اهواز| روایت خواندنی هفت موقعیت از اردوگاه عنبر الرمادی عراق
مروانی آزاد و جانباز اهوازی است که پس از اسارات وقتی بعثیها متوجه عرب زبان بودنش میشوند مورد شماتت و اذیت و آزار قرار میگیرد. هفت موقعیت داستانی پردلهره از ازهفت وضعیت پرتشویش برای این آزاده در اردوگاه عنبر است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اهواز، شیرینی انتظار و دل بستن به بازگشتی غرورآمیز روح 26 مرداد هر سال است. خانوادههای منتظر و مادران دست به عکس و خواهرانی قد کشیده که رخ برادر را به ذهن تصویر کشیدند. 26 مرداد هر سال اتوبوسهای به ذهن تداعی میشود که حامل مقاومت هستند. اتوبوسهای به رنگ قهرمانی و به سمت عزت. 26 مرداد 1369 برای تاریخ ایران روز بازگشت آزادگان و تبلور غیرت و مردانگی است، برای همین و به این بهانه راهی منزل آزاده سرافراز شدیم.
پایی که در عراق جاماند
محمدرضا مروانی آزادهای اهوازی که پای خود را در اردوگاههای عراقی جا گذاشته است. آزادهای که اکنون همچنان برهمان ارزشها تکیه زده است. مروانی که اکنون در کسوت یک دکتر داروساز است باب سخن را اینگونه آغاز میکند: دی ماه 1341 در شهر اهواز متولد شدم. خانواده ما دارای سه پسر و پنج دختر بود. در دوران انقلاب اسلامی و پیش از شروع جنگ تحمیلی فعالیتهایی در پایگاههای بسیج و مساجد داشتم.
نحوه اعزام به جبهه
وی افزود: چند روزی از مرز بیست سالگیام گذشته بود که به جبهه اعزام شدم. دیماه سال 61 بود که با جمعی از دوستان و هم محلهایهای خود تصمیم گرفتیم به جبهه برویم با هزار ترفند خانواده را به رفتن راضی کردم و پس از یک هفته آموزش فشرده را پشت سر گذاشتیم و به جبهه و دشت امقر با گردان تازه تأسیس کوثر به فرماندهی فؤاد حویزی اعزام شدیم. قبل از آن حدود یک هفته آموزشهای فشرده نظامی را در یکی از مناطق اهواز(پارک کودک زیتون کارگری) به همراه جمعی از دوستان مسجد و پایگاه محل(کوی نیرو) گذراندیم.
آغاز عملیات والفجر و شب عملیات
مروانی گفت: منطقه اعزام ما جنگل(دشت) امقر در منطقه عمومی فکه بود. کمتر از یک ماه را در آنجا به آموزشهای عملیاتی گذراندیم تا اینکه خبری دهان به دهان گشت که عملیاتی در پیش است و ولولهای به پا شد و هنگامهای از احساسات ناب وداعهای شب عملیات.
وی افزود: عملیات والفجر مقدماتی در دو مرحله در 18 و 21 بهمن 61 انجام شد. در شب عملیات وظیفه گردان تازه تأسیس ما گردان کوثر که به فرماندهی سردار فؤاد هویزی پشتیبانی از نیروهای عمل کننده بود. در تاریکیهای نیمه شب بیست و یکم بهمن 61 به خط شدیم و وارد منطقه عملیاتی شدیم.
آتش سنگین بعثیها و غافگیری گردان کوثر
مروانی ادامه داد: آتش سنگین دشمن امان ما را بریده و تلفات سنگینی از ما گرفته بود. در مسیر حرکت به سمت هدف تعیین شده، راهنما یا بلدچی گردان دچار اشتباه شد و مسیر را گم کرد، در این حین گروهان ما و گروهان شهید کلاهدوز در نقطهای از این دشت آتش و خون تجمع کرد و ناگهان خمپارهای جمع گروهان را هدف قرار داد و اجتماع ما را پراکنده کرد.
خمپاره ای که دوستان را از هم پاشاند
وی گفت: جمعی به آرزوی خود رسیدند و به حیات ابدی و عند ربهم یرزقون نائل شدند، جمعی دیگر مفتخر به نشان جانبازی شدند و برخی دیگر که از این سفره سهم سلامت را برداشتند توانستند به عقب برگردند و دوباره فرصت خدمت یافتند اما سهم من از این مائده الهی جانبازی و اسارت بود و اینگونه بود که اسارت من آغاز شد.
