سیاست برای طباطبایی حتی از اخلاق و حقطلبی جداست/ اصل اندیشه ایرانشهری میتواند به احیای تمدن نوین اسلامی کمک کند
اندیشه ایرانشهری در کلّیتش میتواند به احیای تمدن نوین اسلامی کمک کند اما این اندیشه با سطحینگری طباطبایی به قهقرا خواهد رفت.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، سید جواد طباطبایی که مدتهاست با پروژه تأملی درباره ایران و طرح بحث نظریه انحطاط در فضای اندیشه سیاسی جامعه ایرانی شناخته شده است، در طول یک دهه گذشته با پیگیری بحث ایرانشهری و صورتبندی تاریخ و میراث فرهنگ ایرانی ذیل این مفهوم درصدد است به الگوی خاصی در نظریه تاریخی ایران دست یابد. طباطبایی که معمولاً با ادبیات بعضاً تندی به نقد برخی از آرا و افراد شهیر و اثرگذار در حوزه علوم انسانی و فضای علمی و تاریخ معاصر ایران میپردازد، اخیراً کتاب "ملت، دولت و حکومت قانون" را در امتداد پروژه تأملی درباره ایران به رشته تحریر درآورده و ضمن ایضاح بیشتر نظریه ایرانشهری و تبیین آنچه معنا و میراث انقلاب مشروطه است به انتقادهای تندی نسبت به برخی از متفکران چند دهه گذشته کشور پرداخته است. برای تبیین مدعیات اثر اخیر طباطبایی و ارزیابی و آسیبشناسی انتقادی آن به گفتوگو با حجت الاسلام دکتر رضا غلامی، رئیس شورای سیاستگذاری مجمع عالی علوم انسانی نشستیم که بخش اول این گفتوگو را میخوانید.
*برای آغاز، علاقمندیم ابتدا ارزیابی کلی شما را درباره کتاب ملت، دولت و حکومت قانون بدانیم؟
من هیچ سابقه شخصی یا حب و بغضی نسبت به دکتر طباطبایی ندارم لذا علاقمندم در پاسخ به پرسش شما جانب انصاف رعایت شود. فکر میکنم هرگونه اندیشهورزی در باب سیاست در جای خود ارزشمند و آموزنده است و آثار آقای طباطبایی هم از این جهت مستثنی نیست، با این حال، بنده بهعنوان یک دانشآموخته علوم سیاسی، در مقام نقد علمی، زبان صراحت را به زبان پردهپوشی و تعارف کاملاً ترجیح میدهم.
بنابراین، ارزیابی خود را درباره کتاب ملت، دولت و حکومت قانون در چند عبارت واضح عرض میکنم: اولاً، بهرغم ادعای دکتر طباطبایی، مباحث این کتاب از یک تئوری سیاسی جامع تبعیت نمیکند. ایشان از گذشته دیدگاههایی را در این عرصه مطرح کردهاند اما این دیدگاهها هیچکدام در قواره یک دستگاه تئوریک نبوده است.
ایشان در این کتاب مانند دأب کشکولنویسان، بابی را باز میکنند و بدون آنکه تکلیف آن را روشن کرده باشند مجدداً باب تازهای را باز میکنند و این بابگشایی تا آخر کتاب همینطور ادامه دارد که نشاندهنده فقدان نظم فکری در نویسنده یا غلبه احساسات بر متدولوژی علمی است. اصولاً یکی از مشکلات آثار آقای طباطبایی این است که کمتر مورد نقد عالمانه قرار گرفته یا اگر نقد شده از سوی ایشان با بیاعتنایی مواجه شده است.
از طرف دیگر، دکتر طباطبایی در کانونهای بحث و گفتگوهای سیاسیِ ایران حضور ندارد و تقریباً سه دهه است که به خودانزوایی روی آورده است و همین امر باعث شده تا افکار ایشان تا حد زیادی پویایی خودش را از دست بدهد. شاید هم انتظار من بهطور خاص از کتاب اخیر ایشان بالاست به این معنا که آقای طباطبایی در این کتاب قصد طرح درددلهای خود را داشته و من توقع یک کار علمی روشمند را از ایشان دارم! ثانیاً، آقای طباطبایی در خیلی جاها بدون استدلال ادعای بزرگی را درباره تاریخ ایران باستان، درباره مدرنیته، درباره اسلام، درباره نهضت مشروطه و غیره مطرح میکند و حتماً توقع دارد که مخاطب این ادعاها را قبول کند اما واقعیت این است که هیچ دلیلی وجود ندارد که این حرفها پذیرفته شود زیرا استدلالی در پی آنها نیامده است.
کتاب طباطبایی فاقد روشمندیِ علمی است
برایم سخت است که برخی عبارات مانند یاوهبافی را درباره کتاب ایشان بگویم اما از آنجا که خود ایشان در کتاب درباره آثار دیگران بهراحتی از این عبارات استفاده کردهاند، من هم استفاده میکنم. آقای طباطبایی در کتاب ملت، دولت و حکومت قانون دچار توهماتی درباره ایران بهویژه نهضت مشروطه شده است که برای من منشأ این توهمات چندان روشن نیست، برای مثال، یکی از مطالبی که از گذشته در ذهن من بوده و با خواندن این کتاب این مطلب در ذهنم تثبیت شد، این است که ایرانشهری که دکتر طباطبایی از گذشته تا به امروز از آن با قاطعیت صحبت میکند و از آن بهعنوان نخ تسبیح نظراتش استفاده میکند، بیشتر به یک مفهوم خیالی شباهت دارد و آقای طباطبایی با همه تلاشهای خود نهایتاً نمیتواند این مفهوم را از دایره خیالات به دایره واقعیات منتقل کند.
باید قبول کنیم که وقتی درباره کل یا یک مقطع تاریخی قضاوت متمایزی داریم باید مدارک معتبری داشته باشیم و آن مدارک را از طریق دستگاه تئوریک خود توضیح دهیم؛ یا باید بتوانیم نقدهای دیگران به نظرات خودمان را پاسخ بدهیم اما آقای طباطبایی بعضاً مطالبی در این کتاب مطرح میکند که نه مدارک قابل قبولی برای آن ارائه داده و نه تاکنون نقدهای روشنی را که به این نظرات شده است پاسخ داده است.
جالب است که آقای طباطبایی در نقاطی از کتاب زبان علم را هم کنار میگذارد و سعی میکند مطالبی را بهصورت تحکمآمیز به مخاطب خودش القا کند که واقعاً بهدور از شأن و جایگاه ایشان است. ثالثاً، بخشهایی از این کتاب بهصورت آشکار به فحشنامهای علیه چند شخصیت مبغوضِ طباطبایی تبدیل شده است؛ از علی شریعتی تا جلال آلاحمد، تا هایدگر، فردید و رضا داوری، از داریوش شایگان و هانری کُربن تا شیخ فضلالله نوری و غیره.
