عرض ارادت شاعران به امام باقر(ع)|او امتداد غُصّه فردای کربلاست/ همناله سه ساله صحرای کربلاست
سرودههایی از شاعران آیینی کشورمان به مناسبت سالروز شهادت امام محمد باقر (ع) تقدیم میشود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، هفتمین روز از ماه ذیالحجه سالروز شهادت امام محمد باقر علیهالسلام، پنجمین امام شیعیان است. پدر بزرگوارش امام سجاد علیهالسلام و مادرش فاطمه بنت حسن بن علی دختر امام حسن علیهالسلام است و بنابراین ایشان اولین امام شیعیان از نسل هر دو نوه پیامبر یعنی امام حسن و امام حسین علیهما السلام است.
بنابر روایات موثق، امام باقر(ع) متولد سال 57 هجری قمری است و برهمین اساس ایشان تنها 4 سال داشت که در واقعه کربلا همراه با پدربزرگشان امام حسین(ع) حضور داشت و شاهد بسیاری از مصیبتهایی بود که بر آلالله گذشت. مضجع نورانی ایشان در قبرستان بقیع سالهاست قبلهگاه قلوب شیعیان است.
در زیر به مناسبت سالروز شهادت امام باقر، عرض ارادت شاعران آیینی کشورمان در قالب سرودههایی منتشر میشود:
محمود ژولیده:
یادم نمیرود که در آن عصرِ پرغبار
آمد بهسوی خیمه ما اسب بیسوار
دیدم که عمههای حزینم به سوز و آه
اطرافِ ذوالجناح گرفتند، نالهدار
اما چه ذوالجناح، که با زینِ واژگون
چون ابر میگریست در آن بِین، زار زار
میخواست پشتِ خیمه رود، جان دهد، ز داغ
اما چو دید پرسشِ طفلانِ بیقرار
ناچار بازگشت به گودالِ قتلگاه
پس در پیاَش زنان و عزیزان، نقابدار
ای وایِ من، خدا نکند قسمتِ کسی
دیدیم آنچه را که ندیده ست روزگار
از روی تلِ زینبه، پیشِ دیده بود...
تا انتهای حفرهی گودال، تارِ تار
شمشیر و نیزه بود که میخورد بر حسین
بارانِ تیر و سنگ، ز هر سویِ کارزار
والشمرُ جالسُن، چه بگویم که پیشِ ما
بر نیزه رأسِ جدِّ غریبم شد آشکار
آن شب چهها گذشت... بماند برای بعد
تازه به روز بعد، شد اسلام داغدار
دشمن که عمههای مرا در طناب بست
بدجور مادرم به جنان گشت اشکبار
عمداً عبور داد، حرم را ز کشتهها
تا اشکِ تازه گیرد از این جمعِ سوگوار
مردانمان که کشته و بیسر، روی زمین
زنهایمان، اسیرِ سپاهی تباهکار
تا آن زمان، حرم به اسیری نرفته بود
آل علی، به ناقهی عریان، حجاب دار
باور کنید عمهام از کربلا به بعد
تا شام و کوفه، پیر شد از غصه، شرمسار
در شهرِ شام بود، که بابای من ز شرم
میگفت: کاش زنده نبودم در این دیار
یادم نمیرود که به بزم حرامیان
عمه گریست، از طمعِ چشمِ نابکار
با اینهمه غریبی و تحقیر و داغ و درد
دشمن شکست خورد و حرم شد پرافتخار
با خطبههای پر ز طنینَش قیام کرد
پیروز شد صبوری عمه، شکوه بار
تنها وصیتم به شما حفظ روضههاست
تا آن زمان که میرسد از راه تک سوار
سیدحمیدرضا برقعی:
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
هزار بار بمیرم برات، میخواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟
چقدر خاطرۀ تلخ مانده در ذهنت
ز نیزهدار که سر برده بود حوصله را
چه کودکی بزرگیست این که دستانت
گرفته بود به بازی گلوی سلسله را
میان سلسله مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را
چقدر گریه نکردید با سهساله، چقدر
به روی خویش نیاوردهاید آبله را
دلیل قافله میبرد پا به پای خودش
نگاه تشنۀ آن کاروان یک دِله را
هنوز یک به یک، آری به یاد میآری
تمام زخم زبانهای شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور میشوم در شعر
بیاورم کلماتی شبیه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت
که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟
احمد علوی:
خورشیدِ عشق درشب ظلمت دمیده بود
او را خدا شبیه نبی آفریده بود ...