وقتی سربازان عراقی را به اشتباه خودی فرض کردم
مروانی افزود: مجروح و خسته و بیحال از شدت خونریزی که داشتم مرتب غش میکردم و از حال میرفتم. ظهر 21 بهمن 61 بود دو سرباز به من نزدیک شدند، در نگاه اول گمان کردم دوستان ایرانیام هستند و آمدهاند ما را به عقب منتقل کنند، هر چه نزدیکتر میشدند و تصویرشان روشنتر میشد، یک قدم به اسارت نزدیکتر میشدم، دو عراقی بودند که در میان شهدای ما دنبال افراد زنده بودند تا به اسارت مفتخرشان گردانند.
وی ادامه داد: در برخورد اول از من راجع به هویتم پرسیدند و در ادامه با زبان عربی با هم مجادله و مناقشهای در مورد آغازگر جنگ داشتیم و بیتجربگی کار دستم داد به هر ترتیب به پاسگاه رُشَیْدیه عراق منتقل شدم در آنجا به جمعی دیگر از اسرایی که قبلاً به اسارت در آمده بودند پیوستم.
وقتی عراقی فهمیدند من عرب خوزستانی به دفاع از ایران آمدم؛ عصبانی شدند
مروانی گفت: دقایقی نگذشت که فرماندهای وارد پاسگاه شد و همه به احترام او پا کوبیدند. به جمع ما نزدیک شد و مغرورانه سر تکان میداد، من بیحال و بیرمق و سر به پایین نشسته بودم. به نزدیکی من که رسید یکی از همان سربازهای عراقی که با آنها مجادله داشتم به فرمانده گفت: سیدی هذا عربی (قربان او عرب است) گویی عرب بودن نزد بعثیها جرم بزرگی بود، فرمانده عراقی با عصبانیت تمام سخنش را قطع کرد و گفت: لازم اهناک قاتلینه (باید او را همونجا میکشتید).
وی افزود: من منتظر گلولهای بودم که به سرم شلیک شود و خواسته فرمانده بعثی اجابت شود، در این افکار غرق بودم و زمانی طولانی در این حال بودم سرم بلند کردم ولی نه از فرمانده خبری بود و نه از سربازها نه گلولهای و نه حورالعینی، ارسارت سرنوشت محتوم من بود و تجربهای گرانسنگ از اینکه هویت عربیام را مخفی نگذارم.
موقعیت اول:
مروانی گفت: پس از حدود سه تا پنج روز که از اسارت تا اردوگاه را طی کردیم، نخستین چالش من در نخستین لحظه ورود به اردوگاه عنبر در شهر رمادی از استان الأنبار اتفاق افتاد و زنگ خطر را برای من به صدا در آورد، وقتی از اتوبوسها پیاده شدیم و روی زمین مستقر شدیم، فرمانده اردوگاه به جمع ما نزدیک شد و با زبان فارسی با ته لهجهای عربی، از محل اعزام شان سؤالاتی میکرد، با شهرهای ایران آشنا بود.
سرگرد محمودی همه آزادگان را میشناسند و از خباثت و کینهاش با خبر هستند، از یکی از اسراء سوال کرد اهل کجایی؟ گفت: از اصفهانم، سرگرد با خنده ای تمسخر آمیز گفت: اصفهان.
من با دیدن این صحنه به موقعیت و سختی اوضاع پیبردم و اینکه باید ساعات و روزهای پرچالشی داشته باشیم و به فکر فرو رفتم.
موقعیت دوم:
وی افزود: بعد از مراسم ملاقات با آن خبیث بعثی فرمانده اردوگاه، مجروحین در آسایشکاههای قاطع اول یا همان درمانگاهها مستقر شدند. در همان ابتدا کلیه لباسهای ما را کندند و یک دشداشه و یک کیسه برزنتی ارتشی حاوی پیراهن و شلوار و یک بشقاب و لیوان فلزی و یک جفت کفش کتانی و مقداری خرده ریزه دیگر بود دادند.
مروانی گفت: اسرایی که از قبل آنجا بودند، همان شب اول آب پاکی روی دستمان ریختند و این امید که بههمین زودیها آزاد میشویم را از ذهنمان پاک کردند و با واقعیتی بهنام اسارت آشنا کردند. از شرایط حاکم بر اردوگاه و روابط بین قاطعها و نگهبانها و ساعتهای داخل باش و آزادباش، مطالبی گفته و دورنمایی از اسارت برایمان ترسیم کردند.