البته طبیعی است که آقای طباطبایی درباره نظرات این افراد نقدهایی داشته باشد کما اینکه بنده هم دارم اما لحن ایشان درباره این افراد و دیدگاههای آنها بسیار سبک و در مواردی توهینآمیز است و همین موضوع باعث شده است که کتاب ایشان ارزش علمی خود را از دست بدهد. بهنظر میرسد مخاطب در زمان خواندن این کتاب با فردی روبهروست که سالها منتظر تسویه حساب با چند نفر بوده و این کتاب را فرصت خوبی برای عملی کردن خواسته خود یافته است. برای من یک مطلب واقعاً جای سؤال دارد و آن اینکه؛ آقای طباطبایی در یک جایی از کتاب در نقد امثال شریعتی و جلال آلاحمد مینویسد: «در کشوری که نظام علم وجود نداشته باشد، مردم به نقالان و رمالان رو میآورند.» خب، سؤال من اینجاست که؛ اگر نظام علم وجود ندارد که از نظر شما وجود ندارد، چظور توقع دارید که شما در این کشور جزو نقالان و رمالان به حساب آورده نشوید؟
ایکاش آقای طباطبایی جانب ادب را در کتاب رعایت میکرد و تا این حد با عصبانیت با مخالفان خود، روبهرو نمیشد. رابعاً، در این کتاب تناقضات زیادی هم هست که در جای خود میتوان روی آن مفصل صحبت کرد. آقای طباطبایی در ابتدای کتاب از فروپاشی در ژرفاهای فرهنگ و تمدن ایران صحبت میکند اما قدری جلوتر، و شاید با هدف به کرسی نشاندن سخن خود درباره ریشه ملیگرایی در ایران، تصویری بینظیر از همین فرهنگ و تمدن ایران ارائه میکند.
نقطه کانونیِ کتاب طباطبایی
همچنین از یک طرف، ظهور قانون و حکومت قانون را میوه شیرین مشروطه معرفی میکند و نظر کسانی را که از شکست مشروطه صحبت میکنند قویّاً رد میکند اما در ادامه حاضر به قضاوت درباره سرنوشت قانون و حکومت قانون در دوران پهلوی اول و دوم نمیشود. به هر حال آنچه روشن است ما در کتاب ملت، دولت و حکومت قانون با یک کتاب علمی روبهرو نیستیم بلکه بهرغم خصومت شدیدی که آقای طباطبایی نسبت به ایدئولوژیزدگی ابراز میکند، با خلق یک اثر کاملاً ایدئولوژیک از سوی آقای طباطبایی روبهرو هستیم که بعضی ویژگیهای مثبت کتاب را هم به حاشیه برده است.
و اما برای رعایت انصاف این را هم عرض کنم که در نقطه کانونی دیدگاه آقای طباطبایی که من از آن به "ظهور و بقای امر ملی در تاریخ ایران" تعبیر میکنم، نکات ارزشمندی هست که در جای خود باید مورد توجه پژوهشگران قرار گیرد. اصولاً، من دیدگاه ایشان را قبول دارم که امر ملی در تاریخ ایران با وجود فراز و فرودهایی که داشته از بین نرفته و قابل ردیابی است و همین امر ملی بوده است که ایران را در برابر بسیاری از تهدیدات حفظ کرده است اما در اینکه این امر ملی دقیقاً چیست، چه مؤلفههایی دارد و این مؤلفهها چه نسبتی با هم دارند، حتماً با آقای طباطبایی اختلاف نظر دارم.
*آقای طباطبایی در این کتاب، ضمن انتقاد از آقای داوری اردکانی درخصوص اومانیستی پنداشتن عالَم مدرن و قانونگذاری انسان در این افق و منتهی شدن این تلقی (بهزعم ایشان) هایدگری ــ فردیدی نسبت به عالَم مدرن به خودکامگیِ نازیستیِ هیتلری، مینویسد "آن طرح مسئله (نگاه داوری به اومانیستی بودن قانونگذاریِ انسان در افق مدرنیته) بهدنبال هایدگریات فردیدی و نسبت دادن همه امور و اطوار دوران جدید به سیطره مذهب اصالت بشر، بستن دست بشر است و وقتی دست بشر بسته شد، دست انواع استکبارها باز میشود."(ص153) نظر شما در این خصوص چیست؟
شما میدانید که بنده نسبت به دیدگاههای فردیدی ــ هایدگری نقدهای مهمی دارم و طبعاً این نقدها متوجه برخی دیدگاههای استاد محترم جناب آقای دکتر داوری هم میشود. اصل اینکه اندیشه هایدگری ــ فردیدی بشر را در برابر غرب ــ بهعنوان نماد استکبار ــ دستبسته میکند حرف درستی است و من در این زمینه البته با دلایلی متفاوت، با آقای طباطبایی موافقم اما ایراد ایشان به دکتر داوری درباره اومانیستی دانستن عالم مدرن و بهتبع آن، قرار گرفتن قانونگذاری مدرن ذیل پارادایم اومانیسم، ایراد واردی نیست.
آقای طباطبایی در این فقره حقیقتاً دچار توهم است و تصور میکند میتوان با طرح توهمات خود، واقعیتهای مسلم حاکم بر تاریخ غرب را کنار گذاشت. اینکه غرب از قرن 18 به بعد در اتمسفر اومانیسم غرق شد، نظر یک اندیشمند و دو اندیشمند یا تفسیری شاذ از تاریخ غرب نیست بلکه چیزی است که عمده اندیشمندانِ بنام غربی روی آن اتفاق نظر دارند و نفی آن از سوی آقای طباطبایی هیچ ارزشی ندارد.
هایدگر واجد افکار عمیقی است که با سطحیزدگی نمیتوان ردّش کرد
علاوه بر این، از هیوم، برک و ولتر تا دیدرو، از روسو و کانت تا شوپنهاور، از هگل و نیچه تا رورتی، از بنتام و راسل تا خیلی دیگر، کسانی هستند که در شکلگیری و تداوم جریان اومانیستی در غرب سهم مهمی دارند و این افراد و آثارشان را به هیچ وجه نمیتوان دستکم گرفت. این مطلب درباره قانونگذاری هم کاملاً قابل اثبات است و من تعجب میکنم چرا بغض آقای طباطبایی نسبت به دکتر داوری ایشان را به نفی این مطلب روشن کشانده است.
