«۶۴۱۰» روز با مردی که اهل بدهبستان نبود
«۶۴۱۰» خاطرات اولین خلبان ایرانی است که در ۲۷ شهریور ۵۹ اسیر شد. ۶۴۱۰ تنها یک عدد نیست، تکتک روزهای مردی است که اهل بدهبستان نبود.
خبرگزاری تسنیم: «از زمانی که ما ازدواج کرده بودیم قرارمان با حسین این بود که هر کجا که بودند، سر ساعت 9 شب با من تماس تلفنی داشته باشند و این قرار در طول حدود یک سال زندگی مشترکمان همیشه و تحت هر شرایطی از سوی او رعایت می شد. یادم هست که آن روز پنجشنبه، 27 شهریور ماه بود که برای اولینبار، ساعت 9 شب شد و حسین زنگ نزد. من خیلی نگران شدم، در دلم آشوبی به پا شده بود، چندبار با پایگاه هوایی تماس گرفتم ولی هیچکس تلفن را جواب نداد، نگرانیام خیلی بیشتر شده بود، اما کاری از دستم ساخته نبود، تا صبح صبر کردم، ساعت حدود 8 یا 9 بود که از ستاد نیروی هوایی زنگ زدند، با عجله گوشی را برداشتم، گفتند آدرس بدهید، نامهای است که باید بیاوریم و تحویل شما بدهیم. پرسیدم حسین کجاست و اینکه چرا با تلفن صحبت نمیکند، گفتند: ایشان به مأموریت محرمانهای رفته و نمیتوانند با شما تماس بگیرند.
من هم قبول کردم، آدرس دادم و منتظر شدم، در را که زدند، تعارف کردم و آمدند داخل و نشستند ابتدا بحث تهاجم عراق و اینکه به خاک ما تجاوز شده است و باید در مقابل آنها ایستاد، مطرح شد. من که دل توی دلم نبود گفتم: اینها را که من خودم هم خبر دارم؟ حسین کجاست و از او چه خبر دارید؟
گفتند: هواپیمای همسرتان را زدهاند.
یک لحظه فکر کردم، حتماً حسین در خاک ایران فرو آمده و احتمالاً زخمی شده باشد و اینها نمیخواهند به من بگویند. گفتم: حسین کجاست و در چه وضعیتی است؟ گفتند: هواپیمایشان را توی خاک عراق زده اند، البته مرزبانان ما با دوربین دیده اند که چتر نجاتش باز شده، اما از زنده بودنش خبری نداریم. سه روز بعد از آن، سی و یکم شهریور بود که جنگ تحمیلی عراق به ایران رسماً آغاز شد و من هم هیچ خبری از حسین نداشتم».
اینها تنها بخشی از خاطرات منیژه لشکری، همسر شهید حسین لشکری، از روزهایی است که خود آن را «روزهای بیآینه» خوانده است. شهید لشکری در 27 شهریور 59 پس از اعلام تحرکات نیروهای عراق در مرز، برای عملیات شناسایی به منطقه عازم میشود، اما هواپیمای او مورد اصابت قرار میگیرد و او در خاک عراق فرود میآید؛ این آغاز زندگی جدیدی است برای مردی که همسر و فرزند چهار ماههاش را رها کرد و فقط 16 سال در سلول انفرادی به سر برد.
شهید حسین لشکری که از سوی رهبر انقلاب، سیدالاسرا نام گرفت، خاطرات خود از دوران اسارت را در کتابی با عنوان «6410» نوشت. این کتاب که روایتگر 18 سال اسارت اوست، از مردی میگوید که اهل بده بستان نبود. لشکری اهمیت بسیار زیادی برای شخص صدام داشت. از این نظر که صدام میخواست از او بهعنوان سندی زنده بهره برده و ایران را را آغازگر جنگ معرفی کند. به بیان دقیقتر صدام فقط یک جمله از لشکری میخواست و آن جمله این بود: «اینجانب، ستوان یکم خلبان، حسین لشکری، در تاریخ 27 شهریور 59 در خاک عراق سقوط کردم.» به او گفته بودند اگر این جمله را در مقابل دوربین بگوید، او را به آمریکا میفرستند و شرایط رفاهی و امنیتی کاملی برای او ایجاد خواهند کرد و میلیونها دلار به او پرداخت میکنند.