چالش عراقی با هویتی عربی من
وی ادامه داد: چند روز بعد یک هیئت عراقی برای ثبت نام اسرای جدید وارد آسایشگاه شدند، نخستین چالش هویتم رخ داد. یک به یک اسرا ثبت نام کردند تا رسیدند به من، ضربان قلبم بهشدت افزایش یافت و تلاش کردم بر خودم مسلط شوم، نخستین سؤال را پرسیدند: اسم؟ مترجم قبلش گفته بود که به ترتیب اسم خودتان، پدر، پدربزرگ و فامیلتون بگویید.
محمدرضا
نام پدر: شناوه
در این هنگام یکی از عراقیها گفت:
احتمالاً اهل اشنویه است و کُرد است.
جد؟ عبدالحسین.
لقب یا فامیل؟
مروانی.
همان سرباز گفت:
دیدی گفتم کُرده، از مریوان است.
وقتی این سرباز عراقی این دلایل را برای کُرد بودنم میگفت، پیش خودم گفتم خدا رو شکر این هم بخیر گذشت.
موقعیت سوم:
مروانی گفت: اردوگاه عنبر سه بخش و هر بخش هشت آسایشگاه داشت که عراقیها هر بخش آن را قاطع میگفتند.
قاطعبندی آسایشگاه از سوی بعثیها
وی افزود: قاطع اول مختص افسران بود و به جهت کثرت مجروحین و وجود چند دکتر در میان اسرا، چهار آسایشگاه پایین قاطع یک را به مجروحین و عزیزان قطع نخاعی اختصاص داده بودند. قاطع دوم به بسیجیها و قاطع سوم به ترکیبی از بسیجی و سربازها اختصاص داشت، هرگونه ارتباط بین قاطعها ممنوع بود.
مروانی گفت: من به عنوان مجروح در کنار دیگر مجروحان در قاطع یک زیر نظر پزشکان آزادهای چون بیگدلی، مجید جلالوند و بختیاری بودیم. تخت من کنار تخت مرحوم خلف زهیری از شوش و زیر پنجره سوم مشرف به حیات قاطع بود.
وی ادامه داد: آن روز بیسکویتی به نام الحمراء دستم بود و بعد خوردن آن پوستش را خلاف عادت همیشگی و شخصیام، پوست آن را مچاله کردم و از سوراخی که در تور فلزی پنجره ایجاد شده بود، بیرون پرتاب کردم. در همان لحظه گروهبان شاکر نگهبان عراقی که بسیار خشن بود و خود را لُختی بغداد مینامید، در حال عبور از آنجا بود، درست جلوی پای او میافتد و او سرش را پایین میآورد و با عصبانیت میگوید:
شنهوهای؟
من هول شدم و با هویت حقیقی خودم یعنی عربی، جواب دادم:
خذها الهواء.
شاکر متعجب و مبهوت گفت:
اِ ! خذاها الهواء.
در آن لحظه فهمیدم که چه خطایی کردم.
رو به خلف کردم و گفتم:
عمو خلف بهش بگو که باد بردش.
ولی کار از کار گذشته بود و شاخکهای آنها را حساس کرده بودم.
موقعیت چهارم:
مروانی ادامه داد: بالاخره پوسته الحمراء کار خودش را کرد و من در لیست اخراجیها از بخش درمانگاه علیرغم اینکه هنوز باید تحت درمان باشم، قرار گرفتم. یک پیغام مشابه از دو گروهبان دریافت کردم: در میان شما یکی هست که نمیخواهد هویت خود را فاش کند، ما بهخوبی از او مطلع هستیم و مراقب او هستیم. این سخن آنها مرا مجاب کرد که اطلاعات دقیقی ندارند و بیشتر ظنیات است.
وقتی سیلی آبدار بعثیها به تنمان خورد
وی افزود: گروهبان تحویل دهنده بنام حسین که بسیار بد اخلاق و دست بزنی داشت، بدون هیچ دلیلی اسرا را مورد ضرب و شتم قرار میداد و این حقیر نیز از سیلی آبدار این وحشی انساننما، بیبهره نماندم. گروهبان تحویل گیرنده یعنی عبدالرحمن که تمام دوستان عنبری او را بهخوبی میشناسند، خود را فرشته عذاب الهی میدانست که خداوند او را در اینجا مأمور کرده است و این سخن را از روی جد میگفت و باورش شده بود؛ بسیار با تبختر و تکبر بود و خشک و متعصب و ایام سختی را با او داشتیم.
موقعیت پنجم:
مروانی گفت: پس از اینکه در قاطع سه و در آسایشگاه 19 مستقر شدم. هر روز نزدیک ظهر و گاهی عصر برای پانسمان و دریافت دارو جمع میشدیم و تحت نظر یک سرباز عراقی به قاطع یک اعزام میشدیم.