قانونگذاری در غرب لااقل از انقلاب فرانسه به بعد کاملاً اومانیستی و سکولار است و اگر هم در جایی ردی از دین و سنت مشاهده میشود یک امر کاملاً ظاهری و تشریفاتی است؛ از این مهمتر، نگاه خود آقای طباطبایی به سیاست و قانون است که بیش از هر کس و حتی شاید بتوان گفت بهصورت افراطی اومانیستی است و مشخص نیست که او چهچیزی را بهنقد کشیده است، و اما اینکه پرسیدید این مطلب یعنی تفسیر اومانیستی از عالم غرب، چگونه در نگاه آقای طباطبایی منتهی به خودکامگی نازیستی هیتلری میشود، باید عرض کنم که این حرف آقای طباطبایی علیه هایدگر یک حرف تبلیغاتی با هدف تحقیر او و همه کسانی است که بهنوعی به هایدگری بودن معروف شدهاند و الّا از بطن اندیشه هایدگر لزوماً نازیسم هیتلری متولد نمیشود.
هایدگر افکار قابل نقدی دارد اما مهمترین مزیت افکار او رواج فلسفیدن ناب و تفکر ژرف چه درباره هستی و انسان در تاریخ و فراتاریخ، و چه در نشان دادن عمق غرب یا آن قسمتی از تمدن جدید غرب و پیامدهای آن است که سطحیگرایی دیروز و امروز قادر به درک آن نیست. جا دارد خود آقای طباطبایی توضیح دهد که؛ تفکری که آقای داوری متأثر از هایدگر بهعنوان نقطه کانونی تحول در عالم از آن صحبت میکند چه جایگزینی دارد و جهان بدون تفکر چه جهانی است؟
هرچند من قبول دارم که برای تحول در جهان به چیزی فراتر از تفکر نیاز داریم که در افکار آقای داوری غایب است و اما اینکه چرا هایدگر در عمل دل به نازیسم میدهد بحث دیگری است که من از آن به دوگانگی نظر و عمل در بسیاری از اندیشمندان تاریخ تعبیر میکنم که برای تحلیل آن، نظریهبازی زبانی ویتگنشتاین متأخر قابل توجه است. خود هایدگر در مصاحبهای که با مجله اشپیگل داشته است، دلدادگی خود به نازیسم هیتلری را محصول شرایط جبریای توصیف میکند که توافق و مصالحه با نازیها را برای او اجتنابناپذیر کرده بود یا در جای دیگر هایدگر در پاسخ به انتقادات مارکوزه، ارتباط خود با حزب سوسیال ملی را یک اشتباه معرفی میکند که در سال 1934 به آن پی برده است. به هر حال، من هرگز قصد دفاع از هایدگر را ندارم اما معتقدم این رفتار هایدگر دلیلی بر کوچک شمردن دیدگاههای او یا دکتر داوری توسط آقای طباطبایی نیست.
*دکتر طباطبایی در بخشهای مختلف کتاب ملت، دولت و حکومت قانون معتقدند به اینکه منطق سیاست در افق عالم جدید، به این صورت است که سیاست، عرصه و حیث مستقلی از دیگر شئون حیات است و با این التفات، نباید اخلاقِ مثلاً دینی را که خاص شأن خصوصی حیات آدمی است با سیاست آغشته ساخت و سیاست، اخلاق و منطق خاص خود را بسان امری خودبسنده تعیین کرده و میطلبد، نظر شما دراینخصوص چیست؟
این جزو نظرات بیمبنایی است که آقای طباطبایی در این کتاب مطرح کرده است. اساساً سیاستِ خنثی و بیطرف فقط زاییده ذهن خودِ طباطبایی است و مصداق خارجی ندارد، حتی در سیاست مدرن هم سیاست خودْبسنده بیمعناست. بهخلاف نظر آقای طباطبایی، سالهاست که عمر نظریاتی که ابعاد حیات اجتماعی بشر را قابل تفکیک یا عرضی میدانستند تمام شده است.
امروز مقولات و پدیدهها بیش از هر زمان در هم تنیدهاند و در واقع، در اوج پیچیدگی قرار دارند. همه ابعاد و شئونات حیات اجتماعی با همدیگر رابطه طولی از نوع رفت و برگشتی دارند یعنی سیاست در طول اقتصاد و فرهنگ است، فرهنگ در طول سیاست و اقتصاد و همینطور اقتصاد در طول سیاست و فرهنگ است. وقتی از درهمتنیدگی مقولات و پدیدهها صحبت میکنیم، شامل همه باورها و سنتهای درست و غلط بشر هم میشود.
بهبیان واضحتر، امروز سیاست مدرن بیش از اینکه در پی تقرب به واقعیت باشد، بهدنبال عملِ منتهی به نفع است؛ بنابراین، قابلیت پیوند خوردن با همه چیز را در خود بهوجود آورده است. شما میتوانید به نظریات متفکرانی چون کوهن و فایرایند و پیش از آنها به نظریات ویتگنشتاین و لاکاتوش نگاه کنید؛ هرچند من این نظریات را که به نسبیگرایی افسارگسیخته تن دادهاند قابل نقد میدانم اما نمیتوان انکار کرد که عملگرایی حاکم بر غرب معاصر با این نظریات بهخوبی عجین شده است و مشکلی ندارد.
من در اینجا قصد ندارم از اخلاق و دین و رابطه آن با سیاست در جامعه دینی صحبت کنم که آن هم بحث مفصلی است اما میخواهم عرض کنم که دیدگاه جناب طباطبایی به نوعی عقبماندگی نظری دچار شده است و ایشان هنوز در نظریات قرن نوزدهمی درباره سیاست صحبت میکند، حتی اگر مانند ایشان قرن نوزدهمی درباره سیاست صحبت کنیم، باید میان دو رویکرد سوبژکتیو و ابژکتیو به سیاست تفاوت قائل شویم، سیاست با رویکرد ابژکتیو در سکولارترین جوامع هم هیچگاه از اخلاق جدا نشده و حتی تلاش کرده است از رفتارهای ضداخلاقی خود تفسیر اخلاقی ارائه کند. از طرف دیگر، در رویکرد ابژکتیو به سیاست هم شاهد آن هستیم که لااقل تظاهر به اخلاق وجود دارد و سیاستمداران سکولار بهخوبی میدانند که جهان تحمل سیاست منهای اخلاق را ندارد.