با اشکهای حضرت سجاد انس داشت
یک عمر نالههای پدر را شنیده بود
جابر سلامِ نابِ نبی را به او رساند
وقتی به فیض دیدن رویش رسیده بود
آن باقرالعلوم که با چشمِ صادقش
چیزی به غیر رنج در عالم ندیده بود
پنجاه و هفت سال سرافراز و سربلند
مانند سرو بود ولی قد خمیده بود ...
میراثدار غربت و تنهایی حسن
فریادِ بیصدای گلویی بریده بود
آن پنجمین امام که در پنج سالگی
دنبال کاروان اسیران دویده بود
با عمهی سه ساله در آن سالهای دور
در راهِ شام، زهرِ اسارت چشیده بود
او یادگار کوچک صحرای کربلا ...
او داغدار هر گل در خون تپیده بود
او دیده بود کودک شش ماههای چقدر
بر روی دستهای پدر قد کشیده بود
از غربت بقیع نوشتم دلم گرفت ...
بارانِ اشک بر صفحاتم چکیده بود
حسن لطفی:
چه تفاوت بکند ناله کند یا نکند
که دل سوخته را ناله مداوا نکند
چه تفاوت بکند پا بکشد یا نکشد
کاش میشد خودش اینقدر تقلا نکند
زهر اینبار چه دارد متورم شده است
زهر با این تن بیمار مدارا نکند
این جوانی که کنار پدر اُفتاده زمین
چه کند گریه اگر بر سرِ بابا نکند
اینهمه جایِ جراحات برای شام است
زهر هرچند که سخت است چنین تا نکند
نَفَس آخر و با روضه ویرانه گریست
نشد او یاد غمِ عمه خود را نکند
یادش اُفتاد که هم بازیِ او میاُفتاد
سنگ رحمی به سرِ دخترِ نوپا نکند
گفت دستم... سرِ زنجیر به دستش بستند
پس از آن شِکوهای از آبله پا نکند
کاش میشد که سرِ بام کسی ننشیند
یا اگر رفت فقط شعله مهیا نکند
یاکه رَقّاصهشان موقعِ هُل دادنمان
خنده بر گریه ذریّه زهرا نکند
چادر عمه پناهش شد و نالید: سرم...
چه کنم تا که مرا زجر تماشا نکند
زنِ غساله چه فهمید که میگفت به خود
بهتر این است که این مقنعه را وا نکند
قاسم نعمتی:
روضهدارِ منا توئی آقا
شاهدِ کربلا توئی آقا
پیش تو مادرت زمین خورده
نوهی مجتبی توئی آقا
همره عمه آمدی گودال
راویِ ماجرا توئی آقا
آنکه دیده گروه گروه زدند
سنگ و چوب و عصا توئی آقا
آنکه دیده به زیرِ چکمهی شمر
شاه، زد دست و پا توئی آقا
آنکه دیده تمام قرآن شد
با لگد جابهجا توئی آقا
آنکه دیده ضریح مویِ حسین
دستِ یک بیحیا توئی آقا
آنکه دیده سرِ عزیزِ خدا
رفت بر نیزهها توئی آقا
بعد از آن شاهدِ هجومِ سپاه
سویِ آل عبا توئی آقا
آنکه همراه قافله رفته
سویِ شامِ بلا توئی آقا
سخت بر تو گذشت آن ساعات
بد شکستند حرمت سادات
اوج بی غیرتی نشان دادند
سنگ در دست این وآن دادند
اول شهر عنان مرکب را
دست یک مشت بددهان دادند
جای عرضِ سلام ، پیرو جوان
ناسزاها به کاروان دادند
رأسِ جدت به زیرِ پا افتاد
بسکه سر نیزه را تکان دادند
دستِ سادات بر سرِ بازار
صدقه تکههای نان دادند
سرِ هر کوچه با سرِ انگشت
دخترِ فاطمه نشان دادند
بوسهگاهِ رسول خاتم را
به دمِ چوبِ خیزران دادند
بردیا محمدی:
وقتی که زهر کینه ز زین تا جگر رسید
انگار قصّهی غم عمرش به سر رسید
از سوز زهر نالهی جانکاه میکشید
از فرط تشنگی چِقَدَر آه میکشید
او سروِ دانشیست که قدش خمیده است
خود را به کنج حجره به زحمت کشیده است
پروانهای که پر زدنش فرق میکند
شمعی که شکل سوختنش فرق میکند
حالا به یاد خاطرهها گریه میکند
با یاد داغ کرببلا گریه میکند
او امتداد غُصّهی فردای کربلاست
همنالهی سه سالهی صحرای کربلاست
دریای غیرت و غضبش پر تلاطم است