خالد گاوه بعثی به دنبال کشف هویت عربی من بود
وی افزود: در این رفت و آمدها یک روز خالد نگهبان چاق و خپل عراقیکه بین بچههای ایرانی به خالد گاوه مشهور بود و مدتی بود که به من گیر داده و دنبال کشف هویتم بود. در مسیر رفتن به قاطع یک به ستون یک حرکت میکردیم.
خالد از پشت سر خطاب به من بلند گفت:
ابو عکاظه الى الأمام!
یعنی تویی که عصا داری برو جلوی صف، من خود را به نشنیدن گرفتم و محل نگذاشتم. دو باره و سه باره این جمله را تکرار کرد و از من عکسالعملی ندید.
خالد خیلی زود عصبانی میشد، با عصبانیت به سمتم آمد و گفت: هوی! لَکْ، الى الأمام؛ با توام برو جلو.
وی گفت: من هم عصا زنان به جلو رفتم تا رسیدیم اتاقی که برای تجدید پانسمان تدارک دیده شده بود که در انتهای جنوبی قاطع قرار داشت و دوستان خوب بهیار از جمله آقایان رحیمی، حسین قماشچی و حسین افراسیابی با گرمی از دوستان استقبال و آنها را تیمار میکردند.
مروانی افزود: من منتظر بودم نوبتم برسد. در چند متری ما نگهبانان دو قاطع داشتند با همدیگر خوش و بش میکردند و من صدای آنها را میشنیدم. ناخودآگاه به سمت آنها برای شنیدن بهتر کلماتشان متمایل شدم. خالد متوجه این حالتم شد و به همکارش گفت: ببینید، این فلان فلان شده چطور به ما گوش میدهد. من متوجه خطای خود شدم و اندکی خود را جمع و جور کردم و به طرف دیگر نگاه کردم. این موقعیت نیز بهخیر گذشت.
موقعیت ششم:
وی ادامه داد: قاطع دو و سه به موازات هم بودند و در حدفاصل ابتدای بین دو قاطع حمام انفرادی از بلوک ساخته بودند که بیشتر جنبه دکور داشت و به دلیل کم بودن فشار آب کمتر مورد استفاده قرار میگرفت، البته همین مقدار هم برای حدود 500 نفر یک قاطع نعمتی بود.
افسر عراقی را محل نگذاشتم
مروانی افزود: گاهی برای شستشوی ظرفها از آنها استفاده میشد که مورد اعتراض بچهها شده بود و به همین منظور اطلاعیهایی در ورودی حمامهای انفرادی گذاشته بودند که از شستن ظروف در این محل خودداری شود. آن روز من مقابل این اطلاعیه ایستاده بودم که خالد از راه می رسد. اتاق نگبهانان در همین نزدیکی بود. بهطوری که پنجره آنها مشرف به همین حمامها بود.
وی ادامه داد: تا مرا آنجا میبیند، به سمتم حرکت میکند و از من خواست که این اطلاعیهایی را که به فارسی نوشته شده بود برایش به عربی ترجمه کنم، گفتم که عربی بلد نیستم. اصرار داشت که برایش ترجمه کنم، این بار سخت در تنگنا قرار گرفتم. عباس اهل اصفهان بود و از بچههای آسایشگاه ما بود و مقداری عربی بلد بود. اتفاقا آنجا بود و داشت لباسهایش رو میشست، خطاب به عباس گفتم که برایش ترجمه کن.
مروانی گفت: خالد از کوره در رفت و یک مشت فحش و ناسزای بسیار بد و ناموسی به من کرد. وقتی وضعیت را این گونه دیدم، بدون توجه به خالد برگشتم و به سمت آسایشگاه عصازنان حرکت کردم و صدای این احمق را میشنیدم که داشت همچنان ناسزا میگفت. عباس بعدا به من گفت چه کردی، خوب سوزوندیش، وقتی ول کردی و رفتی و به او محل نگذاشتی، داشت از عصابنیت میمرد. این نیز به خیر گذشت ولی خالد مصممتر شد تا از من کشف هویت کند.
موقعیت هفتم:
وی افزود: بعد کلی جنگ و گریز من و خالد، یک روز دقایقی پس از داخل باش، در حالی که برای خوردن نهار آماده میشدیم، در آسایشگاه با آن صدای نکره و دلخراش، باز شد و خالد از روی ورقهای دو اسم را خواند که با به دفتر نگهبانی بروند.