*آقای طباطبایی با اعتقاد به اینکه دین، علی الخصوص در ایران، امری فرهنگی است و تحققی فرهنگی دارد لذا نگاه ایدئولوژیک به آن که منجر به اصالت و برتری دین نسبت به سایر امور و شوون اجتماعی میشود، معماری حیات انسان ایرانی را آشفته میسازد، می نویسد: "ایرانیان دین را امری جدا از دیگر شوون حیات اجتماعی یعنی فرهنگ نمیدانستند. ایدئولوژیکی کردن دین از این حیث در دوران جدید ممکن شده است که دیانت از فرهنگ، در معنای کهنِ ایرانشهری، جدا و به امری تعیین کننده در عناصر درون فرهنگ تبدیل شده است. در ایران امر تعیین کننده، فرهنگ است که هر یک از عناصر آن از جمله دین به جای خویش نیکوست."(ص282) نظر شما در این خصوص چیست؟
باید قبول کرد که بر خلاف رویکرد سکولار به دین که دین را جزئی از پیکره فرهنگ در نظر میگیرد، در جامعه دینی، هیچ چیزی به ویژه آنچه از آن به عنوان فرهنگ صحبت میکنیم از قلمرو دین بالمعنی الاعم خارج نیست. البته ممکن است خارج از قلمرو دین چیزهایی باشد اما جامعه دینی به آن همواره به چشم غریبه نگاه میکند.
علت این را باید در این واقعیت جستجو کرد که دین، در بنیادیترین لایه فکری انسان یعنی باورها شکل میگیرد و باور وقتی باور به معنای دقیق کلمه است، همه چیز را تحت تأثیر قرار میدهد. بنابراین نمیتوان مجموعه باورهایی داشت اما گفت این باورها تنها در یک منطقه از فکر و به تبع آن در عمل انسان اثرگذار است. از این جهت، دین در جامعه دینی بخشی از فرهنگ نیست بلکه همه فرهنگ است.
البته من با این نظر آقای طباطبایی که تحقق دین را تحقق فرهنگی تلقی میکنند موافقم لکن معتقدم فرهنگ در جامعه جدای از سیاست و اقتصاد نیست بلکه هم سیاست و هم افتصاد در بطن فرهنگ قرار دارند؛ در اینصورت حضور دین در سیاست و اقتصاد حضوری کاملاً طبیعی است و نباید به آن برچسب ایدئولوژیک زد. از طرف دیگر، به نظر میرسد نظرات طباطبایی درباره ایدئولوژی به شدت متأثر از نگاههای چپ مارکسیستی است.
البته همانطور که اشاره کردم، خود طباطبایی در این کتاب به رغم انتقاد صریحی که به ایدئولوژیک شدن دین یا سیاست دارد، در نقاط مختلف کتاب به مسائل نگاه ایدئولوژیک دارد. با این حال من میخواهم عرض کنم که زندگی انسان فراتر از کلیگوییهای انتزاعی است و لذا تابع مجموعهای از بایدها و نبایدهایی است که از دل جهانبینی انسان متولد میشود و این بایدها و نبایدها را میتوان مسامحتاً ایدئولوژی نامید. در اینصورت ایدئولوژی را میتوان به ایدئولوژی برخاسته از عقلانیت و ایدئولوژی برخاسته از خودکامگی تقسیم کرد و توجه داشت که ایدئولوژیای که برخاسته از عقلانیت است نه تنها مذموم نیست بلکه لازمه حیات مدنی است.
*آیا شما با نگاه سید جواد طباطبایی که معتقد است ایران در هنگامهای که سنت قدمایی تصلب یافته بود و مدتها از صفویه تا پیش از مشروطه در قرون وسطای خویش قرار داشت و با مشروطیت توانست در آستانه تجددِ خاص خودش قرار گرفته و دیگر بازگشت به عقب امکان پذیر نیست لذا باید در چنین وضعی، مفاهیم قدیم نصوص سه گانه ایرانی(اندیشه ایرانشهری، اسلام و فلسفه یونانی) در افق جدید، بازخوانی و معنا یابی بشوند، موافقید؟
من معتقدم اگر فرضاً بخواهیم برای ایران رنسانی در نظر بگیریم، مبدأ این رنسانس صفویه است. صفویه از چند جهت در ایران نقش سرنوشت ساز دارد. یکی از آن جهت که ایران را از چند پارگی و ملوک الطوایفی نجات داد و برای اولین بار مراتبی از نظم دولت- ملت را در این سرزمین برقرار کرد.
البته نظم دولت- ملت در صفویه یک نظم مدرن نیست و خیلی از مشخصههای دولت- ملت مدرن را ندارد اما کار صفویه نطفه امر ملی را در ایران خلق میکند. دیگر اینکه صفویه با درک دلدادگی قدیمی اکثرت مردم ایران به اهل بیت (ع)، مذهب شیعه اثنی عشری را به عنوان مذهب رسمی ایران معرفی میکند و از این طریق، نه تنها مرز فرهنگی ایران و عثمانی پررنگ میشود بلکه فرهنگ به علاوه فقه پویای شیعی به قوه محرکه مردم ایران تبدیل میشود.
کار دیگر صفویه، برگرداندن خودباوری تمدنی به ایرانیان و زمینه سازی برای احیاء تمدن ایرانی- اسلامی در ایران است. ظهور نشانههای باشکوه تمدنی ایرانیان در عصر صفویه، هم زمان است با شکل گیری رنسانس در غرب. به بیان دیگر، زمانیکه غربیها در بین قرون وسطی و رنسانس در بلاتکلیفی به سر میبرند و سایه قرون وسطی هنوز بر سر غرب است، ایران صفوی در مسیر اوج گیری تمدنی قرار دارد.
اگر خط تمدنی صفویه در افشاریه، زندیه و سپس قاجاریه در هم شکسته نمیشد، ما حتماً در قرن 18 میلادی از حیث صنعت و اقتصاد از غربیها جلوتر بودیم. البته آقای طباطبایی مبدأ شکل گیری امر ملی را در دوران هخامنشی جستجو میکنند لکن من معتقدم دوران هخامنشی یک تاریخ مدون و مطمئن ندارد و بخش زیادی از آنچه امروز درباره این دوره گفته میشود آمیخته با تخیل است.
من با کلیت اندیشه ایرانشهری مخالف نیستم اما معتقدم به سختی بتوان اندیشه ایرانشهری را مبتنی بر تاریخ ایران باستان سامان داد و آقای طباطبایی هم در این زمینه موفق نبوده و تصور کرده است با طرح یکسری کلیات مبهم و اثبات نشده میتوان اندیشه ایرانشهری را زنده کرد. درباره مشروطه و اهمیت فوق العاده آن برای ایران حرف بسیار است. مشروطه واقعاً مهم و تعیین کننده است اما نظرات طباطبایی درباره مشروطه توأم با اغراق و ندیدن خیلی از واقعیتهاست.
