خاطراتی از جانباز شیمیایی دوملیتی

انگیزه و هدف من اطاعت از حرف امام(ره) بود. زمانی که ایشان حکم جهاد دادند، جهاد را بر هر فرد مسلمان واجب دانستند. من هم به وظیفه‌ام عمل کردم؛ چون مقلد حضرت امام بودم، باور داشتم دستور مجتهد جامع‌الشرایط، دستور اسلام است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، جامعه فرهنگی و ادبی دو کشور ایران و افغانستان در سال‌های گذشته تلاش کرده‌اند تا با در نظر گرفتن اشتراکات، مرزهای ساخته‌شده میان دو ملت همزبان را کمرنگ‌تر کرده و در وطن واحدی به‌نام «وطن فارسی» جمع شوند، هرچند با وجود این، گاه و بیگاه این تلاش‌ها توسط اهل سیاست کمرنگ‌تر شده است.

انتشار کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون»، نوشته محمدسرور رجایی، از جمله این تلاش‌هاست برای نزدیک شدن به آرزوی «وطن فارسی». کتاب که با همکاری نشر معارف و جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی به چاپ رسیده، دربردارنده خاطراتی است از رزمندگان افغانستانی در دفاع مقدس.

پشت جلد این کتاب آمده است: «برای همدلی‌های بیشتر ملت‌های ما، ضروری است که بدانیم مجاهدان افغانستانی چگونه از ولایات مرکزی و شمالی افغانستان، از دشت لیلی جوزجان عبور کرده و در مسیر یافتن عشق، دوکوهه اندیمشک را هم پشت‌سر گذاشته‌اند تا به جزیره مجنون برسند. چگونه بهسود ولایت میدان افغانستان را رها کرده و به جبهه‌های نبرد ایران در نوسود رسیده‌اند.»

وجه مشترک تمامی این خاطرات، ارادت رزمندگان افغانستانی به امام(ره) و همدلی با ایرانیان است، رزمندگانی که نماینده ملتی بودند که پیروزی انقلاب، شعله امید را در دلشان روشن کرد. این کتاب روایتگر خاطرات سربازانی است که تاکنون بی‌نام و بی‌ادعا کنار همزبانان خود ایستاده‌اند. بخش‌هایی از این کتاب به خاطرات سید محمد حسینی، از جانبازان افغانستانی، اختصاص دارد که به‌مناسبت سالروز پیروزی انقلاب اسلامی منتشر می‌شود:

شناسنامه ایرانی

سال 64 از طرف بسیج قم به ستاد فوریت‌های جنگ اهواز اعزام شدم. آنجا هم کار خدماتی می‌کردم. بعد از شش ماه، مسئولیت آشپزخانه آنجا را به من سپردند. کارگران آشپزخانه 43 نفر بودند؛ از هشت نفر ایرانی، چهار نفر سرآشپز بودند. 35 نفر دیگر، از کمک‌آشپز گرفته تا کارگر ساده آشپزخانه، همه افغانستانی بودند. جالب این بود که آشپزهای ایرانی نمی‌دانستند افغانستانی هستم.

سرآشپزی داشتیم به‌نام سیدعلی حسینی که ایرانی بود. یک روز آمد و گفت: «آقا سید، چرا شما این‌قدر با برادران افغانستانی گرم می‌گیری و همیشه هم با آنها هستی؟»، با خنده گفتم: «خبر نداری؟! من هم افغانستانی هستم».

خیلی تعجب کرد. نمی‌دانم چه در ذهنش بود، به شوخی یا جدی گفت: «می‌خواهی برایت شناسنامه برایت بگیرم؟» فکر کردم شوخی می‌کند، با شوخی گفتم: «می‌توانی، بگیر!» سیدعلی بعد از مدتی به مرخصی رفت. فکر نمی‌کردم موضوع را جدی گرفته باشد، ولی وقتی برگشت، تا مرا دید، یک شناسنامه شاهی از جیبش درآورد گذاشت کف دستم و گفت:‌«این هم شناسنامه!» به شناسنامه نگاه کردم، دیدم عکس خودم است، ولی به نام من نبود. بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که نام پدر، سیدعلی حسینی است، به همین راحتی، پسر سیدعلی حسینی سرآشپز شدم. وقتی دوران مأموریتم در جبهه تمام شد، با همان شناسنامه به قم برگشتم.

