طباطبایی و توهمزدگی در غیاب دستگاه تئوریک
رئیس شورای سیاستگذاری مجمع عالی علوم انسانی گفت: سید جواد طباطبایی فاقد طرح مباحث علمی منسجم و روشمند است و مدعیاتی را بدون ادله محکم و قابل دفاع مطرح میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، سید جواد طباطبایی که مدتهاست با پروژه تأملی درباره ایران و طرح بحث نظریه انحطاط در فضای اندیشه سیاسی جامعه ایرانی شناخته شده است، در طول یک دهه گذشته با پیگیری بحث ایرانشهری و صورتبندی تاریخ و میراث فرهنگ ایرانی ذیل این مفهوم درصدد است به الگوی خاصی در نظریه تاریخی ایران دست یابد. طباطبایی که معمولاً با ادبیات بعضاً تندی به نقد برخی از آرا و افراد شهیر و اثرگذار در حوزه علوم انسانی و فضای علمی و تاریخ معاصر ایران میپردازد، اخیراً کتاب "ملت، دولت و حکومت قانون" را در امتداد پروژه تأملی درباره ایران به رشته تحریر درآورده و ضمن ایضاح بیشتر نظریه ایرانشهری و تبیین آنچه معنا و میراث انقلاب مشروطه است به انتقادهای تندی نسبت به برخی از متفکران چند دهه گذشته کشور پرداخته است. برای تبیین مدعیات اثر اخیر طباطبایی و ارزیابی و آسیبشناسی انتقادی آن به گفتوگو با حجت الاسلام دکتر رضا غلامی، رئیس شورای سیاستگذاری مجمع عالی علوم انسانی نشستیم که بخش اول این گفتوگو را میخوانید.
برای آغاز، علاقمندیم ابتدا ارزیابی کلی شما را درباره کتاب ملت، دولت و حکومت قانون بدانیم؟
من هیچ سابقه شخصی یا حب و بغضی نسبت به دکتر طباطبایی ندارم لذا علاقمندم در پاسخ به پرسش شما جانب انصاف رعایت شود. فکر میکنم هرگونه اندیشهورزی در باب سیاست در جای خود ارزشمند و آموزنده است و آثار آقای طباطبایی هم از این جهت مستثنی نیست، با این حال، بنده بهعنوان یک دانشآموخته علوم سیاسی، در مقام نقد علمی، زبان صراحت را به زبان پردهپوشی و تعارف کاملاً ترجیح میدهم.
بنابراین، ارزیابی خود را درباره کتاب ملت، دولت و حکومت قانون در چند عبارت واضح عرض میکنم: اولاً، بهرغم ادعای دکتر طباطبایی، مباحث این کتاب از یک تئوری سیاسی جامع تبعیت نمیکند. ایشان از گذشته دیدگاههایی را در این عرصه مطرح کردهاند اما این دیدگاهها هیچکدام در قواره یک دستگاه تئوریک نبوده است.
ایشان در این کتاب مانند دأب کشکولنویسان، بابی را باز میکنند و بدون آنکه تکلیف آن را روشن کرده باشند مجدداً باب تازهای را باز میکنند و این بابگشایی تا آخر کتاب همینطور ادامه دارد که نشاندهنده فقدان نظم فکری در نویسنده یا غلبه احساسات بر متدولوژی علمی است. اصولاً یکی از مشکلات آثار آقای طباطبایی این است که کمتر مورد نقد عالمانه قرار گرفته یا اگر نقد شده از سوی ایشان با بیاعتنایی مواجه شده است.