جنبش مشروطه با قیام علما و مطالبه تأسیس عدالتخانه آغاز شد و آمد تا استبدادِ در هم آمیخته با استعمار در ایران مهار شود اما باید قبول کرد که پیوند استبداد و استعمار اجازه به سرانجام رسیدن جنبش مشروطه را نداد و بر خلاف نظر آقای طباطبایی، با سلطنت رضا خان، ایران به ماقبل مشروطه برگشت. البته آقای طباطبایی اصرار دارد که بگوید این اتفاق نیفتاد اما هزاران سند وجود دارد که سلطنت رضا خان در ایران بدتر از سلطنت قاجارها بود و قانون و حکومت قانون در ایران برای رضاخان و سیستم رضاخانی به جز یک ظاهر، هیچ ارزشی نداشت. ما نباید به ظواهر دل خوش کنیم. قانون وحکومت قانون زمانی ارزشمند است که بتواند استبداد و استعمار را توأمان مهار کند و این اتفاق در ایران نیفتاد.
*مؤلف کتاب ملت، دولت و حکومت قانون، نیروهای درگیر در صحنه مشروطیت ایران را اعم از روشنفکران نسل نخست(ملکم خان و...) و طیف علمایی که در مبنای قدمایی بودند(نظیر شیخ فضل الله و آخوند خراسانی و...) میداند و با تعریضی به فهم و نسبت شیخ فضل الله درخصوص مشروطیت، مینویسد: "اینکه شیخ مینویسد اگر منظور از مشروطیت، حفظ شرع بود چرا اجازه ندادند مشروعه به مشروطه اضافه بشود؟... حفظ شرع، به عنوان غایت دولتهای ملی، تالیهای فاسد بسیاری دارد که شیخ از تاریخ آن در اروپا چیزی نمیدانست و گمان میکرد بهترین راه حفظ شرع تبدیل آن به هدف مجلس است. اگر درست فهمیده شود در کشورهایی چون ایران، حفظ شرع بطور تاریخی از راه حفظ کثرت و تنوع امکان پذیر شده بود نه با جعل داستان و بزرگ کردن خطر الحاد. بحث شیخ در حد بسیار ابتدایی، سیاسی است."(ص259) نظر شما در این خصوص چیست؟
همانطور که قبلاً هم عرض کردم، آقای طباطبایی برداشتی تک ضلعی از مشروطه دارد و جالب اینکه توقع دارد مخاطبانش برداشت او را به عنوان تنها برداشت درست از مشروطه قبول کنند. طباطبایی هرکجا از مشروطه را دوست دارد انتخاب میکند و آنقدر آن را بزرگ میکند که کل مشروطه را در بر بگیرد.
مشروطه یک واقعه چندضلعی با دهها نقطه نامتقارن است که برای قضاوت کردن درباره آن باید خیلی از این نقاط را شناخت و برای تعارضاتشان توضیح داشت. یکی از چیزهایی که روشنفکرانی مانند طباطبایی به آن توجه ندارند، تلقی عامه مردم روزگار مشروطه از مشروطه است. فکر نمیکنم از نظر طباطبایی مشروطه صرفاً برای خواص جامعه است و تلقی و خواست مردم اهمیتی ندارد!
طباطبایی توجهی به درک مردم زمان مشروطه از مشروطه ندارد
از طرف دیگر، ایرادی ندارد که برای فهم تلقی مردم به آثار روشنفکران مراجعه کنیم اما علما به دلیل ارتباط تنگاتنگی که با توده مردم دارند، برای روایت و پیگیری تلقی مردم از مشروطه سزاوارترند. به نظر من، نقدهای آقای طباطبایی به میرزا ملکم خان خیلی حائز اهمیت نیست چراکه در جاهایی از کتاب، خود طباطبایی درست مانند میرزا ملکم خان صحبت میکند و تفاوت چندنی با او ندارد؛ و اما قضاوتهای بغض آلود و تحریف آمیز طباطبایی درباره شیخ فضل الله نوری مطلبی نیست که بتوان نسبت به آن بیتفاوت بود.
طباطبایی برای تحلیل نظرات شیخ فضل الله نیازی نمیبیند که به مجموع نظرات شیخ و علل واقعی تطورات آن توجه کند لذا به صورت گزینشی بخشی از نظرات شیخ را بدون شرح اتمسفری که شیخ در آن چنین نظری ابراز کرده است را مبنای قضاوت خود درباره او در نظر میگیرد. من نمیخواهم بگویم که هر آنچه شیخ فضل الله نوری درباره مشروطه درک کرده بود صحیح است یا صفر تا صد رفتارهای او قابل دفاع است اما میخواهم بگویم که شیخ فضل الله نوری دینداری بود که بیش از همه دغدغه ایران داشت و عمق مشروطه را بهتر از خیلیها چه روشنفکران و چه علما درک کرده بود چنانچه این واقعیت چند سال بعد از شهادت او هویدا شد و خیلی از مشروطه خواهان مخالف شیخ را هم به اعتراف در این زمینه واداشت.
من ابایی از گفتن این مطلب ندارم که اغلب علمای موافق مشروطه مانند مرحوم آخوند خراسانی یا مرحوم میرزای نائینی در حد شیخ فضل الله نوری مشروطه را درک نکرده بودند. حرف شیخ این بود که اولاً این مشروطه با هدف اولیه و اصیل آن یعنی تأسیس عدالتخانه مغایرت دارد؛ اگر مردم اهمیتی دارند، این مردم برای منظور دیگری قیام کردند. ثانیاً، مشروطه خواهی به ابزاری عوام فریبانه برای به حاشیه راندن دین از صحنه زندگی فردی و جمعی ایرانیان و همچنین بیشتر باز کردن پای استعمار به تمامی مقدرات این ملت تبدیل شده است.
از این منظر، تداوم سلطنت برای شیخ فضل الله نوری به مشروطهای با این مشخصات ترجیح داشت هرچند شیخ فضل الله نوری مانند خیلی از علماء، پیشرفت ایران و تحقق عدالت را با اسبتداد قابل جمع نمیدانست. شیخ در لوایح ایام تحصن در حرم حضرت عبدالعظیم (س) تصریح دارد که «انگیزهاش از برافراشتن درفش عدالتخواهی در صدر مشروطه تغییر رژیم خودکامگی و محدود ساختن اختیارات شاه و دولت توسط نمایندگان مردم بوده است.»
درباره قانون اساسی، داشتند ترجمه قانون اساسی بلژیک و فرانسه را به عنوان قانون اساسی ایران جا میزدند و طبیعی بود شیخ در برابر آن بایستد و الا شیخ با اصل نظام نامه یا قانون اساسی مسألهای نداشت چنانکه در جایی میگوید : «ای برادر! نظام نامه، نظام نامه، نظام نامه، لکن اسلامی، اسلامی، اسلامی، یعنی همان قانون شریعت که هزار و سیصد و اندی است در میان ما هست و جملهای از آن- که به آن، اصلاح مفاسد ما میشود- در مرتبه اجرا نبود، حالا بیاید و به عنوان قانون و اجرا شود.»
