مروری بر زندگینامه خودگفته آیتالله سیدرضا فیروزآبادی
روزهایی که بر ما گذشت، تداعیگر سالروز درگذشت زندهیاد آیتالله سیدرضا فیروزآبادی از رجال دین، سیاست و نیز خدمات اجتماعی در دوران بود. از آن روی که بازخوانی زندگی اینگونه چهرهها را در زمره اولویتهای صفحه تاریخ قرار دادهایم
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، روزهایی که بر ما گذشت، تداعیگر سالروز درگذشت زندهیاد آیتالله سیدرضا فیروزآبادی از رجال دین، سیاست و نیز خدمات اجتماعی در دوران بود. از آن روی که بازخوانی زندگی اینگونه چهرهها را در زمره اولویتهای صفحه تاریخ قرار دادهایم، به درج مقالی که هم اینک پیش روی شماست، اقدام کردهایم. بخش مهم این نوشتار به بازخوانی زندگینامه خودگفته و جالبی اختصاص دارد که آن مرحوم در جمع اعضای خانواده و نزدیکان خویش بیان داشته است. امید آنکه تاریخپژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
فیروزآبادی در یک نگاه
هرچند که زندهیاد آیتالله سیدرضا فیروزآبادی به دلیل بیمارستان و مسجد و مقبرهای که در شهرری تأسیس کرده است، آوازهای فراوان دارد، اما طرح کلی زندگی وی کمتر در دسترس عموم قرار گرفته است. هم از این روی مروری کوتاه بر زندگی و زمانه وی در آغاز این مقال، مناسب به نظر میرسد:
آیتالله حاج سید رضا فیروزآبادی در سال 1253 شمسی، در قریه فیروزآباد شهر ری دیده به جهان گشود. پدر ایشان سید هاشم فیروزآبادی، کشاورز بود. وی دومین فرزند از پنج فرزند پسر سید هاشم فیروزآبادی است. ساده زیستی، قناعت، پشتکار، شهامت در ابراز عقاید، خوش سلوکی و رسیدگی به امور نیازمندان و به طور کلی انجام احکام دینی و شرعی، از شاخصترین ویژگیهای اخلاقی و شخصیتی آن مرحوم است. او پس از اتمام دوره ابتدایی در زادگاهش، به قصد ادامه تحصیل راهی تهران شد و در مدرسه آصفیه نزدیک مسجد جامع اقامت گزید و پس از چندی، برای تکمیل تحصیلات خود به نجف مشرف شد. با از دست دادن پدر مسئولیت خانواده به عهده وی محول شد، اما با این وجود عشق به فراگیری علوم دینی همچنان در دلش شعلهور بود، به طوری که دو شبانه روز را به زراعت در فیروزآباد و بقیه ایام را در تهران مشغول به تحصیل بود. وی جزو هیئت علمیه تهران و در دورههای سوم، ششم، هفتم و چهاردهم مجلس شورای ملی، از طرف اهالی شهر ری و تهران به نمایندگی انتخاب شد. در تمام این مدت حقوقی از مجلس نگرفت، مگر برای مخارج تأسیس بیمارستان فیروزآبادی برای مردم شهر ری که در سال 1313 شمسی افتتاح گردید. وحید فیروزآبادی نواده وی در این باره گفته است: «پدربزرگم تمام سالهایی که نماینده بود، حتی یک ریال هم حقوق نگرفت. یکبار در مجلس وضو نگرفت و حتی یک استکان چای در مجلس نخورد، چون باورش این بود که نباید از پول بیتالمال استفاده شخصی شود. تا اینکه یک روز از مجلس آمدند و گفتند که 25 هزار تومان از مجلس طلبکارید، چه کنیم؟ پدربزرگ تعریف میکرد که: با خودم فکر کردم که اگر پول را بگیرم و بیاورم خانه، آنقدر بدبخت و بیچاره دورم هست که یک قرانش نمیماند، اگر نگیرم خرج ظلمه میشود! کلمه ظلمه را برای حکومت به کار میبرد. تا اینکه با نصرتالدوله- که سفیر ایران در سوئیس بود- مکاتبه کرد و گفت: باغ 90هزار متریاش را که در شهر ری هست، میخرد به 25 هزار تومان برای کار خیر! آن بنده خدا هم قبول کرد. پدربزرگم تعریف کرد که بعد، اما دَبه کردم و گفتم: 12 هزار تومان بهت میدهم، باز هم قبول کرد! با بقیه پول در آن باغ بزرگ، اتاقی ساخت و یک تخت گذاشت و کمی وسایل پزشکی و روی تابلویی نوشت: مریضخانه فیروزآبادی! بعد به مجلس رفت و گفت: من مریضخانه را راهاندازی کردم، بقیهاش کمک میخواهد! بعد از آن، از خیلیها کمک خواست. یکی از آدمهای شرکت نفت آن زمان - که خیلی پولدار بود- پدربزرگ را صدا کرد و گفت: 20 درصد کل اموالم وقف بیمارستان! این پول زیادی بود در آن زمان.»
