یادداشت|ملاحظاتی در مورد شعر افسانه "نیما "

یادداشت|ملاحظاتی در مورد شعر افسانه "نیما "

نیما معتقد است که انسانها به افسانه روی می‌آورند تا جاودان شوند و این از اضطرابی است که دارند. به عقیده او در «افسانه» حافظ با کاربرد کلمات و واژه‌های رمزی عاشقانه و عارفانه نام خود را بر جریده عالم ثبت کرده و خود را افسانه ساخته است.

خبرگزاری تسنیم- نعمت الله سعیدی

 این جمله مشهور را احتمالاً با انشاهای مختلف زیاد شنیده‌ایم که «تاریخ را فاتحان می‌نویسند» اما این هم یکی دیگر از مشهورات غلط روزگار ما است! چراکه پیش از اینکه تاریخ را فاتحان بنویسند یا مغلوب شدگان، جمله درست‌تر این است که: «تاریخ را آنهایی که می‌نویسند فتح می‌کنند!» وگرنه مثلاً چرا یزید و دستگاه امویان نتوانستند تاریخ عاشورا را بنویسند؟! تاریخ کربلا را فاتحان نوشتند یا مغلوب شدگان در ظاهر؟! و کدام گروه آن را فتح کردند؟! پاسخ این پرسش را مثلاً می‌شود در فاصله بین شهرهای نجف و کربلا پیاده‌روی کرد! تاریخی که اتفاقاً آن را هم اکثراً در سوگ سروده‌ها و نوحه‌ها نوشته‌اند! اما دریغاً که یکی از ویژگی‌های دوران ما، دوران بحران‌های مختلف است.

فرصت نیست از بحران زبان و معنا حرف بزنیم اما بحران زبان از هر چیزی به هرج و مرج سیاسی نزدیک‌تر است. بحران زبان وقتی اتفاق می‌افتد که جمعیت در یک جامعه نمی‌توانند باهم حرف بزنند؛ یعنی حداقل اینکه، حرف یکدیگر را نمی‌فهمند و اینجاست که شاعران خط‌ شکن، رسالتی پیامبرگونه می‌یابند. رسولانی که در درجه نخست برای ایجاد هم زبانی مبعوث می‌شوند.

در شب تیره، دیوانه‌ای کاو / دل به رنگی گریزان سپرده / در دره‌ی سرد و خلوت نشسته / همچو شاخه گیاهی فسرده / می‌‌کند داستانی غم آور

تمام افسانه نیما داستان روایت همین غم است! غم و اندوهی که در همین دو «یای» واژه‌های دره و شاخه (که باید ساکن و بدون حرکت خوانده شوند) خود را نشان می‌دهد. چون بغض فرو خورده‌ای که گویی راه بر گلوی واژه‌های شاعر بسته‌اند! آن هم در افسانه‌ای که زمان، شبی تیره است و راوی، شاعری دیوانه! مکان، دره‌ای دور از شهر و آبادی؛ و سرد و خلوت و حکایت، حکایتی غم انگیز. همین‌ها اصلی‌ترین مضامین و محتواهای شعر افسانه نیما هستند. مضامینی که به زودی مخاطبان آن روزگار را نیز با خود همراه می‌کند. مخاطبانی که گویی آنها نیز بغض‌های فروخورده بسیاری دارند و چنین سروده‌هایی را برای زمزمه کردن مناسب می‌بینند و نیما تبدیل می‌شود به یکی از شاعرانی که می‌تواند شعرهایی را سروده باشد که مخاطبانش دوست دارند زمزمه کنند.

سرعت اتفاقات سیاسی در قرن اخیر به گونه‌ای است که گاهی انگار خود تاریخ نیز از آنها جا می‌ماند و مورخین فرصت نمی‌کنند حتی تیتر بزرگ بسیاری از اتفاقات سرنوشت سازش را بنویسند؛ وگرنه مثلاً رضاشاه حاصل صد سال نهضت خونین مشروطه را به توپ بست و در سال 1299 بر تخت پادشاهی نشست. این حادثه کوچکی نیست! و نیما دو سال بعد شعر افسانه را در سال 1301 منتشر کرد. آن هم در شبی تیره! همان شب تیره‌ای که نیما بعدها، نمی‌داند قبای ژنده‌اش را به کجای آن بیاویزد؟! همان شب‌ها و سال‌هایی که بعدها به استبداد کبیر شهرت یافت. سال‌هایی که نقش مشروطه و پارلمان، دوباره به حداقل‌های ممکن کاهش یافت و تبدیل به چیزی تشریفاتی شد اما مکان، چرا دره‌ای سرد و خلوت است که از هرگونه شهر و آبادانی به دور است؟ یا شاعر جوان ما، چرا اینقدر غمگین است؟ در یک دره سوت و کور و سرد.