این سخن آقای طباطبایی درست است که ساختار یا نظام قانون شرع با نظام حقوق جدید متفاوت است اما توده مردم مسلمان ایران، قانونی میخواستند که اگر هم نظام تازهای پیدا میکند با شریعت اسلامی منطبق باشد و روشن بود که جریان روشنفکری سکولار به این خواسته مردم تن نمیداد. جالب است در شرایطی شیخ فضل الله را مخالف اصل قانون اساسی معرفی میکنند که او پیشنهاد دهنده متمم قانون اساسی برای نظارت فقها بر مصوبات مجلس است و طبیعی است که اگر شیخ با اصل قانون اساسی مخالف بود برای قبولاندن این متمم به آقایان متحمل زحمات فراوان نمیشد.
شناخت طباطبایی از دین و جامعه دینی بسیار اندک است
برای من عجیب است که آقای طباطبایی خود را ملیگرا معرفی می کند و حتی دوست ندارد روشنفکر نامیده شوند اما درباره مهمترین مؤلفههای ملیگرایی جامعه ایرانی یعنی شریعت و استقلال تا این حد بیتوجه است. به نظر من، اینکه طباطیایی می نویسد : «حفظ شرع بطور تاریخی از راه حفظ کثرت و تنوع امکان پذیر شده بود نه با جعل داستان و بزرگ کردن خطر الحاد؛ بحث شیخ در حد بسیار ابتدایی، سیاسی است.» مصداق بارز یاوه بافی است چراکه در عرایض قبلی توضیح دادم، مهمترین ویژگی اسلامِ شیعی، برخورداری آن از شریعت پویاست و این شریعت بر اساس اصل جامعیت و کمال دین، برای تمامی ابعاد حیات فردی و اجتماعی انسان من جمله سیاست، حرف دارد.
حاکمان صفویه با آنکه صوفی بودند، فهمدیدند که با تصوف نمیتوان مدنیت ساخت و لذا با پهن کردن فرش قرمز برای فقهای شیعه و به جان خریدن انواع دشمنیهای درون خانوادگی، فقه پویای شیعه را مبنای حرکت خود در ایران انتخاب کردند و اتفاقاً باید بخش مهمی از موفقیت صفویه را مرهون همراهی فقهای شیعه با آنها دانست.
مجبورم این واقعیت را بیان کنم که آشنایی طباطبایی با شاکله دین و جامعه دینی بسیار اندک است و او وقتی وارد مباحثی مانند فقه میشود، این ناآشنایی و خام اندیشی خود را کاملاً نشان میدهد. او متوجه نیست که شریعت اسلامی نمیتواند در حق و باطل متکثر و متنوع باشد و این تکثر و تنوع با فلسفه وجودی آن مغایرت دارد.
اینکه طباطبایی در جایی از کتاب مینویسد «گرایش ایرانیان به عرفان عاشقانه که ادب فارسی مهمترین محمل آن به شمار میرفت موجب شد نوعی تساهل و مدارای دینی و آئینی در ایرانیان به وجود بیاید» چیزی جز توهمات آقای طباطبایی نیست. اولاً، عرفانی که طباطبایی از آن صحبت میکند، ربطی به توده مردم ندارد و اصولاً توده مردم قادر به درک الفبای سیر و سلوک عرفانی نیستند و ثانیاً، آنچه عرفا با بیان جمله الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق مدنظر دارند ارتباطی با شریعت یا قانون الهی ندارد.
*مؤلف کتاب مشابه نگاه به شیخ فضل الله نوری را به سید احمد فردید هم دارد و با ذکر این جمله ایشان که مشروطه دفع فاسد به افسد بود، برداشت ایشان از مشروطه را نادرست تلقی میکند. از نظر طباطبایی منتقدین غرب مانند احمد فردید یا رضا داوری، نقطه کانونی مشروطه را استکبارستیزی تلقی میکنند و سپس درباره فرجام آن قضاوت میکنند این در حالی است که نقطه کانونی مشروطه حکومت قانون بوده است. نظرتان در این زمینه چیست؟
ابتدا در پرانتز عرض میکنم که ما در اندیشه سیاسی اسلام چیزی به نام دفع افسد به فاسد نداریم. در اسلام فساد تحت هیچ شرایطی قابل قبول نیست و کم و زیاد بودن آن اهمیتی ندارد. حتی درباره مصلحت، فقها به وضوح توضیح میدهند که مصلحت در فقه سیاسی به معنای نشاندن باطل به جای حق نیست.
کانون مشروطه، برقراری عدالت است
مصلحت یعنی توقف موقت یک واجب یا پذیرش یک امر عقلایی که هرچند هماهنگ با حکم شرع نیست اما با اصول و خطوط اساسی دین مغایریتی ندارد. شما میدانید که در مشروطه، فساد حقیقی عبارت بود از زیر پا گذاشتن احکام اسلامی، نفوذ غرب در اعماق جامعه اسلامی، سلب استقلال کشور، هدم ایران و نوسازی استبداد که شخصیتی مانند شیخ فضل الله نوری شجاعانه و تا پای فدای جان خود در برابر آن ایستاد.
در آن زمان بودند کسانی که فهمشان از شرایط با شیخ فضل الله فاصله چندانی نداشت اما یا در برابر جوّ منفعل شده بودند، یا خلوص و شجاعت شیخ را نداشتند؛ و اما درباره نقطه کانونی مشروطه، من معتقدم روشن است که نقطه کانونی مشروطه از نظر کسانی که مشروطه را به راه انداختند یعنی علما، و همچنین مردمی که پشت علماء به راه افتادند، چیزی نبود جز برقراری عدالت.