آیتالله فیروزآبادی از همفکران شهید آیتالله سید حسن مدرس بود و در جریانهای سیاسی و نیز در مجلس، همکاری نسبی داشتند. از موارد اشتراک و افتراق او با آیت الله مدرس، میتوان به ترتیب؛ حمایت از دولت مستوفی الممالک و ادامه قرارداد میلسپو را نام برد. در دوره پنجم مجلس شورای ملی که زمزمه جمهوریت در ایران شروع شد، با مدرس در مبارزه با این ترفند در یک صف قرار گرفت و در منزلش علیه جمهوریت و همراه با انجمن متشکله اصناف تهران، اقداماتی انجام داد. این فعالیتها برای وی بیهزینه نبود و هم از این روی بنا به دستور رضاخان و از طرف حکومت نظامی وقت (مرتضیخان یزدانپناه) دستگیر و به کلات نادری در خراسان تبعید شد. پس از گذشت 22 روز، بنا به تقاضای اهالی شهرری آزاد و روانه مشهد گردید و پس از اقامت یک ماهه و رفع کسالت، به تهران مراجعت کرد. فیروزآبادی با تمامی لوایح دولتی که به اعتبار مالی فراوان نیاز داشت، منجمله استخدام افراد متخصص خارجی و نیز اضافه حقوق و بودجه - که مانع اصلاحات و موجب افزایش تعداد کارمندان میشد- مخالفت میکرد و معتقد بود راه اصلاحات، جز در عاید نمودن نفع به مردم و رساندن مخارج به مصرف امور عامالمنفعه نیست. همچنین وی حامی نهضت مقاومت ملی بود که بعد از واقعه 28 مرداد تشکیل شد. آیتالله حاجسیدرضا فیروزآبادی روحانی خیر و کم نظیر قرن اخیر، سرانجام در 14 مرداد 1344 ش درگذشت و در مقبرهای که در جنب بیمارستان برای خود بنا نموده بود، مدفون گشت. در مقبره فیروزآبادی شهرری، چهرههایی، چون خلیل ملکی، جلال آلاحمد و محمد همایون نیز مدفون هستند. فیروزآبادی دو همسر داشت که از یکی هشت فرزند (چهار پسر و چهار دختر) و از دیگری چهار فرزند (دو پسر و دو دختر) و مجموعاً دارای 12 فرزند است. فرزندان و نوادگان و احفاد ایشان نیز در حال حاضر به یکصد نفر بالغ هستند. باقیاتالصالحات فیروزآبادی از جمله بیمارستان وی، همچنان فعال و در حال خدمت به مردم هستند.
زندگی به رسم آهوی بیابان!
از این پس در این نوشتار هرچه میخوانید، زندگینامه خود گفته و شیرین زندهیاد فیروزآبادی است که در چهارشنبه 14 آبان 1337 ش، پس از انجام فریضه مغرب و در جمع اعضای خانواده باز گفته است. او در این گفتار، بیشتر به شرح خدمات اجتماعی خود پرداخته و از نقش سیاسی خویش چشمپوشی کرده است. فهم علت این امر چندان دشوار نیست، چه اینکه او درجای جای زندگی خویش در پی ترغیب مردم به خدمت به همنوعان بوده و در این مجال محدود نیز از توجه به این مهم غفلت نکرده است:
«بسمالله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین. شکر میکنم خداوندی را که ما را به دین اسلام خلق کرده، آن دینی که به واسطه آن میتوانیم دنیا را کاملاً بدون ظلم و اذیت اداره کرد، در نظر عقلا.