از طرف دیگر، دکتر طباطبایی در کانونهای بحث و گفتگوهای سیاسیِ ایران حضور ندارد و تقریباً سه دهه است که به خودانزوایی روی آورده است و همین امر باعث شده تا افکار ایشان تا حد زیادی پویایی خودش را از دست بدهد. شاید هم انتظار من بهطور خاص از کتاب اخیر ایشان بالاست به این معنا که آقای طباطبایی در این کتاب قصد طرح درددلهای خود را داشته و من توقع یک کار علمی روشمند را از ایشان دارم! ثانیاً، آقای طباطبایی در خیلی جاها بدون استدلال ادعای بزرگی را درباره تاریخ ایران باستان، درباره مدرنیته، درباره اسلام، درباره نهضت مشروطه و غیره مطرح میکند و حتماً توقع دارد که مخاطب این ادعاها را قبول کند اما واقعیت این است که هیچ دلیلی وجود ندارد که این حرفها پذیرفته شود زیرا استدلالی در پی آنها نیامده است.
کتاب طباطبایی فاقد روشمندیِ علمی است
برایم سخت است که برخی عبارات مانند یاوهبافی را درباره کتاب ایشان بگویم اما از آنجا که خود ایشان در کتاب درباره آثار دیگران بهراحتی از این عبارات استفاده کردهاند، من هم استفاده میکنم. آقای طباطبایی در کتاب ملت، دولت و حکومت قانون دچار توهماتی درباره ایران بهویژه نهضت مشروطه شده است که برای من منشأ این توهمات چندان روشن نیست، برای مثال، یکی از مطالبی که از گذشته در ذهن من بوده و با خواندن این کتاب این مطلب در ذهنم تثبیت شد، این است که ایرانشهری که دکتر طباطبایی از گذشته تا به امروز از آن با قاطعیت صحبت میکند و از آن بهعنوان نخ تسبیح نظراتش استفاده میکند، بیشتر به یک مفهوم خیالی شباهت دارد و آقای طباطبایی با همه تلاشهای خود نهایتاً نمیتواند این مفهوم را از دایره خیالات به دایره واقعیات منتقل کند.
باید قبول کنیم که وقتی درباره کل یا یک مقطع تاریخی قضاوت متمایزی داریم باید مدارک معتبری داشته باشیم و آن مدارک را از طریق دستگاه تئوریک خود توضیح دهیم؛ یا باید بتوانیم نقدهای دیگران به نظرات خودمان را پاسخ بدهیم اما آقای طباطبایی بعضاً مطالبی در این کتاب مطرح میکند که نه مدارک قابل قبولی برای آن ارائه داده و نه تاکنون نقدهای روشنی را که به این نظرات شده است پاسخ داده است.
جالب است که آقای طباطبایی در نقاطی از کتاب زبان علم را هم کنار میگذارد و سعی میکند مطالبی را بهصورت تحکمآمیز به مخاطب خودش القا کند که واقعاً بهدور از شأن و جایگاه ایشان است. ثالثاً، بخشهایی از این کتاب بهصورت آشکار به فحشنامهای علیه چند شخصیت مبغوضِ طباطبایی تبدیل شده است؛ از علی شریعتی تا جلال آلاحمد، تا هایدگر، فردید و رضا داوری، از داریوش شایگان و هانری کُربن تا شیخ فضلالله نوری و غیره.
البته طبیعی است که آقای طباطبایی درباره نظرات این افراد نقدهایی داشته باشد کما اینکه بنده هم دارم اما لحن ایشان درباره این افراد و دیدگاههای آنها بسیار سبک و در مواردی توهینآمیز است و همین موضوع باعث شده است که کتاب ایشان ارزش علمی خود را از دست بدهد. بهنظر میرسد مخاطب در زمان خواندن این کتاب با فردی روبهروست که سالها منتظر تسویه حساب با چند نفر بوده و این کتاب را فرصت خوبی برای عملی کردن خواسته خود یافته است. برای من یک مطلب واقعاً جای سؤال دارد و آن اینکه؛ آقای طباطبایی در یک جایی از کتاب در نقد امثال شریعتی و جلال آلاحمد مینویسد: «در کشوری که نظام علم وجود نداشته باشد، مردم به نقالان و رمالان رو میآورند.» خب، سؤال من اینجاست که؛ اگر نظام علم وجود ندارد که از نظر شما وجود ندارد، چظور توقع دارید که شما در این کشور جزو نقالان و رمالان به حساب آورده نشوید؟
ایکاش آقای طباطبایی جانب ادب را در کتاب رعایت میکرد و تا این حد با عصبانیت با مخالفان خود، روبهرو نمیشد. رابعاً، در این کتاب تناقضات زیادی هم هست که در جای خود میتوان روی آن مفصل صحبت کرد. آقای طباطبایی در ابتدای کتاب از فروپاشی در ژرفاهای فرهنگ و تمدن ایران صحبت میکند اما قدری جلوتر، و شاید با هدف به کرسی نشاندن سخن خود درباره ریشه ملیگرایی در ایران، تصویری بینظیر از همین فرهنگ و تمدن ایران ارائه میکند.