برقراری عدالت یعنی اولاً، استبداد افسارگسیخته قجری بوسیله تأسیس عدالتخانه مهار شود و ثانیاً، جلوی تسلط بیگانه بر مقدرات کشور گرفته شود. از نظر علماء و مردم، نظام حقوقی کشور باید بر اساس شرع مقدس در عدالتخانه شکل میگرفت و همه از جمله شاه در برابر قانون الهی به صورت مساوی پاسخگو میشدند. البته این انتظار حداقلی خیلی از علماء و به تبع آنها مردم بود. انتظار حداکثری این بود که سلطنت جای خود را به دولت اسلامی با محوریت فقها بدهد چنانچه شیخ فضل الله نوری میگوید : «در زمان غیبت امام (ع)، مرجع در حوادث، فقهای شیعه هستند و مجاری امور به ید ایشان است»
به قول پیتر آروی، استاد تاریخ دانشگاه کمبریج، «شیخ فضل الله نوری را باید نماینده آن مکتب فکریای دانست که حاکمیت را از آن خداوند میداند و نه از مردم و شاه». خب، پس بحث اصلی بر سر مهار استبداد بود و اتفاقاً همین استبداد مهارگسیخته قجری و عدم حاکمیت قانون الهی بود که درهای استعمار و سلطه بیگانگان را به روی کشور باز کرده بود. بر این اساس، من معتقدم در مشروطه، هم مهار استبداد و هم رفع و دفع سلطه بیگانه توأمان نقطه کانون محسوب میشود لکن روشن بود که مهار استبداد که مسیر سلطه بیگانه را فراهم کرده بود تقدم داشت. از این جهت، من این بیان مرحوم فردید که مشروطه دفع فاسد به افسد بود را اگر در حمایت از شیخ فضل الله نوری هم گفته شده باشد قبول ندارم.
*از نظر طباطبایی وقتی دست بشر بسته شد، دست انواع استبدادها باز میشود. ایشان با همین منطق معتقدند که قانونگذاری باید توسط بشر انجام شود.
مشکل اینجاست که آقای طباطبایی تعریف جدیدی از مردم ارائه میدهد. در تعریف ایشان، اولاً توده مردم وجود خارجی ندارند یا اگر وجود دارند شهروند درجه دو محسوب میشوند! ثانیاً، در بین خواص هم کسانی مردم تلقی میشوند که مانند ایشان میاندیشند یا به دوران جدید تعلق دارند.
در نگاه ما، مردم ایران، مسلمان و شیعه مذهب هستند و باورهای دینی آنها از متن زندگی فردی و اجتماعی آنها جدا نیست. بر این اساس، آنها بر پایه جهان بینی معقول خود، قانونی را برای خود مشروع و سعادتبخش میدانند که برآمده از قانون الهی باشد. حتی من این نظر دکتر داوری که در کتاب آمده و ایشان گفته است که دین و مردم همیشه در تقابلند را قبول ندارم و معتقدم دکتر داوری هم در تلقی خود از مردم دچار خطا شده است.
در عین حال، آقای طباطبایی باید توضیح بدهد که آیا مردم مسلمان شیعه مذهب چنین آزادیای دارد که مطابق عقیده خود رفتار کنند یا نه؟ از طرف دیگر، اگر آقای طباطبایی اهل فلسفه تاریخ باشد، میتواند به فهم صحیحی از تاریخ دست پیدا کند. در این فهم، اتفاقاً هرکجا بشر از دین حقیقی فاصله میگیرد، اکثریت را مساوی حق معرفی میکند و نفع و سود را بر اخلاق و معنویت ترجیح میدهد، جنایات بزرگ بشری به اوج میرسد و ما امروز بیش از هر عصری شاهد این جنایات تکان دهنده هستیم؛ لذا مذهب اصالت بشر آن قدر که طباطبایی با اطمینان از آن دفاع میکند کارنامه قابل دفاعی ندارد.
سیاست برای طباطبایی حتی از اخلاق و حق طلبی جداست
آقای طباطبایی در جایی از کتاب، خودش با تقلید از امثال آخوندزاده که قبلتر او را تحقیر کرده است مینویسد: «آیا انسان ایرانی باید همچنان بر فراز آن فطرت حق طلب گمشده در غبار گورستانهای بینشان مویه کند یا اینکه این منطق دگرگونی بازگشت ناپذیر را بفهمد؟»
همانطور که مشاهده میکنید، آقای طباطبایی در کتاب خودش سعی دارد سیاست را از دیانت کاملاً جدا کند و آن را از امر قدسی به امری کاملاً عرفی منتقل کند اما برای من سئوال است که چرا ایشان پا را فراتر گذاشته و در پی جدا کردن سیاست از اخلاق و حق طلبی افتاده است؟
ایشان مینویسد:«حق طلبی در قلمرو اخلاق منحصر به عرصه نظر است.» معنای جمله ایشان این است که در عرصه عمل باید با حق طلبی وداع کرد. یا مینویسد: «قدس و تقوا فضیلتهایی در قلمرو اخلاق خصوصی هستند و بسیار باشد که سرکنگبین این فضیلتها بر صفرای تنگناهای سیاسی بیفزاید!» از این جملات واضح ایشان در مقابله با اخلاق و خصوصی سازی آن، میتوان دلیل اصلی خصومت آقای طباطبایی را با مرحوم جلال آل احمد فهمید. البته جلال آل احمد یک اندیشمند برجسته نبود اما چیزی از او به نام غربزدگی در تاریخ به جا مانده که امثال آقای طباطبایی را به شدت متأثر ساخته است.
*آقای طباطبایی درخصوص تصور غلط پیرامون سکولاریسم و خلط معنای آن بین زمینه معنایی مسیحیت و اسلام، معتقد است که اسلام علی الاصول، دینی سکولار است و مینویسد: "دنیا برای مومن مسیحی حتی به عنوان قنطرهای به سوی آخرت یا مزرعه آخرت ارزشی نداشت و او میبایست تا حد رهبانیت از آن کناره میگرفت. اینکه فقه کلیسایی توانست، به رغم فقدان نص صریح در عهدین، حکم ضرورت تجرد پاپ و روحانیت مسیحی را استنباط کند و گروههایی از راهبان، دریوزگی را از راههای رستگاری میدانستند، ربطی به این نفی دنیا داشت، درحالیکه همین فضیلتهای مسیحی در اسلام رذیلت به شمار میآمدند. اسلام دنیا را مزرعه آخرت میدانست که هر مومنی میبایست در محدوده احکام شرعی از همه مواهب آن بهرهمند بشود. این سازگار کردن دین با دنیا را در زبانهای اروپایی، سکولاریزاسیون خواندهاند یعنی دین بتواند عرف دنیا را در استقلال آن بپذیرد."(ص245) نظر شما دراین خصوص چیست؟
به نظر من تلقی آقای طباطبایی درباره تفاوت اسلام و مسیحیت درست است. اسلام رهبانیت و دنیاستیزی را نمیپذیرد و حتی با آن مبارزه هم میکند. در واقع، نه تنها اسلام از دنیا قهر نمیکند بلکه راه رستگاری را مواجهه دیندارانه با دنیا میداند اما نتیجه گیری طباطبایی از این تفاوت صحیح نیست.