میخواهم امشب مقداری از شرح زندگی خودم را به عرض برادران و خواهران و مادران و دوستان و عزیزانم برسانم و عرض کنم که زندگی من این طریق بود و خدا به من رحم کرده است که در حدود 90 سال به بنده عمر داده است در صورتی که هیچ حفظالصحهای به جهت خودم قائل نبودهام. من به رسم آهوی بیابانی زندگی کردهام. در غذا و خواب و خوراک، تماماً به رسم زندگی آهوی بیابانی، زندگی بنده بود. شرح چهار سالگی خودم را عرض کنم. در چهار سالگی همسایهای داشتیم غلامحسین نام، او مرحوم شد و من بچه بودم. همراه جنازه همراه ابوی رفتیم بیرون (گورستان) تا جنازه او را شستند و کفن کردند. من دیدم که گودالی کندهاند و جنازه را گذاشتند در آن گودال و چند خِشتی روی آن گذاشتند و خاکش کردند. برگشتیم؛ بنده به پدرم عرض کردم: پدرجان، چرا این را زیر خاکش کردند؟ فرمودند: مُرد و خاکش کردند. گفتم: دیگر نمیآید به خانهاش؟ فرمودند: نه. گفتم: ما هم همینطور میشویم؟ فرمودند: بله. از آن شب که سن من چندان مقتضی نبود، در این دنیا، راحت و آسایش من کم شد. هر وقت که به این فکر میافتادم که عنقریب من را میبرند و میاندازند در گودال و خاک رویم میریزند، خیلی ناراحت میشدم. به همین جهت از پدرم و مادرم سؤال کردم که من چه بکنم که وقتی مردم، راحت باشم؟ [ پدر و مادرم]میگفتند: انسان باید خوب باشد، دروغ نگوید، کسی را اذیت نکند، مال کسی را نخورد، نمازش را بخواند، روزه بگیرد، به یک طریق اسلامی زندگی را بگذراند. بنده از همان وقت، از چهار سالگی شروع کردم به نماز خواندن، چیزی بلد نبودم، گریه میکردم، پدرم کلمه به کلمه میآموخت و من در تعقیب تعلیم و فرموده او کلمه را ادا میکردم و افعال را بجا میآوردم. تا اینکه بعضی اوقات در سن بچگی یک وقت [ نماز را رها]میکردم و میرفتم، یک مرتبه به فکر این افتادم که نماز را نخواندهام [باید]برگردم و بخوانم. میآمدم با گریه و زاری، پدرم کلمه به کلمه میخواند و من هم میخواندم، همیشه متأثر از مرگ بودم. [ وقتی]به سن شش سالگی رسیدم، دیدم پدر و مادرم روزه میگیرند، ناهار نمیخوردند و شب افطار میکنند و سحر [ سحری]میخورند. از پدر و مادرم پرسیدم: چرا شما چیزی نمیخورید؟ روزه میگیرید؟ فرمودند: خدا فرموده. گفتم: پس اگر خدا فرموده، من هم میگیرم. گفتند: خدا به تو واجب نکرده. من گفتم: واجب هم نکرده [ باشد]، باز روزهام را میگیرم. تا اینکه مادرم دید، من روزه گرفتهام، [ تابستان هم بود]و در طول روز، سستی و ضعف بر من وارد شده است، و اطاعتی [ هم]از آنها، در روزه خوردن نمیکنم. پدر و مادرم من را فرستادند نزد زنی که آن زن مواظب من باشد و من را بترساند تا من روزه نگیرم. روزه گرفتم و من را بردند در یک خانهای نزد آن زن، [ مشارالیها]؛ من را نگاه داشت تا غروب آفتاب [ و برنامه این بود]که مواظبم باشد. غروب آفتاب دو تا بچه دیگر را هم که آورده بودند، مرخص کردند. [ اما]من را مرخص نکرد. من دیدم تاریک شد و آن زن چوب و فلک را آورد و یک زنی را صدا کرد که فلانی فلک [را]بیاور. من را خواباندند و پای من را در فلک گذاشتند و شروع کردند به زدن. گفتم: من کاری نکردهام. گفتند: چرا روزه میگیری؟ گفتم: پدر و مادرم روزه میگیرند، من هم میگیرم. به واسطه اینکه پدر و مادرم گفتهاند هر که روزه نگیرد به جهنم میرود، من هم [ روزه]گرفتم. از بنده التزام گرفتند که دیگر روزه نگیرم. [بعداً]بنده را مرخص کردند. رفتم منزل. وقتی منزل وارد شدم، گفتم: نه افطار میکنم و [ ضمناً]روزه را از سحر میگیرم. پدر و مادر بیچارهام راضی شدند که من روزهام را بگیرم و افطار کنم. بعد از این قرارداد، افطار کردم و بعد از آن [تاریخ]تا به حال که حدود 90 سال از عمرم میگذرد، روزه را به جز 13 روز در سفر، دیگر نخوردم. بحمدالله خدا مرا موفق کرد. تمام روزه خودم را در ظرف حدود 80 سال تا به حال موفق شدهام [ بگیرم]. امیدوارم خدا به لطف و کرمش قبول کند.