نقطه کانونیِ کتاب طباطبایی
همچنین از یک طرف، ظهور قانون و حکومت قانون را میوه شیرین مشروطه معرفی میکند و نظر کسانی را که از شکست مشروطه صحبت میکنند قویّاً رد میکند اما در ادامه حاضر به قضاوت درباره سرنوشت قانون و حکومت قانون در دوران پهلوی اول و دوم نمیشود. به هر حال آنچه روشن است ما در کتاب ملت، دولت و حکومت قانون با یک کتاب علمی روبهرو نیستیم بلکه بهرغم خصومت شدیدی که آقای طباطبایی نسبت به ایدئولوژیزدگی ابراز میکند، با خلق یک اثر کاملاً ایدئولوژیک از سوی آقای طباطبایی روبهرو هستیم که بعضی ویژگیهای مثبت کتاب را هم به حاشیه برده است.
و اما برای رعایت انصاف این را هم عرض کنم که در نقطه کانونی دیدگاه آقای طباطبایی که من از آن به "ظهور و بقای امر ملی در تاریخ ایران" تعبیر میکنم، نکات ارزشمندی هست که در جای خود باید مورد توجه پژوهشگران قرار گیرد. اصولاً، من دیدگاه ایشان را قبول دارم که امر ملی در تاریخ ایران با وجود فراز و فرودهایی که داشته از بین نرفته و قابل ردیابی است و همین امر ملی بوده است که ایران را در برابر بسیاری از تهدیدات حفظ کرده است اما در اینکه این امر ملی دقیقاً چیست، چه مؤلفههایی دارد و این مؤلفهها چه نسبتی با هم دارند، حتماً با آقای طباطبایی اختلاف نظر دارم.
*آقای طباطبایی در این کتاب، ضمن انتقاد از آقای داوری اردکانی درخصوص اومانیستی پنداشتن عالَم مدرن و قانونگذاری انسان در این افق و منتهی شدن این تلقی (بهزعم ایشان) هایدگری ــ فردیدی نسبت به عالَم مدرن به خودکامگیِ نازیستیِ هیتلری، مینویسد "آن طرح مسئله (نگاه داوری به اومانیستی بودن قانونگذاریِ انسان در افق مدرنیته) بهدنبال هایدگریات فردیدی و نسبت دادن همه امور و اطوار دوران جدید به سیطره مذهب اصالت بشر، بستن دست بشر است و وقتی دست بشر بسته شد، دست انواع استکبارها باز میشود."(ص153) نظر شما در این خصوص چیست؟
شما میدانید که بنده نسبت به دیدگاههای فردیدی ــ هایدگری نقدهای مهمی دارم و طبعاً این نقدها متوجه برخی دیدگاههای استاد محترم جناب آقای دکتر داوری هم میشود. اصل اینکه اندیشه هایدگری ــ فردیدی بشر را در برابر غرب ــ بهعنوان نماد استکبار ــ دستبسته میکند حرف درستی است و من در این زمینه البته با دلایلی متفاوت، با آقای طباطبایی موافقم اما ایراد ایشان به دکتر داوری درباره اومانیستی دانستن عالم مدرن و بهتبع آن، قرار گرفتن قانونگذاری مدرن ذیل پارادایم اومانیسم، ایراد واردی نیست.