انسان موجودی است در درجه اول، اندیشمند. حیوانی است ناطق. ما وقتی حتی در تنهایی نیز می‌اندیشیم و فکر می‌کنیم، با یک نفر حرف می‌زنیم. یعنی یک مخالف را در ذهن خود تصور کرده و با او گفتگو می‌کنیم. در گفتگوهای بیرونی این شخصیت ذهنی واقعی می‌شود. پس به هرحال تفکر فرایندی است که در گفتگو اتفاق می‌افتد و حق با سقراط است که می‌گوید گفتگو مامای تفکر است. این گفتگوی جمعی است که یک جمعیت را تبدیل به اجتماع و جامعه می‌کند. از فرهنگ گرفته تا سیاست، حاصل همین گفتگوی اجتماعی ست. فی المثال، مشترکات گفتگوی اجتماعی می‌شود همان فرهنگ؛ یعنی همان نتایج و مشترکاتی از قبیل، دروغ بد است، دزدی بد است، راستگویی خوب است، اول بهار را باید جشن گرفت و … غیره. و اینها اعم از آداب و رسوم و باورها و هنجارهای مثبت و منفی یک جامعه، عبارت است از، مشترکاتی که در گفتگوهای آن جامعه به وجود آمده است.

سیاست نیز به زبان ساده، عبارت است از مدیریت اختلافات حاصل از همین گفتگوهای اجتماعی. کنش سیاسی، یعنی تلاش برای تبدیل نظر و غرض خود بر یک اجتماع. و شعر یعنی تلاش برای گفتگوی فردی شاعر با جامعه. شاعری که تلاش می‌کند یا زبان حال جمعی جامعه خود باشد یا نماینده جامعه برای گفتگو با نهادهای قدرت. بگذریم اما وقتی جامعه‌ای دچار بحران زبان می‌شود حتی ممکن است کلمات مهمی چون فرهنگ و سیاست و شعر نیز معنای خود را از دست بدهند. این روزها خیلی‌ها فراموش کرده‌اند که سیاست، چیزی غیر از جدال قدرت نیست. چیزی غیر از جدال منافع نیست.

در جوامع بدوی و فاقد حکومت، یک فرد هم باید کشاورزی می‌کرد هم دامداری، هم پزشکی، هم آهنگری، هم معماری و نجاری و غیره اما وقتی جوامع رشد می کند، یک فرد می‌تواند برای 100 نفر پزشکی کند و یا آهنگری یعنی کارها تخصصی می‌شود و تقسیم وظایف صورت می‌گیرد. دیگر لازم نیست مردم یک روستا همه پزشک یا آهنگر و نجار و ... نیز باشند اما وقتی اصناف شکل گرفت، اختلافات و تضاد منافع فردی و گروهی نیز شکل های پیچیده‌تری به خود می‌گیرند. اینجاست که جوامع را دیگر به صورت خانوادگی و قبیله‌ای نمی‌توان اداره کرد و مردم به ضرورت‌هایی چون شرایع دینی و تشکیل حکومت می‌رسند. حکومت‌هایی که قبل از هر چیز، بنا ست ضامن اجرای قوانین موجود در همان جامعه باشند. (قوانینی که محصول همان باورها و هنجارهای موجود در جوامع است) حال بازگشت شاعر به دره‌ای سرد و خلوت و به دور از اجتماع را چگونه باید تفسیر کرد؟ و چرا این «جامعه گریزی» و دلخوری از شهر (به عنوان محل تجمع افراد همان جامعه) خیلی زود تبدیل به یکی از زمزمه‌های مقبول مخاطبان نیما می‌شود؟

شعر و شاعری، کنش‌هایی است ورای سیاست. گاهی شعر خود سیاست است و گاهی سیاست کردن اهل سیاست! یعنی سیاستمدار بر جسم جامعه حکم می‌راند و شاعر بر افکار و احساسات عمومی همان جامعه (البته به نمایندگی از تمامی رشته‌های ادبی و هنری) و گاهی نیز شعر سیاست بی‌سیاستی را پیش می‌گیرد. یعنی در این هنگام، بی‌توجهی به سیاست، خود بزرگترین کنش سیاسی است. پس در همه حال شعر از سیاست جدا نیست. اهل سیاست بر اراده‌های شهروندان حکم می‌رانند شاعران بر آرزوها و امیال آنها! اهل سیاست برای شهروندان دستور دارند و شاعران برای آنها دعوت. افسانه نیما دعوت مردم است به اندیشیدن به سیاه روزی خویش.