کارهایی که در بچگی خیلی میل داشتم، رحم به حیوانات بود. در بیابان میرفتم، گنجشکی چیزی اگر به دستم میآمد، آنها را میبردم، بزرگ میکردم و آزاد میکردم. مورچگان را که میدیدم، دانه به آشیانه خودشان میبردند، میرفتم از همان دانه آنها یک دستمال میبردم، نزدیک لانه آنها خالی میکردم که مورچگان بیزحمت، تهیه معاش بکنند. تا اینکه مرا بردند تهران و به مدرسه گذاشتند. یک پول ناهار هم قرار شد به بنده بدهند. شب میرفتم منزل خویشانم به جهت شام، پول ناهار را من ناهار نمیخوردم، جمع میکردم، شب جمعه که میشد، میرفتم نزدیک سید اسماعیل که حالا در تهران معروف است، آنجا گنجشکفروشی بود. گنجشک هم یکی ده شاهی یا یک عباسی بود. هر چه گنجشک بود به اندازه پولم میخریدم، همه را آزاد میکردم. روزها ناهار نمیخوردم، تا رحم به این پرندهها بکنم. هر بچهای پرندهای داشت به هر زبانی از او میگرفتم و در قفسی که تهیه کرده بودم، این پرندهها را جا میدادم. به آنها آب و دانه میدادم تا بزرگ شوند، تا آنها را آزاد کنم. هرگز درصدد آزردن آنها برنیامدم و هر چه (می) توانستم آنها را میخریدم و آزاد میکردم. این عمل را دوست داشتم. خدمت به موجوداتی را که خدا خلق کرده، به هر شکلی و در هر لباسی که ممکن باشد. دلم میخواهد برادران دینی هم به برادران دینی خودشان، کسان خودشان و دوستان خودشان و هموطنان خودشان و هممملکتهای خودشان، بلکه بشر روی زمین، خدمت بکنند. در فکر این باشند همچنین که خودشان آسایش دارند، برادران دینی ایرانی و وطنی و ملتی هم آسوده باشند و آسایش داشته باشند. امیدوارم از درگاه خداوند روزی بیاید که در تمام دنیا، تمام افراد بشر، همه مثل برادر هم بشوند. این جنگهای آدمکش، این جنگهای وحشیانه، این جنگهای سبعانه، این جنگهای بیرحمانه، این آدمکشیهای بیرحمانه، این دزدیهای بیرحمانه، این اذیتهای بیرحمانه، همه از دنیا رفع بشود. همه با هم دوست بشوند، برادر بشوند، خواهر بشوند، مادر و فرزند بشوند، باید به این حالت باشند با همدیگر و اذیت به کسی نرسد. خدا میداند من بنا را بر این گذاشتهام، هیچ ضرری هم ندیدهام. خدا موفقم کرده است. یک خدمت بزرگی به خلق دنیا بکنم و آن این بود که یک مریضخانهای درصدد ساختنش برآمدهام که فعلاً جای 600 تختخواب به جهت مریضها تهیه شده است، انشاءالله خدمت به همه جامعه بکند. (امیدوارم) این 600 تخت همیشه در مریضخانه مریض بستری شوند و اشخاص مطمئن، مشغول معالجه آنها بوده باشند. خلاصه بنایم همیشه خدمت بوده است. یادم میآید در (ایام) مدرسه، شبی رفتم مسجد جنعه به جهت نماز، از نماز که برگشتم، دیدم برف میآید و شخصی در کوچه خوابیده، ناله میکند. رفتم بالای سرش، گفتم: چرا توی این برف اینجا خوابیدهای؟ گفت: جا نداشتم، خانه (کسی هم) رویم نشد بروم، تب هم کردهام، حالم خیلی بد است. از بیچارگی آمدم در اینجا افتادم. آن (شخص) را برداشتم و با آن حال بدش بردم منزل. منزلم در مدرسه آصفیه بود. رفیق (هم) حجره (تا) او را دید، گفت: این را چرا آوردی اینجا؟ گفتم: این مریض در کوچه خوابیده بود. اگر من این را نمیآوردم تا صبح تلف میشد. رفیق همحجرهام گفت: درسته، اما ما آمدهایم اینجا درس بخوانیم. نیامدهایم مریض معالجه کنیم. به مریض توی این برف خدمت کنیم، این مانع درس خواندن میشود. به هر صورت رفیق (هم) حجره را به التماس راضی کردم که او را نگه داریم، تا فردا خودش برود. در هر صورت بر ماها واجب است به خلق خدا خدمت کنیم. خلق خدا را دوست داشته باشیم. همه را مثل خودمان فرض کنیم. خودمان را مثل آنها فرض کنیم. هیچ وقت درصدد برنیاییم که به آنها تشخصی به خرج بدهیم، به آنها بزرگی به خرج بدهیم و آنها را در نظر کوچک بداریم، همه را مثل خودمان بدانیم، اگر کسی درصدد خدمت به خلق بوده باشد، اگر خدا صلاح بداند، در هر دو دنیا به او عوض میدهد. اگر (در دنیا) صلاح نداند، در آخرت یقیناً به او عوض خواهد داد. چرا ما باید این نعمتی که فایدهاش در دنیا و آخرت است از دست بدهیم. شاعر میگوید که:
عبادت به جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست این اغراق است؛ اما این اغراق خوبی است. تقریباً عبادت فقط نماز و روزه نیست. نماز و روزه (در میان) واجبات الهی، اولش است. خدمت به خلق هم، عبادت بعدی اوست که آن هم به بعضیها، با وجود نماز، روزه و اینها در بعضی از اوقات مقدم میشود و بعضی از اوقات متأخر میشود. اینها همه به جای خود محفوظند. به جای خود محل استفاده هستند. باید ما همیشه از اینها استفاده بکنیم. نیاییم مثل حیوانات یک آب و علف بخوریم و یک کثافتی دفع کنیم و بمیریم و برویم. از خودمان دو سه تا کار (نیک) تا زنده هستیم به یادگار بگذاریم. باید از خودمان چیزهای بزرگ و عبادتهای بزرگ و خدمتهای به خلق، خدمتهای به بیچارگان (به یادگار بگذاریم) و خود را به اینها عادت بدهیم و استفاده بکنیم از آنها. والا، جمع کردن مال و گذاشتن و رفتن، هنری نیست. چه بسیار اشخاص که جمع مال کردند، گذاشتند و رفتند و نصیب دشمنانشان شد یا اگر نصیب دوستانشان هم شد، به جهت آنها هیچ فایدهای نداشت. فقط وارث آنها از آن یک استفادهای میکنند و آن هم تمام میشود و میرود. در هر صورت بر ما واجب است همیشه عبادت خدا، خدمت به خلق خدا، احترام خلق خدا را داشته باشیم. خودمان را بر آنها برتری ندهیم آنها را هم مانند خودمان بدانیم خودمان را هم مثل آنها بدانیم (و) به آنها تغییر بیجا نکنیم. اخلاقمان را خوش بکنیم. با مردم، با دوستی و محبت و اخلاق خوش زندگی کنیم. تا هم خدا را خوش بیاید و هم خلق خدا را راضی نگه داریم.»
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/