1. علی عبدالحسین احمدی
2. محمدرضا شناوه مروانی
هر دو جانباز بودیم و عصا زنان طول آسایشگاه را طی کردیم و همراه خالد به دفتر نگهبانان عراقی حرکت کردیم. برای روشن بود که مسئله هویتم، اینجا هم مورد مناقشه است. به هر حال به محل حمام عمومی و توالتها که یک اتاق در کنج آن مخصوص دفتر نگهبانها بود، رسیدیم. تا چشمم افتاد به مترجم دیگر راه فرار را بر خود بسته دیدم و اگر از هویتم بپرسند نمیتوانم مانند گذشته انکار کنم. مترجم از اهالی ملاثانی از توابع اهواز بود و در آنجا فامیل ما زندگی میکردند و این شخص هم آنها را میشناخت.
وی افزود: عبدالرحمن و خالد و مترجم نشسته بودند. من علی احمدی به ترتیب روی نیمکتی که سمت راست عبدالرحمن بود اجازه داد بنشینیم. عبدالرحمن خیلی حراف بود و زیاد حرف میزد. شروع کرد به حرف زدن و مفصل وراجی کرد. خلاصه سخنش این بود که شما دو تا عرب هستید، چرا هویت خود را انکار میکنید؟ من که عرصه را با وجود این مترجم تنگ میدیدم و از طرفی از این همه جنگ و گریز با خالد خسته شده بودم، گفتم من عربم ولی به دلیل اینکه در محل زندگی ما همهاش فارسی حرف میزنیم نتوانستم عربی یاد بگیرم. عربی را میفهمم ولی نمیتوانم به عربی حرف بزنم، بین صحبتهایم که مترجم داشت ترجمه میکرد، خالد حرفم را قطع کرد و خطاب به مترجم گفت لازم نیست ترجمه کنی خودش بلد است عربی حرف بزند.
مروانی گفت: من خودم را به نشنیدن زدن و مطالبم را با فارسی ادادمه دادم. داشت از کوره در می رفت که عبدالرحمن گفت بگذار فارسی بگوید و مترجم ترجمه کند. وقتی سخنم به پایان رسید، عبدالرحمن از خوشحالی داشت بال در میآورد. رو به من کرد و گفت الان درست شد و الان در دل من جا گرفتی اما علی عبدالحسین تو بگو چرا هویتت را انکار میکنی؟ علی احمدی نیز با گفتن اینکه این برای چندمین بار است که عرب بودنم را میپرسید و هر بار من گفتهام که عرب نیستم.
وی افزود: عبدالرحمن حرف علی را قطع کرد و شروع به تهدید او کرد که تو عرب هستی و پوست و گوشت و خونت میگه عربی، علی عبدالحسین اگر از آسمان هفتم فرشتهها بیایند و بگویند که تو عجم هستی، من میگویم عرب هستی؛ خالد از فضای ایجاد شده خواست سوءاستفاده کرده و تلافی کند، میان صحبتهای فرشته عذاب پرید و با بدست گرفتن چوب فلک گفت که سیدی فلکشان کنیم؟ عبدالرحمن گفت نیاز نیست، الان بروید. رو به علی احمدی کرد و گفت: علی عبدالحسین آسایش را نخواهی دید و کاری میکنم که هر شب در خواب عبدالرحمن را ببینی، بروید. خالد جلویمان حرکت میکرد و من و علی بهدنبال او به سمت آسایشگاه 19 رفتیم. وقتی در را باز کرد و من و علی را به داخل فرستاد و در را بست و قفل کرد، رو بچههای آسایشگاه کردم گفتم: بچهها امروز دیپلم عربی را گفتم و علی احمد مردود شد.
سال 63 و بازگشت به میهن
به گزارش تسنیم این آزاده جانباز در سال 63 کشور که ایران به صورت یک طرفه و از روی حسن نیت تعدادی از اسرای عراقی را آزاد کرد و پس از آن کشور عراق هم تعدای اسیر با اولویت افراد قطع عضو، قطع نخاع، جانبازان شدید اعصاب و روان و پیرمردها را آزاد کرد، به میهن برگشت. در خرداد سال 64 از طریق مرز هوایی ترکیه به تهران و سپس اهواز منتقل شد. مروانی پس از آنکه شرایط روحی و جسمیاش کمی بهتر شد دیپلم گرفت و در سال 70 وارد دانشکده داروسازی اهواز شد. در سال 72 ازدواج کرد که ثمره آن 2 فرزند دختر است.
گفتوگو از اکبر بهاری
انتهای پیام/ح