بین تمام قافله او مرد دوم است
او آشنای هقهق اشک شبانههاست
زخمیِّ دست سلسله و تازیانههاست
طفل آمده ولی چِقَدَر پیر گشته بود
بی جان و خسته از غل و زنجیر گشته بود
با آبله ز پای خودش کار میکشید
مثل رقیّه از کف پا خار میکشید
انگار زهر تازهتری از جگر گذشت
تا غصههای بی حد شام از نظر گذشت
او دیده با چه سختی و آزار بردهاند
ناموس شاه را، سر بازار بردهاند
او دیده شامیان حرامی، دریدهاند
او دیده معجر از سر... کشیدهاند
او دیده رقص مستی بزم شراب را
او دیده خیزران و لب آفتاب را
با یاد صحنهای، جگرش پارهپاره شد
حرف کنیز شد، به سکینه اشاره شد
محمد مبشری:
من خستگیها دیدم و دل بیقراری
اندوه دیدم با هزاران زخم کاری
من دیدهام دلواپسی و سوگواری
هم اشک جاری دیدهام هم خون جاری
من آن چه را دیدم ندیده هیچ چشمی
کار ، اراذل را بدون هیچ شرمی
من تشنگی در خیمهها را خوب دیدم
من خستگی بچهها را خوب دیدم
تصویر درد کوچهها را خوب دیدم
من حملههای پنجهها را خوب دیدم
دیدم که طفلان حرم هر سو دوانند
بیمعجرند و زخمی و سینهزنانند
در یک عبا یک پیکر صد چاک دیدم
یک نوجوان را غرق خون و خاک دیدم
شش ماهه طفلی رفته تا افلاک دیدم
سرها به دست مردم ناپاک دیدم
با چشم خود دیدم هزاران داغ تازه
نعل نوی اسبان و تشییع جنازه
تنگ غروب و کل صحرا لالهگون بود
چشم تمام آسمانها غرق خون بود
مرکب رسید و زین و پشتش واژگون بود
من هر چه گویم باز هم از آن فزون بود
ناگاه غرید آسمان انگار آنجا
بین اراذل بر سَرِ ، سَر بود دعوا
دیدم یکی با چکمه در گودال میرفت
با بدترین شکل و چه بد احوال میرفت
با قصد ذبح صید خونین بال میرفت
دیدم که عمه زینبم از حال میرفت
در پیش ناموس خدا سر را بریدند
در پیش چشمانش محاسن را کشیدند
من نیم روزی غرق آه و ناله دیدم
گلبرگها را پر ز اشک و ژاله دیدم
یاس سپید اما به زیر هاله دیدم
من یک سه ساله با غمی صد ساله دیدم
دیدم که دق کرد عمهام در کنج ویران
پیچیده آه و نالهام در کنج ویران
من چشمهایی که نمیدیدند دیدم
آن بیحیاهایی که خندیدند دیدم
در کوفه آنها را که رقصیدند دیدم
من سنگهایی را که باریدند دیدم
آن سنگها یا بر سر عمه نشستند
یا آن که پیشانی جدم را شکستند
عباس شاهزیدی:
غمگین زمین، گرفته زمان، تیرهگون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست
تا خوشههای بغض، گل گریه میدهند
از تنگنای سینۀ ما نالهها رهاست
در سوگ آفتاب مدینه، به سوز و آه
با صاحبالزمان دل ما نیز همنواست
داغیست سینهسوز غم باقرالعلوم
گر خون بگریَد از غم او آسمان رواست...
هم وارث تمامی اوصاف حیدر است
هم مخزن تمامی اسرار مصطفاست
ذکرش امیدبخش دلِ هرچه ناامید
نامش شفادهنده هر درد بیدواست
ای روح آسمانی از این داغ جانگداز
فریاد خاک امشب تا عرش کبریاست
سوزی که قطره قطره تو را آب کرد و سوخت
این زهر نیست بلکه همان داغ کربلاست
ای جان ما فدای غم غربت بقیع
قبرت بقیع نیست که در سینههای ماست...
امشب هزار پنجره دل گریه میکنیم
با غربت بقیع، دل شیعه آشناست
شمعی به روی تربت پاک تو نیست... آه
اینجا مگر نه این که مزار امام ماست
تنها نه از غم تو مدینه عزا گرفت
در بارگاه قدس کنون محشری بهپاست
امشب «خروش»! آن نفس حق که تا سحر
دریای گریه را به خروش آورد کجاست؟
انتهای پیام/