چه کسی گفته است که اسلام به دنبال سازگار کردن دین با دنیاست؟! اتفاقاً برعکس، اسلام به صراحت به دنبال سازگار کردن دنیا با دین است و اسباب فکری و عملی این سازگاری را هم ایجاد میکند. به بیان دیگر، اسلام شرط سعادت و خوشبختی را در جاری کردن نظاممند اصول و قوانین دین در رگهای حیات فردی و اجتماعی انسان معرفی میکند.
من نمیدانم آقای طباطبایی از کجا به این نتیجه رسیده است؟ از قرآن؟ از روایات؟ از کجا؟ و اگر اسلام آنقدر خوب است که از دل آن سکولاریسم میجوشد، چرا آقای طباطبایی سعی دارد آن را -حتی در حد اخلاق-از زندگی مدنی دور کند. به هر حال جای تأسف است که پژوهشگری باسابقهای مانند آقای طباطبایی تا این حد نسبت به اندیشه دینی بیگانه است. به نظر من، یک عالم سیاست برای اندیشه ورزی سیاسی در ساحت ایران، حتماً باید معلومات دینی داشته باشد و الا دچار خطاهای بزرگ مانند خطای آقای طباطبایی میشوند.
اصل اندیشه ایرانشهری میتواند به احیاء تمدن نوین اسلامی کمک کند
* یکی از بحثهای اصلی این کتاب، جا انداختن اندیشه ایرانشهری است. دکتر طباطبایی برای این منظور تلاش زیادی میکند و پای برخی وقایع تاریخی از جمله تاریخ باستان را هم به میان میکشد. ارزیابی کلی شما از تلاش ایشان چیست؟
همانطور که در ابتدای عرایضم اشاره کردم، اصل اندیشه ایرانشهری خوب است و میتواند به احیاء تمدن نوین اسلامی هم کمک کند اما آقای طباطبایی قادر به پیکربندی این اندیشه نشده است. تصور ایشان این است که میتوان با تاریخ پا در هوای هخامنشی اندیشه ایرانشهری را اثبات کرد.
واقعیت این است که فهم ما از آن دوران بسیار اندک و لرزان است و در موارد زیادی با توهمات برخی مورخین ممزوج شده است و لذا تکیه کردن به عصر هخامنشی و درآوردن برخی اصول از دل آن وجاهت علمی ندارد. البته ایشان برداشتهای عجیبی هم از آن مقطع دارد؛ در جایی از کتاب مینویسد:«رفتار کورش در بابل نه تنها نسبتی با کارهای بسیار خشونت آمیز پیامبران عهد عتیق ندارد، بلکه حتی بر خلاف جهت آن کارها و نفی خشونتهای آن پیامبران نیز هست»
خب، دکتر طباطبایی کارهای بسیار خشونت آمیز پیامبران عهد عتیق را از کجا آورده است؟ از خواب؟ در کدام منبع معتبر تاریخی پیامبران الهی به خشونت توصیف شدهاند؟ جالب اینجاست که هر کجا در تاریخ بحثی میشود، پیامبران و یارانشان قربانی خشونتهای تکان دهنده تاریخ هستند و معلوم نیست چرا آقای طباطبایی دست به چنین تحریف آشکاری زده است؟
در همین مشهورات تاریخ ایران باستان آمده که قریب به هشتاد هزار نفر از ایرانیها بر اساس توطئه یهودیها و دستور یکی از شاهان ایرانی قتل عام شدند و برگزاری جشن پوریم توسط صهیونیستها به همین واقعه مربوط است اما اینها برای جناب طباطبایی اهمیتی ندارد!
در جای دیگر، آقای طباطبایی زبان فارسی و اندیشدن بر مدار این زبان را عامل اصلی تبدیل کثرت به وحدت و شکل گیری ایرانشهر معرفی میکند، این در حالی است که سندی وجود ندارد که زبان فارسی یا ادبیاتِ به تعبیر ایشان مداراجویانه آن در سرزمین عظیم ایران به صورت یکدست و فراگیر رواج داشته است.
بعد از ورود اسلام به ایران هم تا سدههای متوالی زبان عربی به زبان علمی ایران شناخته میشد و دانشمندان ایرانی آثار علمی خود را به زبان عربی مینوشتند حتی شعرای بزرگ فارسی مانند مولوی، سعدی و حافظ، اشعاری به زبان عربی داشتهاند و مهمتر اینکه شیوه تفکر آنها صد در صد دینی است.
البته من قبول دارم که زبان فارسی مهم است و میتواند یکی از عناصر دخیل در شکل گیری امر ملی در ایران شناخته شود اما صرفاً با تکیه بر زبان فارسی مسأله حل نمیشود مثلاً برای آقای طباطبایی، یکتاپرستی ایرانیها حتی در عصر قبل از اسلام اهمیتی ندارد و لذا سخنی از آن به میان نمیآورند. یا در نظر ایشان بعد از ورود اسلام به ایران، دین اسلام و از صفویه به بعد، مذهب تشیع و نفش وحدت بخش آن اصلاً مهم نیست. حتی فردوسیِ مورد نظر آقای طباطبایی، یک فردوسی بیگانه از دین است. همانطور که قبلاً اشاره کردم ما در تاریخ ایران شاهد ظهور صفویه و شکل گیری امر ملی به وضوح هستیم اما آقای طباطبایی به دلایلی از جمله حضور پررنگ دین و تشیع در صفویه، اساساً صفویه را در نظرات خود به حساب نمیآورند این در حالی است که شکل گیری مراتب مهمی از امر ملی در ایرانِ بعد از اسلام را باید در همین دوران جستجو کرد. به نظر من، اندیشه ایرانشهری آقای طباطبایی خیلی جای کار دارد و با این سطحی نگریهایی که ایشان دارد، این اندیشه بیش از آنکه رشد کند به قهقرا خواهد رفت.
*بهعنوان سؤال پایانی، یکی از بحثهای مؤلف کتاب، تفاوت ملت و امت است، آیا میتوان مثل آقای طباطبایی با قاطعیت گفت که امت یک وحدت شکستخورده است؟
اگر زبان فارسی و آیین زردشت قدرت وحدت بخشی دارد و ملت را خلق میکند، چطور است که زبان عربی و اسلام نمیتواند امت را خلق کند. از طرف دیگر، امت به تنهایی چیزی دارد که ملت ندارد و آن قدرت وحدت بخشی ایمان است. این عنصر وحدتبخش موجب میشود که امت بتواند بهراحتی مرزهای خود را به کل جهان گسترش دهد. از نظر من، امت و ملت در ایران با یکدیگر در تعارض نیستند بلکه همیشه مکمل هم بودهاند که اگر لازم باشد در آینده درباره آن بیشتر صحبت میکنم.
انتهای پیام/