انفجار

... در شلمچه برای دومین‌بار مجروح شدم. در داخل سوله‌ای، 12 نفر بودیم. پیکر شهدا را آماده می‌کردیم تا به عقب بفرستیم و امدادهای اولیه مجروحان را برای انتقال به بیمارستان شهید بقایی اهواز انجام می‌دادیم که ناگهان انفجار شد. انفجار به‌حدی قوی بود که هر کدام به گوشه‌ای پرت شدیم. وقتی چشم باز کردم، در بیمارستان شهید بقایی اهواز بودم. چیزی از آن اتفاق یادم نمی‌آمد. به‌خاطر وخیم بودن وضعیتم، با هلی‌کوپتر به تهران منتقل شدم.

مرا در تهران به بیمارستان سرخه‌حصار می‌برند. از آنچا که هم زخمی بودم و هم موجی، پزشکان تصمیم می‌گیرند برای مداوا به آلمان اعزام کنند. پیش از آن هم مجروح‌های دیگری را فرستاده بودند. شرط اصلی اعزام مجروح جنگی به آلمان، رضایت پدر و مادر بود. من دو تا پدر و مادر داشتم؛ ایرانی (طبق شناسنامه) و افغانستانی. هر دوی آنها همیشه به عیادتم می‌آمدند. پدر مجازی ایرانی من، سیدعلی، مرد بزرگواری بود. وقتی وضعیتم را دید، با همسرش رضایتشان را اعلام کردند، ولی پدر و مادر حقیقی‌ام رضایت ندادند. خدا رحمت کند پدرم را. در بیمارستان به پزشکان گفت: «اجازه نمی‌دهم پسرم را به خارج ببرید. دوست دارم پیش خودم باشد. جلوی چشمانم باشد، بهتر است. هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. چه زنده بماند و چه شهید شود، باید اینجا باشد». به این ترتیب، پرونده اعزام به آلمان بسته شد.

فرار از بیمارستان

وضعیت روانی‌ام آن‌قدر بد بود که پرستاران بیمارستان سرخه‌حصار همیشه دست و پایم را به تخت می‌بستند. شبی که یادشان رفته بود این کار را بکنند، در نیمه‌شب فرار کردم. اطراف بیمارستان سیم خاردار کشیده بودند. به‌زحمت از سیم‌خاردار گذشتم و شب را در جنگلی نزدیک بیمارستان گذراندم. روز بعد به‌سختی خود را به قم رساندم. مسئولان بیمارستان آدرس منزل ما را داشتند. دو روز بعد، یک پزشک و پرستار از بیمارستان با آمبولانس به‌دنبالم آمدند و بعد از صحبت زیاد با خانواده، مرا به بیمارستان برگرداندند.

وقتی دوباره در بیمارستان بستری شدم، خوراکم شده بود قرص. روزی نودتا قرص می‌خوردم. پرستار هر 10-12 دقیقه می‌آمد و سه تا قرص می‌آورد. هیچ نمی‌فهمیدم و می‌خوردم. روز به روز وضعیت روانی‌ام بدتر می‌شد. وضعیتم به‌حدی بد شد که دوستان و خانواده‌ام را نمی‌شناختم. چشم‌هایم به‌شدت ضعیف شده بود. احساس می‌کردم در زندان هستم و آرزوی آزادی می‌کردم. از شدت ناامیدی با همان وضعیت از مسئول بیمارستان خواستم که مرخصم کند. گفتم: «هر طور شدم، دیگر برایم مهم نیست. فقط اجازه مرخصی بده»، اما نپذیرفت و گفت: «وضعیت جسمی و روحی شما مناسب اجتماع نیست و امکان مرخصی شما تا بهبودی نسبی وجود ندارد».

***

انگیزه و هدف من اطاعت از حرف امام(ره) بود. زمانی که ایشان حکم جهاد دادند، جهاد را بر هر فرد مسلمان واجب دانستند. من هم به وظیفه‌ام عمل کردم؛ چون مقلد حضرت امام بودم، باور داشتم دستور مجتهد جامع‌الشرایط، دستور اسلام است. جبهه و جنگ هم علاقه خاصی می‌خواست. اما اصل برای من فرمان مرجع تقلیدم بود. باید به گفته‌اش عمل می‌کردم. ارادتم را از پدرم آموخته بودم. خدا رحمتش کند. پدرم به حضرت امام(ره) ارادت عجیبی داشت. یادم هست یک‌بار از جبهه برای مرخصی آمده بودم. خانواده گفتند:‌ «چند روز پیش، بچه‌های سپاه مقداری خوراکی به خانه آورده بودند،‌ ولی پدر نپذیرفت و به آنها گفت: پسرم را به جبهه نفرستادم که شما برایم برنج و شکر بیاورید! پسرم را برای رضای خدا و فرمان حضرت امام(ره) فرستادم.»

«از دشت لیلی تا جزیره مجنون» در هزار نسخه و به‌قیمت 45 هزار تومان منتشر شده است.

انتهای پیام/+

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط