه اول شدن و این قبیل مسائل.

2. همان اولِ داستان، امیرعلی گیر داعشی‌ها می‌افتد و داستان از این جا خواندنی می‌شود. موضوع رمان، بسیار ناب است. و آن بخشی که مربوط به امیرعلی و داعشی‌هاست الحق که خواندنی‌ست و کشش و تعلیق بسیار زیادی دارد.

داستان دو پاره می‌شود، بخش اول مربوط به قبل از سفر کربلاست تا آن جایی که شخصیت اصلی داستان گیر داعشی‌ها می‌افتد و برگشت‌های بسیار به این یادآوری از زندگیِ گذشته‌اش و به آن خاطرۀ خوشش از زندگی که در لابه‌لای دنیا گیر افتاده است. طبیعی‌ است که نویسنده در این بخش تمام توانش را گذاشته تا شخصیت امیرعلی، امین، الهه و دیگران و دیگری را برایمان جا بیندازد و نازپرورده بودند امیرعلی را نشان‌مان بدهد.

و بخش دوم مربوط است به برخورد امیرعلی با داعش و امر جدی‌ای به نامِ نامی حضرت مرگ.

بخش اول

...که تقریباً یک فصل، گاهی هم دو فصل در میان، در میانۀ بخش دوم می‌آید. به گمان من این بخش داستان نیست. به خاطره پهلو می‌زند. آن هم خاطره‌ای که هیچ تعلیق و کشش خاصی ندارد و پر است از زیاده‌گویی‌ها. جاهایی تعلیق پیدا می‌کند مثل آن وقتی که امیرعلی با پدرش می‌رود کوه و می‌خواهد از روی آن دره بپرد. اما غالباً از بی‌تعلیقی رنج می‌برد. زیاده‌گویی رنجی‌ است که بسیاری از داستان‌ها را دچار کرده و حوصلۀ خواننده را سر می‌برد. داستان خوبی مثل «بی‌کتابی» نیز از این زیاده‌گویی در امان نمی‌ماند و به داستانی متوسط تبدیل می‌شود. کاش نویسنده برای این بخش داستان، چاره‌ای اندیشیده و برایش خط داستانیِ درست و درمانی دست و پا کرده بود. شما می‌توانید همان از صفحۀ پنجاه به بعد، بخش‌های مربوط به گذشتۀ امیرعلی را نخوانید و مطمئن باشید که چیز خاصی را از دست نداده‌اید... من این کار را امتحان کردم؛ بخش‌هایی را جا گذاشتم از گذشتۀ امیرعلی و نخواندمشان؛ وقتی برگشتم دیدم چیز خاصی را از دست نداده‌ام. حتی شعرهایی که آخرهای داستان لابه‌لای مداحی‌ها نوشته می‌شود بار اضافه‌ای‌ست بر شانه‌های داستان و داستان را سخت و سنگین پیش می‌برد. چرا باید متن شعر مداحی را توی رمان آورد؟ همان که اشاره‌ای به مصرع اول یا دوم بشود کافی نیست؟ من اگر جای نویسنده بودم حذفشان می‌کردم. شاید کسانی باشند که بتوانند با خواندن این اشعار حس به‌تری پیدا کنند. اما در یک نظر کلی این اشعار آن هم آن طور پی‌در‌پی، به روایتِ داستانی ضربه می‌زند؛ چرا که به طور مستقیم دربارۀ هیچ یک از شخصیت‌های داستان نیست و در خدمت داستان قرار نمی‌گیرد؛ نه فضاسازی را کامل می‌کند و نه بعدی از شخصیت‌ها به ما باز می‌نمایاند.

اینکه نویسنده، شخصیت داستان را جا به‌جایِ زندگی نشان‌مان می‌دهد تا خواننده با تمام زوایای نازپرورده بودن امیرعلی آشنا شود کار خوبی‌ است. اما روایت وقتی شکل شکیل و مقبولی پیدا می‌کند که تعلیق داشته باشد. تعلیق عنصر اصلی و مهمی‌ است که نویسنده در این بخش آن را نادیده می‌گیرد. پس بخش دوم داستان باید جَور این بی‌تعلیقی را بکشد. همین باعث می‌شود داستان شبیه یک نمودار سینوسی بشود؛ بخشی در اوج تعلیق و هیجان و بخشی دیگر در انتهای بی‌تعلیقی و ملال.

در تمام بخش اول، این حس را داشتم که خاطرات وبلاگیِ پسر مذهبیِ لوسی را می‌خوانم که هیچ تعلیق، کشش و فایده‌ای ندارد. و زودتر می‌خواستم تمامش کنم تا به بخشی برسم که برایم بسیار خواندنی و نو و بدیع بود...بخشی که پسری مذهبی با تمام نواقصش با داعش رو‌برو می‌شود و همۀ گذشته‌اش را از دست می‌دهد. برایم زیبا بود دنبال کردنِ اثرِ مرگ در جانِ انسانی مثل امیرعلی.

بخش دوم

بی شک همۀ کسانی که گذرشان از اربعین به کربلا افتاده، دلشان هری ریخته وقتی رانندۀ عرب‌زبانِ عراقی در دلِ تاریک شب، به ناگهان پا روی ترمز گذاشته است و فرمان را سریع پیچانده و ماشین را انداخته تویِ فرعی؛ این دو سه سال اخیر که نه، قبل‌ترها که داعش قدرت‌نمایی می‌کرد. و امیرعلی نه تنها دلش که تمام زندگی‌اش لحظه‌به‌لحظه فرو می‌ریزد. در تقابل با کسانی که وحشی تر از آنان کم‌تر انسانی در این تاریخ بوده است.

در این بخش سیر خط داستان بسیار خوب پیش می‌رود. شخصیت‌ها خوب پرداخته می‌شوند و در موقعیت‌های فراوان مرگ و زندگی قرار می‌گیرند. باورپذیری داستان، با این که در کشوری است که ما تصور درستی نسبت به آن نداریم، بسیار بالاست. صحنه‌سازی‌ها بسیار بجا و با دقت انتخاب شده. تعلیق داستان تا به آخر، دل را به لرزه می‌اندازد. جانِ امیرعلی در این اتفاقات زیر و زبر می‌شود. شاید خود نویسنده نیز این بخش داستان را بیش‌تر دوست داشته باشد. من این بخش را بسیار دوست داشتم و باید اقرار کنم که پایِ امیرعلیِ در چنگ داعش گریه کردم... .

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
میهن
طبیعت
triboon
گوشتیران