آقای طباطبایی در این فقره حقیقتاً دچار توهم است و تصور میکند میتوان با طرح توهمات خود، واقعیتهای مسلم حاکم بر تاریخ غرب را کنار گذاشت. اینکه غرب از قرن 18 به بعد در اتمسفر اومانیسم غرق شد، نظر یک اندیشمند و دو اندیشمند یا تفسیری شاذ از تاریخ غرب نیست بلکه چیزی است که عمده اندیشمندانِ بنام غربی روی آن اتفاق نظر دارند و نفی آن از سوی آقای طباطبایی هیچ ارزشی ندارد.
هایدگر واجد افکار عمیقی است که با سطحیزدگی نمیتوان ردّش کرد
علاوه بر این، از هیوم، برک و ولتر تا دیدرو، از روسو و کانت تا شوپنهاور، از هگل و نیچه تا رورتی، از بنتام و راسل تا خیلی دیگر، کسانی هستند که در شکلگیری و تداوم جریان اومانیستی در غرب سهم مهمی دارند و این افراد و آثارشان را به هیچ وجه نمیتوان دستکم گرفت. این مطلب درباره قانونگذاری هم کاملاً قابل اثبات است و من تعجب میکنم چرا بغض آقای طباطبایی نسبت به دکتر داوری ایشان را به نفی این مطلب روشن کشانده است.
قانونگذاری در غرب لااقل از انقلاب فرانسه به بعد کاملاً اومانیستی و سکولار است و اگر هم در جایی ردی از دین و سنت مشاهده میشود یک امر کاملاً ظاهری و تشریفاتی است؛ از این مهمتر، نگاه خود آقای طباطبایی به سیاست و قانون است که بیش از هر کس و حتی شاید بتوان گفت بهصورت افراطی اومانیستی است و مشخص نیست که او چهچیزی را بهنقد کشیده است، و اما اینکه پرسیدید این مطلب یعنی تفسیر اومانیستی از عالم غرب، چگونه در نگاه آقای طباطبایی منتهی به خودکامگی نازیستی هیتلری میشود، باید عرض کنم که این حرف آقای طباطبایی علیه هایدگر یک حرف تبلیغاتی با هدف تحقیر او و همه کسانی است که بهنوعی به هایدگری بودن معروف شدهاند و الّا از بطن اندیشه هایدگر لزوماً نازیسم هیتلری متولد نمیشود.
هایدگر افکار قابل نقدی دارد اما مهمترین مزیت افکار او رواج فلسفیدن ناب و تفکر ژرف چه درباره هستی و انسان در تاریخ و فراتاریخ، و چه در نشان دادن عمق غرب یا آن قسمتی از تمدن جدید غرب و پیامدهای آن است که سطحیگرایی دیروز و امروز قادر به درک آن نیست. جا دارد خود آقای طباطبایی توضیح دهد که؛ تفکری که آقای داوری متأثر از هایدگر بهعنوان نقطه کانونی تحول در عالم از آن صحبت میکند چه جایگزینی دارد و جهان بدون تفکر چه جهانی است؟
هرچند من قبول دارم که برای تحول در جهان به چیزی فراتر از تفکر نیاز داریم که در افکار آقای داوری غایب است و اما اینکه چرا هایدگر در عمل دل به نازیسم میدهد بحث دیگری است که من از آن به دوگانگی نظر و عمل در بسیاری از اندیشمندان تاریخ تعبیر میکنم که برای تحلیل آن، نظریهبازی زبانی ویتگنشتاین متأخر قابل توجه است. خود هایدگر در مصاحبهای که با مجله اشپیگل داشته است، دلدادگی خود به نازیسم هیتلری را محصول شرایط جبریای توصیف میکند که توافق و مصالحه با نازیها را برای او اجتنابناپذیر کرده بود یا در جای دیگر هایدگر در پاسخ به انتقادات مارکوزه، ارتباط خود با حزب سوسیال ملی را یک اشتباه معرفی میکند که در سال 1934 به آن پی برده است. به هر حال، من هرگز قصد دفاع از هایدگر را ندارم اما معتقدم این رفتار هایدگر دلیلی بر کوچک شمردن دیدگاههای او یا دکتر داوری توسط آقای طباطبایی نیست.