«6410» دو ماه پس از آزادی و بازگشت او به وطن نوشته شد. او هرآنچه که در دوران اسارت چشید و دید را در 2500 صفحه نوشت که پس از ویرایش، تبدیل به کتابی شد که از سوی سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی در اختیار علاقهمندان به خاطرات دفاع مقدس قرار گرفت. در ادامه بخشهایی از این کتاب بهمناسبت سالروز بازگشت آزادگان به کشور بازنشر میشود:
روز 27/6/1359 ما [من و لیدر من جناب ورتوان] دومین دسته پروازی بودیم که در خاک عراق عملیات میکردیم. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار و حساس کرده بود. لذا به محض اینکه مرز را رد کردیم، پس از چند ثانیه متوجه شدم از سمت چپ لیدرم، گلولهها بالا میآیند. قبل از پرواز، مشخصات هدف را به دستگاه ناوبری داده بودم. در یک لحظه متوجه شدم نشاندهنده، مختصات محل هدف را مشخص کرده است. به لیدر گفتم: روی هدف رسیدیم، آماده میشویم برای شیرجه. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را برای ما مسجل کرده بود. کمی جلوتر در پناه تپهای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده به چشم میخورد. روز قبل همین تانکها و توپخانه، پاسگاه مرزی ما را گلولهباران میکردند. از لیدر اجازه زدن هدف را گرفتم. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده، هدفها را منهدم کنیم. بلافاصله زاویه مخصوص پرتاپ راکت را به هواپیما دادم و نشاندهنده مخصوص را بر روی هدف میزان کردم. در یک لحظه ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان، کنترل خودش را از دست داد. نمیدانستم چه بر سر هواپیما آمده، سعی کردم بر خودم مسلط شوم و هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط پدالها، سکان افقی هواپیما را به طرف هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به شش هزار پا رسیده بود و چراغهای هشدار دهنده موتور، مرتب خاموش و روشن میشدند. شاسی پرتاپ راکتها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکت بر روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد. از اینکه هدف را با موفقیت زده بودم، اظهار رضایت کردم. ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود. با وضعیتی که هواپیما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور هواپیما بود، دست راستم را بردم برای دسته ایجکت. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگتر میشد. تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. با ضربهای که به من وارد شد به خودم آمدم و احساس کردم هنوز زندهام. وقتی چشمم را باز کردم، همه چیز در نظرم تیره و تار مینمود و قابل رؤیت نبود. پس از گذشت دو الی سه ثانیه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم. مقابل خودم در فاصله دهمتری سربازان مسلح عراقی را دیدم که به صورت نیمدایرهای مرا محاصره کرده بودند ...
**
ماه سوم بهار رو به اتمام بود. در خلوت همیشگیام با خود گفتم: خدایا بهار دیگری از عمرم سپری شد و خبری از خانوادهام و آزادی ندارم. آیا تا بهار دیگر در این سلول و در این جهان هستم یا نه؟ ناگهان نیرویی قوی و پر از انرژی به ذهنم هجوم آورد که تو باید زنده بمانی! آیا این همه برنامهریزیهای دقیق برای زنده ماندن و برگشتن به وطن و خانواده نیست؟ نباید عقلم را از دست بدهم تا اگر روزی خدا خواست و به ایران برگشتم و اگر خانوادهای مانده بود، موفق به دیدار آنها شوم و با عقل سالم و روحیه شاداب آنها را ملاقات کنم. سعی کردم مقدار نرمش و ورزش را بیشتر کنم و کمتر به اطراف خودم توجه داشته باشم. چون از دست من کاری برنمیآمد و همین موضوع بیشتر آزارم میداد.