ای دلِ من، دلِ من، دلِ من! / بینوا، مضطرا، قابل من! / با همه خوبی و قدر و دعوی / از تو آخر چه شد حاصل من، / جز سرشکی به رخساره ی غم؟
آخر ـ ای بینوا دل! ـ چه دیدی / که رهِ رستگاری بریدی؟ / مرغ هرزه درایی، که بر هر / شاخی و شاخساری پریدی! / تا بماندی زبون و فتاده؟
می توانستی ای دل، رهیدن / گر نخوردی فریب زمانه / آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس / هر دَمی یک ره و یک بهانه / تا تو ـ ای مست! ـ با من ستیزی

نیما هنگام سرودن این اشعار، شاعری است جوان و خوش قریحه. چنین شاعری قاعدتاً باید دوران اوج تغزل خویش را بگذراند اما این اندوه لایه به لایه و رنگاوارنگ حکایت از چیست؟ اولاً چرا در شبی تیره از جامعه فاصله گرفته و به دره‌های سرد و خلوت پناه برده است؟ کنش سیاسی شاعر را در این گریز از جامعه چگونه می‌توان تفسیر کرد؟ چه اتفاقی برای جامعه افتاده است که شاعر شبانه آن را ترک کرده و سر به کوه و بیابان گذاشته است؟! شعر مذکور دیالوگ و گفتگوی دو شخصیت است. گفتگوی افسانه و عاشق. خود نیما کدام یک از اینها ست؟ آیا او عاشق است و مخاطبش افسانه ؟ یا افسانه است و مخاطبش عاشق؟

افسانه: من بر آن موجِ آشفته دیدم / یکّه تازی سرآسیمه...{عاشق:} ... امّا / من سوی گلعذاری رسیدم / درهَمَش گیسوان چون معمّا، / همچنان گردبادی مشوّش.
افسانه: من در این لحظه، از راهِ پنهان / نقش می بستم از او بر آبی. / عاشق: آه! من بوسه می دادم از دور / بر رخِ او به خوابی ـ چه خوابی ـ / با چه تصویرهای فسونگر... تا می رسد به آنجا که:
ای فسانه فسانه فسانه! / ای خدنگِ ترا من نشانه! / ای علاج دل، ای داروی درد / همرهِ گریه های شبانه، / با من سوخته در چه کاری؟
این سه بار مخاطب قرار دادن افسانه، شاید تأییدی است بر آنکه شاعر خود عاشق است. عاشقی که با خیالی از عشق و افسانه‌ای از او مشغول گفتگوست اما بسیاری از اوقات، ماجرا برعکس می‌شود و این افسانه است که برای عاشق شعر می‌خواند. افسانه‌ای که زاده اضطراب جهان است؛ اضطراب‌هایی که بیش از همه می‌توانند از جنس بحران‌های سیاسی باشند. از اضطراب تغییر سلطنت قاجار به پهلوی گرفته تا ...و گاه نیز گویی، عاشق و افسانه چنان در هم می‌آمیزند که تفکیک آنان از یکدیگر دشوار است.

به عقیده نیما در «افسانه» حافظ با کاربرد کلمات و واژه‌های رمزی عاشقانه و عارفانه نام خود را بر جریده عالم ثبت کرده و خود را افسانه ساخته است. نیما معتقد است که انسانها به افسانه روی می‌آورند تا جاودان شوند و این از اضطرابی است که دارند. یعنی ترس از فنا شدن و میل به جاودانه ماندن. او می گوید صوفیان و عارفان در ضمیر ناخود آگاه خود به دنبال نفع خود هستند که همان جاودانه شدن است. همان‌گونه که افسانه‌های گوناگون در ملل مختلف، به دلیل پر کردن قسمت خالی زندگی بشر یعنی مرگ و فنا، به وجود آمده‌اند.

که تواند مرا دوست دارد / و ندر آن بهره خود نجوید؟ / هرکس از بهر خود در تکاپوست / کس نچیند گلی که نبوید / عشق بی حظّ و حاصل، خیالی است! / آنکه پشمینه پوشید دیری / نغمه ها زد همه جاودانه ؛ / عاشق زندگانیّ خود بود / بی خبر، در لباس فسانه / خویشتن را فریبی همی داد ... (مجموعه کامل اشعار، طاهباز/ 72و71)

نیما علاوه بر اینکه در شعر خود بسیاری از قواعد کلاسیک و سنتی را شکست، در افسانه، مستقیماً با جهان سنتی به ستیز برمی‌خیزد؛ جهانی که افسانه‌اش می‌داند. این اعلام جنگی زود هنگام است که نیما سال‌ها قبل از اینکه با گرته‌برداری از شعر مدرن فرانسوی، وزن عروضی شعر کلاسیک را بشکند، به ادبیات سنتی می‌دهد! در عالم شعری و نقد ادبی، خیلی‌ها پیرامون این تقابل سنت و مدرنیته، در آثار نیما سخن گفته‌اند. نیما نماینده جهان مدرنی به شمار می‌آید که با گذشته کلاسیک سر ستیز دارد اما کمتر کسی دقت کرده است که در پس این تقابل سنت و مدرنیته ادبی چه می‌گذرد؟ و یا آیا واقعا این تقابل عمدتا از جنس ادبی ست؟! یا در پس این تقابل به ظاهر ادبی چیزهای دیگر هم پنهان است؟! آیا واقعا مشکل فردی چون نیما صرفا اوزان عروضی ادبیات کلاسیک بود؟! یا در لایه های زیرین تر این موضوع ماجراهای دیگری در جریان بود؟ وگرنه تا همین امروز نیز شاهدیم که هنوز هم این همان شعر عروضی و کلاسیک فارسی ست که در بین مخاطبان حرف اول را می‌زند.

نیما خود را شاعر زمانه خویش می‌داند. بسیاری دیگر از منتقدان ادبی نیز مهم‌ترین ویژگی نیما را صمیمیت شاعرانه او می‌دانند. نیما در روزگار پیری، از خیلی از جوان‌های شاعر می‌خواهد که فقط خودشان باشند. از آنها می‌خواهد که ادای دیگران را در نیاورند اما به راستی مهم‌ترین نماینده جهان سنتی، در زیست جهان شاعری چون نیما چیست ، یا کیست؟ چرا و با چه فلسفه ای ، نیما با شاعر پرآوازه ای مثل حافظ سرشاخ می شود؟ او با یکی از محبوب‌ترین شاعران همان مخاطبان خویش چه خصومتی میتواند داشته باشد؟ آیا ممکن است حافظ سپر بلای چیز دیگری شده باشد؟!

خنده زد عقلِ زیرک برْ این حرف / کز پیِ این جهان هم جهانی ست. / آدمی، زاده ی خاکِ ناچیز، / بسته ی عشق های نهانی ست، / عشوه ی زندگانی است این حرف.
بارِ رنجی به سر، بارِ صد رنج، / ـ خواهی ار نکته ای بشنوی راست ـ / محو شد جسمِ رنجور زاری، / مانَد از او زبانی که گویاست / تا دهد شرحِ عشقِ دگَرسان.
حافظا! این چه کید و دروغی ست / کز زبانِ می و جام و ساقی ست؟ / نالی ار تا ابد، باورم نیست / که بر آن عشق بازی که باقی ست. / من بر آن عاشقم که رَوَنده است. (بندهای 101 تا 103)

آیا باور کنیم که در این ابیات اخیر ، حرف اصلی نیما انکار معاد و عرفان امثال لسان الغیب است؟! یا اینها نمونه‌هایی آشکار از همان «بحران زبان» است که پیش از این اشاره کردیم؟! مگر می‌شود کسی فارس زبان باشد و شاعر هم باشد و عاشق رندی‌های حافظ نباشد؟! شوریدن یک شاعر فارسیگو را نسبت به حافظ کسی جدی نمی‌گیرد؛ اما دلیل این موضوع را باید جدی گرفت! اجازه دهید واضح‌تر سوال کنیم! اگر نیما واقعاً با جهان سنتی سر ستیز دارد، چرا قبل از این ابیات بارها از زیبایی‌های روستا و جذابیت‌های چوپانی و کوچ ایلیاتی و... سخن می‌گوید؟! مثلاً دکتر شفیعی کدکنی معتقد است: «افسانه» از لحاظ اینکه تأمّلات و عواطف یک روستایی را در شهر با نوع نگرشی که به زندگی و طبیعت دارد، در خود به بهترین وجهی ترسیم می‌کند قابل مطالعه است. همچنین از نظر نوع مکالماتی که در خلال این منظومه هست و قدمی است برای رسیدن به شعر دراماتیک در ادبیّات منظوم ما، و امروز – به احتمال قوی می‌توان گفت که کوشش‌های میرزاده عشقی در «سه تابلو مریم» – که خود نوعی زمینه نمایشی دارد – متأثّر از شکل افسانه است.