*دکتر طباطبایی در بخشهای مختلف کتاب ملت، دولت و حکومت قانون معتقدند به اینکه منطق سیاست در افق عالم جدید، به این صورت است که سیاست، عرصه و حیث مستقلی از دیگر شئون حیات است و با این التفات، نباید اخلاقِ مثلاً دینی را که خاص شأن خصوصی حیات آدمی است با سیاست آغشته ساخت و سیاست، اخلاق و منطق خاص خود را بسان امری خودبسنده تعیین کرده و میطلبد، نظر شما دراینخصوص چیست؟
این جزو نظرات بیمبنایی است که آقای طباطبایی در این کتاب مطرح کرده است. اساساً سیاستِ خنثی و بیطرف فقط زاییده ذهن خودِ طباطبایی است و مصداق خارجی ندارد، حتی در سیاست مدرن هم سیاست خودْبسنده بیمعناست. بهخلاف نظر آقای طباطبایی، سالهاست که عمر نظریاتی که ابعاد حیات اجتماعی بشر را قابل تفکیک یا عرضی میدانستند تمام شده است.
امروز مقولات و پدیدهها بیش از هر زمان در هم تنیدهاند و در واقع، در اوج پیچیدگی قرار دارند. همه ابعاد و شئونات حیات اجتماعی با همدیگر رابطه طولی از نوع رفت و برگشتی دارند یعنی سیاست در طول اقتصاد و فرهنگ است، فرهنگ در طول سیاست و اقتصاد و همینطور اقتصاد در طول سیاست و فرهنگ است. وقتی از درهمتنیدگی مقولات و پدیدهها صحبت میکنیم، شامل همه باورها و سنتهای درست و غلط بشر هم میشود.
بهبیان واضحتر، امروز سیاست مدرن بیش از اینکه در پی تقرب به واقعیت باشد، بهدنبال عملِ منتهی به نفع است؛ بنابراین، قابلیت پیوند خوردن با همه چیز را در خود بهوجود آورده است. شما میتوانید به نظریات متفکرانی چون کوهن و فایرایند و پیش از آنها به نظریات ویتگنشتاین و لاکاتوش نگاه کنید؛ هرچند من این نظریات را که به نسبیگرایی افسارگسیخته تن دادهاند قابل نقد میدانم اما نمیتوان انکار کرد که عملگرایی حاکم بر غرب معاصر با این نظریات بهخوبی عجین شده است و مشکلی ندارد.
من در اینجا قصد ندارم از اخلاق و دین و رابطه آن با سیاست در جامعه دینی صحبت کنم که آن هم بحث مفصلی است اما میخواهم عرض کنم که دیدگاه جناب طباطبایی به نوعی عقبماندگی نظری دچار شده است و ایشان هنوز در نظریات قرن نوزدهمی درباره سیاست صحبت میکند، حتی اگر مانند ایشان قرن نوزدهمی درباره سیاست صحبت کنیم، باید میان دو رویکرد سوبژکتیو و ابژکتیو به سیاست تفاوت قائل شویم، سیاست با رویکرد ابژکتیو در سکولارترین جوامع هم هیچگاه از اخلاق جدا نشده و حتی تلاش کرده است از رفتارهای ضداخلاقی خود تفسیر اخلاقی ارائه کند. از طرف دیگر، در رویکرد ابژکتیو به سیاست هم شاهد آن هستیم که لااقل تظاهر به اخلاق وجود دارد و سیاستمداران سکولار بهخوبی میدانند که جهان تحمل سیاست منهای اخلاق را ندارد.
ادامه دارد... .
انتهای پیام/