***
نزدیک عید سال 1374 بالاخره با کلی چانه زدن با هفتهای دوبار [هواخوری] آن هم به مدت نیم ساعت موافقت شد. محوطه هواخوری حدود 700 متر داشت که دیوارهای آن به ارتفاع شش متر از بتون ساخته شده و پوشش داخلی آن با گچ سفید شده بود. سقف آن با شبکههای آهنی به صورت آبکشی که فقط گنجشک میتوانست عبور کند، پوشیده شده بود ... در و دیوار این محوطه پر بود از نوشتههای مختلف، یادگاری، تاریخ اعدام، یادداشت محکوم به حبس ابد، تازه دستگیر شده و انواع و اقسام اسمها از مرد و زن و نوع شکنجههایی که دیده بودند. یکی از حال پدر و مادرش جویا شده بود، دیگری دوستش را سفارش به صبر میکرد، آن دیگری مژده تولد نوزاد را به رفیقش میداد. تابلوی اعلانات خوبی بود. حدود نیم ساعت وقت مرا گرفت. جملاتی که به فارسی نوشته شده بود نظرم را جلب کرد، پیش خودم گفتم: خدایا مگر به غیر از من اینجا ایرانی دیگری هم هست. اولین جملهای که خواندم نوشته بود: "علیجان سلام، من خوبم تو چطوری؟ بالاخره به آروزیمان میرسیم. اگر تو حالت خوب است، یک ضربدر جلو نوشته بگذار. قربانت، زهرا"
خدایا اینها چه کسانی هستند و چرا اینجا نگهداری میشوند. این دختر یا پسری که برایش پیغام گذاشته، چه رابطهای باهم دارند. اگر اینها مبارز هستند، این نوشتههای عاشقانه چیست و اگر مبارز نیستند در زندان سیاسی عراق چه میکنند؟ ... هر کاری میکردم، فکر علی و زهرا مرا رها نمیکرد ... این افکار همچنان تا نوبت هواخوری بعدی ادامه داشت. بلافاصله سراغ نوشتهها رفتم. چیزی که جلو نوشتهها اضافه شده بود، نفر سومی بود که نوشته بود: "بچهها نگران نباشید به زودی از اینجا میرویم."
بلافاصله چوب کبریت گیر آوردم و نوشتم: "بچهها حالتان چطور است، اینجا چه میکنید و برای چه آمدهاید؟ من خلبان حسین لشکری هستم و 16سال است که از خانوادهام خبر ندارم." آن روز و روزهای بعد در فکر بودم که چرا اینها سه نفر شدند و نفر آخری کیست؟ ثانیهشماری میکردم که دوباره به هواخوری بروم. بلافاصله به طرف نوشتهها رفتم و در جلو نوشتههای زهرا نوشته شده بود: "من هم حالم خوب است، همهاش به فکر تو هستم. اگر خدا بخواهد به همدیگر میرسیم. غذای اینجا خوب نیست. میخواهم به عراقیها بگویم ما را از این محل ببرند. دوستت دارم، علیاکبر." نفر سوم اسم خودش را نوشته بود: "حسن خلج، اهل قزوین" و من از خواسته بود مشخصات بیشتری بنویسم. دفعه بعدی که برای هواخوری رفتم نوشتهها زیاد شده بود. علیاکبر به زهرا نوشته بود: "مرا بازجویی بردند از مشخصات داییها و پسرعموها پرسیدند. گفتم من و تو دخترعمو و پسر عمو هستیم و میخواهیم ازدواج کنیم و از دست رژیم ایران فرار کردهایم و قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق را داریم و تو هم دقیقاً همین جوابها را بده! اگر بفهمند دروغ میگوییم پدرمان را درمیآورند."
زهرا متعاقباً از علیاکبر خواسته بود مشخصات عمو و پسرعمویش را برای او بنویسد تا بتواند در بازجویی جواب بدهد. حسن خلج نوشته بود 16 سال دارد و در درگیریهای قزوین فرار کرده است و قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق را دارد. چند جملهای به عنوان وصیت برایشان نوشتم: "اگر به سازمان بپیوندید فقط سلول خودتان را مقداری بزرگتر کردهاید. چون سازمان خودش در بغداد زندانی است. تا بیشتر آلوده نشدهاید برگردید به کشور خودمان. شما جوان هستید و آینده روشنی دارید. چند روز دیگر عید فرا میرسد و شما باید پیش خانوادههای چشم انتظار خود باشید ..." پس از برگشت به سلول سرما خوردم و چند روز نتوانستم بیرون بروم. پس از بهبودی وقتی به هواخوری رفتم، دیدم جواب هر سه آنها در چند کلمه خلاصه شده است: "1 ـ پشیمانم ولی چارهای ندارم که به سازمان بپیوندم و با علی باشم (زهرا)، 2 ـ پشیمانم، من هم چارهای ندارم که با سازمان و در کنار زهرا باشم، 3 ـ پشیمانم ولی چارهای ندارم جز اینکه تا آیندهای نامعلوم به سازمان بپیوندم. ما سفارش میکنیم تو حتماً برو ایران و اینجا ماندگار نشو! ناراحت و اندوهگین از جواب آنها بقیه وقتم را قدم زدم.
انتهای پیام/