فعلاً کاری با عنصر روایتگری نیما نداریم اما شاعری که گذشته را افسانه می‌داند و حتی با شاعری مثل حافظ تندی می‌کند، چرا خودش این همه از احساسات نوستالژیک دم می‌زند؟ مگر می‌شود شاعری صمیمی مثل نیما بر علیه باورهای سنتی، مثل معاد رسماً اعلام جنگ کند اما خودش یکسره دل بر جلوه‌های همین جهان سنتی بسته باشد؟! چگونه ممکن است شاعری روستایی که در شعر افسانه و باقی اشعارش همواره ستایشگر روستا و جلوه‌های زندگی سنتی است، اصلی‌ترین نماینده مدرنیته فرض شود؟! این تضاد و تناقضات را چگونه می‌توان حل کرد؟

در عرصه سیاسی همزمان با افسانه نیما، با جدال نظام سلطنتی و مشروطه خواهی مواجه هستیم که در این دوگانه، سلطنت نماینده سنت می‌شود و مشروطه کنشی مدرن است؛ سنتی که در کنش سیاسی افسانه به محاکمه کشیده می‌شود. حتی اگر معاد باوری باشد و علاقه مردم به حافظ! امر سیاسی را به هیچ وجه نمی‌توان دست کم گرفت. قدرتمند‌ترین نماینده سنت، در دوران زندگی نیما کسی است که دقیقا بر پایه سنت‌ها و ارزش‌های قدیمی سیاسی، یک قرن تلاش‌های نوآورانه مشروطه را نادیده گرفته و بر تخت نشسته و تاج گذاری کرده است و روند استبداد سیاسی را به جایی رسانده که شاعری چون نیما مجبور می‌شود برای مخاطب قرار دادن او حافظ را مورد عتاب قرار دهد! زیرا که ذات شعر تلاش برای رهایی است.

نیما تمام این رنجمویه‌ها را سر می‌دهد که به همین مصرع برسد؛ «من بر آن عاشقم که رونده ست». مشروطه‌ای که هر چهار سال یکبار «رونده» باشد! اما شدت دوره‌های استبداد صغیر و کبیر به گونه‌ای ست که این «خواست عمومی» را نمی‌توان «غیر مستقیم‌تر» و بی‌ربط‌تر از این بر زبان جاری کرد! نیما تبدیل به شاعر زمانه و جامعه‌ای می‌شود که صد سال قیام و هزینه کردنش برای مشروطه خواهی با ظهور ششلول بندی به نام رضاخان بر باد رفته است. مردمی که وقتی نتوانستهاند این ساختار کهن حکومتی را تغییر دهند، از تغییر ساختار یا ساختارشکنی شاعرانی چون نیما، در عرصه‌های شعر و ادبیات استقبال می‌کنند! بی‌پرده‌تر و صریح‌تر از این بخواهیم بگوییم، از خود بپرسیم که چرا مثلاً امروز این شعرهای عاشقانه و طنز است که بیشترین مخاطب و مشتری را دارند؟! عاشقانه در عرصه‌های زندگی فردی و طنز در عرصه‌های زندگی اجتماعی اما در روزگاری که نیما نفس می‌کشیده است، امثال ایرج میرزا و میرزاده عشقی‌ها دیگر نیستند که جرات طنز گفتن و سرودن را داشته باشند و حالا دقیقاً این اشعار غم انگیز و بازتاب دهنده انواع سرخوردگی‌ها و افسردگی‌ها است که نخستین هسته مرکزی خواست و پسند مخاطب را شکل می‌دهد. چیزی که نیما راه ارائه آن را به همین مخاطب یافته بود.

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران